Tuesday, December 27, 2005

من تایتل نمیگذارم!

آهای امت اسلام کمک! من میخوام لاغر بشم نمیشه!
یکی بگه من چیکار کنم؟ حرف نخوردن هم نزنید لطفا!

Sunday, December 25, 2005

42834/8054

اهم!

خانوم ها و آقایون محترم:
از اونجائیکه اینجانبه به دلیل الطاف الهی ( مستدام باد!) شماره ام عوض شده از شما عزیزان همیشه در صحنه خواهشمند است از فرستادن هرگونه پیام کوتاه، بلند و دراز از قبیل جوک، پیام های تبریک و تسلیت ( از روز تولد و شب یلدا گرفته تا روز دانشجو و کارگر!)، پیکچر مسیج، پیام های عشقولانه، پیام های غیر عشقولانه، پیام های دیر وقت، پیام های به وقت، پیام های وقت و بی وقت و از همه مهمتر پیام "کجایی؟!" و... به شماره قبلی جداً خودداری نمائید! تا نه موجبات دردسر من شود نه شرمندگی شما دوست عزیز.

با احترام

Friday, December 23, 2005

خدا وکیلی این تایتل هم مکافاته ها!

اولا که ما این چند ترمه که رفتیم دانشگاه صد جا رفتیم دنبال کار و همه جا مصاحبه و از این کارها کردیم. حالا همشون باهم یاد ما افتادن، همه باهم بهمون کار دادن و این است که دهن این جانب در حال سرویس شدن میباشه.(به لحجه طغرل بخونید) من با اینکه دانشجو هستم، حسابرس تمام وقت(!) یه شرکت حسابرسی هم شدم، کارهای طراحی سایت و پوستر و تبلیغات هم که سر جاشونه. از طرفی مشکل همیشگی، دوباره سر باز کرده : آخر ترم! امتحانامون از بیستم همین ماه شروع میشه و ما باید در به در دنبال جزوه های این ترم بگردیم. تا اگه شد، یه چیزایی بخونیم! از همین الآن میگم: مدیریت مالی و معارف و پژوهش عملیاتی و حسابرسی، نیاز مبرم به پاچه خاری آخر ترم دارن!
بازی با کامپوتر هم که تعطیل شده!
Call of Duty 2، Winning Eleven 9، NFS MostWanted، Age of Empires III
هم اومدن و من هنوز از خجالتشون در نیومدم! و فقط MostWanted رو طه کرده توی پاچه ام! (از همینجا مراتب اعتراض رو بهش اعلام میکنم)

شما رو به خدا اگر اندکی وقت اضافه آوردید، به من قرض بدهید که بدجوری نیازمند شدم! مخصوصا برای بازی ها D:

دوما چند سال پیش یه رفیق پیدا کردیم اسمش زانیار بود. این بابا یه داداش داشت اسمش سیروان بود. خلاصه دنیا به کام و بیرون میرفتیم و داستانها. پریروزها رفته بودم ببینم آلبوم جدید چی اومده بخرم. صیاد افتخاری رو خریدم(چون از قبل توی تلویزیون از آهنگ صیادش خوشم اومده بود.) داشتم بقیه رو نگاه میکردم که دیدم روی یه آلبوم نوشته سیروان! من همیشه به سیروان میگفتم تو عمرا کسی رو پیدا نمیکنی که هم اسم خودت باشه. خلاصه به خاطر اسم خواننده، این آلبوم رو هم خریدم که اگه دوباره سیروان رو دیدم بهش بگم یه نفر هم اسمت پیدا شده! خریدیم و اومدیم خونه که دیدیم ای دل غافل! این همون سیروان خودمونه. البته میدونستم که دستی در آهنگ سازی و این داستانها داره ولی نمیدونستم کارش جدی شده! قیافش هم خیلی روتوش کردن که اینجوری شده. خلاصه اینکه این سیروان ما خواننده شده و احتمالا اگه من رو توی خیابون ببینه و زانیار باهاش نباشه، جواب سلاممون رو هم نمیده!

در ضمن در موردافتخاری هم بگم که توی تبلیغ تلویزیونیش، انگار "چرا" داره واسه بچه ها شعر میخونه! لحجش خیلی ضایع بید...

برای یلدا چند تا Offline گذاشتیم که واکنشهای جالبی دیدیم. دست هر کسی که تبریک متقابل داد درد نکنه. هر کسی که جواب نداد، بی تربیته! (اوا خواهر)

Monday, December 12, 2005

من،رابرت،شیخ، اسکورسیزی

یوم شنبه مورخ بیست و سوم ذی القعده سنه هزار و چهارصدو بیست و شش هجری قمری بود. قصد کردیم بعد عمر درازی که در مکتبخانه طبیب جاسبی ( لعنته الله علیه و آبادهی و اجداده!) تلمذ کردیم، کتابی ابتیاع کنیم که هم به کار این ازمنه باقی در مکتبخانه بیاید هم قطور باشد و زینت بخش باشد کتابخانه این حقیر. پس عزم بلاد تجارالکتاب کردم. و در آن ملقمه دود و سرب و اتول و اراذل و تلامیذ، پی در پی از حجره ای به حجره ای دگر می رفتم و طلب می کردم کتاب شیخ مزیدی را اندر باب علم کامپیوت. بعدِ مدتی کتاب یافته و ابتیاع شد به قرار صد هزار شاهی! در راه بازگشت بودم که در ازمنه پر دود که گرمیان پدر و پسر نیم زرع فاصله می اوفتاد به هیچ روی قادر به یافتن هم نمیشدند از زور دود ، ناگه چشمم بی اوفتاد به آن چه نباید! و در دل شوری دیدم و در سر عقلی ندیدم!! و دوان دوان سویش هروله کردم ! آن چه نباید چشم میدید فی الواقع تصویری بود از آرتیست مشهور و محبوب "رابرت دی نیرو" در فیلم " تاکسی چی" اثر برادرعزیز و گرامی و اکبر الکبرأِ فیلم چی های این روزگار مستر " مارتین اسکورسیزی"!
در آن حال شعف غریب و سر خوشی عجیب و سُکر عارفانه و عشق جاودانه بودم که دیدم ستور زیر را در کنار عکس آرتیست که جملاتی بود از خود فیلم) اگر در سر حوصله دیلماج گری ندارید به دیلماج این بنده در بعد این جملات مراجعه کنید):

I gotta get in shape now;too much sitting is ruining my body;too much abuse is going on for too long; from now on there will be 50 pushups each morning,50 pushups; there will be no more pills; no more bad foods. No more destroyers of my body;from now on will be total organisation; every muscle must be tight!

برگردان این جملات فرنگیه میشود:

"باید این هیکل زُخرف، از نو بیارایم! بس که نشستیم و هیچ از جای نجنبیدیم قوای بدنی فنا شد! گرفتاریها فزونی گرفته، زین پس یومٌ بعد یوم هر صبح پنجاه بار "شنای" می رویم! زین پس دوای کیمیاگران بر من حرام است! زین پس غذای زٌخرف بر من حرام است! زین پس ذایل کنندگان قوای بدنی من خونشان از شیر مادرشان حلال تر است!عضلاتم چون فولاد می باید و بی نظمی در من نشاید!"
بدین جا که رسیدم حال او را چون حال خود دیدم و بسی در شگفتی شدم! قوای جّویه سخت مرا در بر گرفت! عقل ذایل شد و احساس غلیان کرد! فی الفور داخل حجره شدم و ندا دادم " ای جوان! پوستر رابرت به چند ؟" پاسخ داد " سی و هشت هزار شاهی!"، لبیک گفتم! در آن حال که حجره دار پوستر لول میکرد، به یاد شیخ اوفتادم! که گر در بیت این پوستر ببیند فی الفوراز غیظ جامه تن بدرد واین حقیر از بند رخت آویزان کند و چوب توی ... ( یعنی توی سرم بکوبد!). زان روز پوستر لول است و در جای امنی پنهان! همی ندانم چه کنم! آن پوستر "آل پاچینو" که مشغول تدخین و استعمال دخان است . هنوز هم مایه مجادله و مباحثه است!این پوستر هم که آرتیست نیمه برهنه است و هفت تیر بدست!
خداوند عاقبت ما به خیر کناد و سایه شیخ را بر سر ما مستدام!

Wednesday, December 7, 2005

دهکده المپیک

امروز خیلی ها ماسک زده بودن. تهران داشت زیر اون همه دود خفه می شد، من هم.

تا حالا شده هی خودت رو به کوچه علی چپ بزنی، هی بگی بیخیال، بیخیال بیخیال... بعد یهو یه روز هر چی میای بگی بیخیال می بینی دیگه نمیشه بیخیال شد؟ میبینی دیگه حتی برای یه قطره اضافه تر هم ظرفیت نداری؟ دیگه سر ریز شدی؟ می بینی دیگه نمی تونی بری تو اون کوچهِ و خودت رو به ندیدن و نشنیدن بزنی؟

هی میخوای درونت رو فریاد بکشی شاید سبک شی اما یه بغضی راه گلوت رو گرفته، دیگه کم کم نمیخواد بزاره حتی نفس بکشی، دیگه حتی دوست داری همین هوای دود گرفته رو با ولع فرو بدی تو سینه ات ...

دوست داری روی همه افکار این چند سالت یه شیفت دیلیت اساسی بزنی.

**
توی اون کتاب یه جاش نوشته بود:

تو مسئول گلتی!

میخواستم زیرش خط بکشم... مثل خیلی کارای دیگه ای که نکردم این خط رو هم نکشیدم...

**
نشده؟

آهان! منم مثل تو.
...

ولی من اصلاً از ماسک خوشم نمیاد.

Monday, December 5, 2005

يك چيز انكار شدني !!!

مي دانم هر دختر و پسري در سال هاي خاصي به امر ازدواج فكر مي كند !
ولي چيزي رو كه نمي دونم اينه كه اگر از بعضي ها بپرسي ( چه دختر و چه پسر اينه كه نمي دونم ، امادگي ان رو ندارم و ...) خدايي بدون رودربايستي با خودتون به ان فكر كرديد . اگه فكر مي كنيد يه صوالاتي داريد كه بدون جوابه بد نيست به اين سايت كه جديدا كشفش !!! كردم سركي بزنيد و در بخش اجتماعي يا مشاوره رايگان ان نيم نگاهي بيندازيد ، تا خدا انشاالله هم شيرينيي نصيب ما بكند .
ادرس سايت :www.tebyan.net

Saturday, December 3, 2005

نقطه عطف ماءالشعیر، کولباس و استقراض بانک

شبی از شبها ، آن گه که خسته از کار روز قصد خانه کردم. در میان ره هوس "دلستر" بر حواس چیره شد و ابتیاع کردم دلستری مطعم به طعم آناناس. چون به خانه رسیدم، بعدِ تعویض لباس آن نوشیدنی به یخ مخلوط ساختم و در آن حال نوشیدن دلستر مرا چونان خوش آمد که از نوشیدنش خستگی را به در دیدم و تشنگی را رفع زحمت کرده و چون تداوم این حال خواستار شدم دلستر به میان اهل بیت بردم و نوش ادامه دادم.
شیخ چو در آن حال مرا بدید نگاهی از جانب یسار مرا انداخت! و پرسید "چیست این که جرعه جرعه بالا بیاندازی وحال فراوان با آن به تو دست داده ؟!" بنده را زان جا که استشمام بوی کف دست حاصل نشده بود از زبان به در شد :" ماءالشعیر است یا شیخ!" که گفتن همانا و تغیر حال شیخ همان اما در آن دم لب از لب نگشود و در گوشه ای جلوس نمود. هنوز جرعه بعدی را به کام فرو نفرستاده بودم که از جانب شیخ ندا آمد :" اللهم اجعل عاقبت امورنا خیرا!" چون شیخ این گونه نقل کرد. آنتن ها جنبیدن گرفت و چرخش کرد و خبر داد شست را که هان ای پسر منظور شیخ هر چه بود بر تو بود! لیک خود را در شارع علی یساری! فرض کرده به نیوش ادامه دادم که از جانب شیخ ندا آمد :"زینهار که بعد نیوش، جام خود آب کشی که عین نجاست است!!!" چون شیخ این نقل بکرد. دو دیناری ام اوفتادن گرفت که هان ای غافل!! شیخ رنگ نوشیدنی و کف آن بدید! لیک ندانست از کجاست و شیخ را فرض آن است که نوشیدنی حرام است!! فی الجمله عرض کردم:" یا شیخ! این معجون گرچه چونان که حافظ گفت تلخ است ولی چونان کبریتِ " سِیفتی" بی خطر است. شیخ این می نیست و گرچه ظاهری شبیه دارد لیک کیمیاگران از آن شراب شیطانی و مایه نابودی وذایل کننده عقل و داغان کننده کبد و کلیه و سوراخ کننده معده و بنیان کن خانواده و ...و... را به مدد علوم جدیده گرفته اند و نیست در آن به جز فیتامینهای مفید به حال بشر و رفع کننده سنگ کلیه است و حالی از مثانه بنی بشر به جا آورد که نگو و نپرس!" این همه کلام منعقد شد ولیکن حال شیخ به گونه های بود که فهمیدم آب در هون کوفتم و بس! در این حال اصل قوطی بیاوردم که:" یا شیخ نظاره کن و ببین که درج کرده اند برآن "بدون الکل" و ساخت دول اسلامی است و ممهور به مهر وزارت سلامت است!" که در این حال شیخ را غضب آمد که " ای تفو بر این زمانه!! هر آنچه در زمان طاغوت حرام بود به لطایف الحیل حلال شد!! آن از بانک! که اسقراض را به بهره گیرند و نام کارمزد بر آن نهند و خلق را یتچاپون چاپیدنی عظیم! آن از خوراک زُخرُف "کولباس" که در ازمنه طاغوت بگفتندی لحم خنزیر است! و اکنون طیب و طاهر! این هم از این "دلستر"!
این گفتمان شنیدم و فی الحال! کف بر لب آوردم و فک پر کف دیدم و دو دست بر فک نهادم و فشار دادم مبادا از جا به در شود که شاخ بر کله سبز شد و از توی شاخ دودی بیرون زد که از کله بود!
همان جا فهمیدم که این دلستر و کولباس و بانک هر سه در یک مقوله بگنجند و آن همان است که فرنگیان "جِنِراسیون گپ" خوانندش! و باالفور فرار بر قرار ترجیح دادم.

Wednesday, November 30, 2005

داداش! به جون خودم اشتباه گرفتی!!

زمان: امروز صبح
مکان: توی اتاقم و البته روی تختم
شرایط:دیشب تا ساعت 3 بامداد بیدار بودم اما امروز دانشگاه ندارم پس حتماً می تونم تا هر وقت که عشقم کشید بخوابم! ( زرشک!)

خوابیدم و لابد دارم خواب های شیرین و لاولی میبینم که:

دررررینگ ... ( یک تک زنگ و بعد قطع شد)

"بر شیطون لعنت! کی بوده؟"
بلند میشم یه نگاهی به شماره انداز میندازم، هیچ شماره ای نیفتاده!!
" خوب حتماً خودش شعورش رسیده که این موقع نباید به کسی زنگ زد!" دوباره لالا!

زمان: یک ربع بعد
مکان: همونجا
شرایط: داره چشمام گرم میشه...

درررررینگ... درررررینگ.... درررررینگ....

" ای شِت! حالا چرا قطع نمیکنه؟ این یکی لابد شعورش نمیرسه!!"

دررررینگ...

من: بله؟
اون: سلام.
من: سلام!
اون: خوب هستین؟
من:ممنون؟! ( با حالت اینک یعنی شما؟)
اون: میرزایی هستم.
من: ( جل الخالق، همه چی داشتیم الا میرزایی!!) بفرمایید
اون: حاضرید؟
من:!!!!!! ( اینو با فک آویزون بخونید) حاضرم؟؟؟!!
اون: اِ ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم.
من: حتماً همین طوره.

تق

لالا

زمان: نیم ساعت بعد
مکان: همونجا
شرایط: من همچنان بر مواضعم پافشاری میکنم و خودم رو به خواب زدم!

دررررینگ.... دررررررینگ.... دررررینگ.....

" سانسور شد!"

من: ( با صدایی که سعی میکنم بیش از پیش خوابالو به نظر بیاد) "بله؟" دارم فکر می کنم اگه جایی زنگ بزنم و کسی با این صدا جوابم رو بده حتماً اولین کاری که میکنم اینه که گوشی رو میزارم! که میشنوم:
اون: سلام. خوب هستین؟ خوش میگذره؟ مونا جون هست؟
من: گوشی... "خودش کم شبا تا دیر وقت پای کامپیوتره و بیدار نگهم میداره اینم از دوستاش! حالا نمیشد به اون خط زنگ بزنه؟ دیگه همه راه افتادن " همینطور که به سمت اطاق مونا میرم غر غر میکنم که:

دررررینگ....

من:!!!!

مامانم: بله؟
...
مامانم: بله. گوشی. مونااااااا، از موسسه زبانته، پاشو دختر!

خانوم سرشون خیلی ماشالا شلوغ، دوتا دوتا باهاشون کار دارن، مواقعی که تلفن ندارن استراحت میکنن! در ضمن دو تا هم سکرتر دارن!!!!! اوفففففف

مونا بعد از اول جواب دادن به تلفن دوم: سلااااااااام
.
.
.
من: تموم نشد؟
.
.
.
من: نمیشه با اون خط بهش زنگ بزنی؟
.
.
.
مونا: خوشحال شدم عزیزم. قربونت برم. خدافظ. رااااستی...
.
.
.
مونا: نه دیگه کاری ندارم بای بای. راستی فلانی...
من: نهههههههههه

(با تخفیف) نیم ساعت بعد

مونا: باشه پس امروز عصر عزیزم! مواظب خودت باش. خداحافظ

زمان: ده دقیقه بعد
مکان: همونجا
شرایط: من هر کاری میکنم خوابم نمیبره!

دررررینگ.... دررررررینگ.... دررررینگ.....

دیگه حرفی برا گفتن نمونده.

من: بله؟
اون: سلام. خوب هستین؟ تحقیق چی شد؟
من: چی چی شد؟؟!!!!!
اون: تحقیق که قرار بود خانوم زارعی بیارن.
من: ( این یکی اصلاً متوجه نشده که اشتباه گرفته!) آقا اشتباه گرفتین...


زمان: سه چهار ساعت بعد
مکان: پشت میز کامپیوتر
شرایط: دیگه مسلماً قرار نیست هیچ انرژی برای خوابیدن صرف کنم چون بی فایده است


دررررینگ.... دررررررینگ.... دررررینگ.....

من: بفرمایید؟ ( بفرمایید یعنی اینکه بنده سرحالم و خوشرو هستم و جریان صبح رو فراموش کردم و البته آماده گپ زدن با هر بنی بشری!!! اما:)

....

الو؟بله؟

....

اون: تق!

به خشکی شانس! خوب البته جای شکرش باقیه که این یکی مزاحم تلفنی واقعی بود. و این قصه همچنان ادامه دارد چون امروز هنوز تموم نشده.

Thursday, November 17, 2005

Diary

( نوشته شده در روز سه شنبه!)

برای اینکه اینجا یه کم از این سوت و کوریش دربیاد لطف کنید و این چهار خط رو بخونید!

از اونجائیکه بنده در بستر بیماری به سر می برم یعنی در بستر که نه ولی خوب یکی دو روزیه که مریض شدم ترجیح دادم امروز رو تعطیل اعلام کنم!
هیچی دیگه بواسطه اینکه قرار بود امروز تعطیل باشه دیشب به رفیق شفیقم زنگ زدم گفتم فردا باید جای خالی منو تحمل کنی اون هم با روی گشاده از این موضوع استقبال کرد. اگر راسیاتش را هم بخواهید هنوز که بهش نتلیدم ولی غلط نکنم ایشون هم پیچونده باشه، از ما گفتن بود.
بله دیگه چون امروز تعطیل بود به جای اینکه ساعت 8.30 با چک و لگد خودمو از خواب بیدار کنم و به جای اینکه طبق معمول حاضر باشم یه دستی یا یه پایی رو بدم ولی یک ساعت بیشتر بخوابم، تا ساعت 10 خوابیدم ( اینم چون آبرو دارم گفتم 10 وگرنه که ... هیچی همون 10:D) تازه بعدشم نه که حساسم! با خودم گفتم اگه از زیر پتو بیام بیرون سردم میشه بیماریم تشدید پیدا میکنه بعد جواب مامانم رو چی بدم؟ همین جور جلو چشماش دختر گلش آب بشه؟! این شد که فاصله بین " ویک آپ" و " گت آپ" ام یه کمی طولانی شد مثلاً یه چیزی تو مایه های 45 دقیقه ناقابل!
اممم عرض کنم که بعدش یه کم وبگردی کردم و از اونجاییکه وقتی آدم مریضِ انجام دادن هیچ کار مفیدی توصیه نمیشه شروع کردم آرشیو یکی از وبلاگ هایی که دوست دارم رو باز کردم ( البته بیشتر از روی فض.. اهم! کنجکاوی بود تا دوست داشتن) و آقا دِ بخون. جای شما خالی ایشون خیلی پرحرف تر از من و شما بود! این شد که تا حدود ساعت 3.30 -4 با احتساب ناهار فقط تونستم دو ماهش رو بخونم. بعدشم چون بیهودگی خیلی بهم فشار آورد و از قضا چشمام هم دیگه باباغوری (یا قوری؟ یا قورقوری؟) میدید بیخیال بقیش شدم ( ایشالا در فرصت های آتی از خجالتش در میام!) در حال تفکر بودم که چیکار کنم چیکار نکنم و داشتم کم کم وسوسه میشدم که برم یه کم نمونه گیری ( امتحان هفته آینده!) بخونم که یهو چشمم به سی دی شارلاتان افتاد که بابا دیشب آورده بود.دیدم داره چشمک میزنه! ( یکی نیست بهش بگه خودت خواهر مادر نداری؟؟! والا!) برا همین بدون فوت وقت آقا دادش رو صدا کردم( خوب بالاخره تنهایی خوبیت نداشت) و فیلم رو گذاشتم. اییییییی عجب چیزه مزخرفی بود! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه من موندم چرا انقدر فروش کرده!!
راستی امشب پرستاران داره! ببینم کسی از اولش این سریال رو دیده؟ کسی میدونه این میچ و تری چه مرگشونه؟؟ دوست بودن؟ نامزد بودن؟عاشق بودن؟ آخه حیف اون میچ نیست که آدم بخواد بهش بگه نه؟! اووووف انقدر از این فیلما میزنن آدم برا کشف حقیقت باید خودشو به در و دیوار بکوبونه!!! آیا نتیجه بده آیا نده! مثل این فیلم هوانورد. نزدیک به دو ساعت و 20 دقیقه نشستم فیلم دیدم آخرش نفهمیدم این دختره این وسط دقیقاً چی کارس!! خلاصه که اگه همین طور مریضی بهم فشار بیاره امشب این Million Dollar Baby رو هم میبینم، اون دیگه اوریجیناله گرچه مثل اینکه سانسور خاصی هم نداره. اینم شانس ماست...

در حال حاضر فکر می کنم تب داشته باشم و گلوم هم به خاطر اینکه ظهر ناپرهیزی کردم و سرخ کردنی خوردم میسوزه و دلم میخواد... اممم دلم چی میخواد؟! راستش دلم میدونم چی میخوادها ولی خوب آدم که همه چی رو نمی نویسه که! نه جان شما اصرار نکنید. زشته!! فقط میدونم دیشب هم که داشتم از دانشگاه میومدم و هوا هم کلی تاریک بود و کلی هم سرد بود و من هم کلی طفلکی بودم مخصوصاً که مریضیه بدجور زده بود کرک و پرم رو ریخته بود، دلم میخواستش!

- چی؟

پ.ن: ببینم شما از آدمی که بیماره و تب داره که انتظار ندارین یه شاهکار ادبی براتون بنویسه؟ ها؟!

: هیچی!!

Tuesday, November 15, 2005

مگس

مگس.
اثری ازخواننده شهیر! شوره صورتی (دختر دائی شهره صولتی! )

(توجه! قسمتهای کشدار با مقدار قابل توجهی عشوه خرکی خوانده شود! ضمنا جوری بخوانید که با آهنگ خوانده شده توسط دختر دایی خواننده سینک شود! در غیر این صورت وزن ندارد!!)

مگگگگگگسسس!
تو اتاق پر از پشه و مگس!
رو تنم پراز شپش و کنننس!
تو دماغ چِرکه به جای نفس!
آره ه ه ه !! دپرسسسسسسسسمممم!
(گروه کُر: ای داد!! ای داد!!! هههههواررررر!!!)
یه پشه ، دو تا پشه ، سه تا پشه
توی گوشام !!
اعصاب ریخت، بهم و داغونه
یه چروک ، دوتا چروک ، سه تا چروک
رو گونه هام!
معلوم شد ، پیرمو و فرتوته!!
آره آره!! دلم که جوونه!
چروک مروک هم لیزر پذیره!
آره آره ! پیف پافم همرامه
مگسا رو، می کنه بیچاره!
آآآآآآآآآآآآآی!!!
--

Sunday, November 6, 2005

نمي دونم!
احساس ميكنم درونم خالي شده!
يه چيزي كم شده يه چيزي نيست.نميدونم چيه هرچي فكر ميكنم به جايي نميرسم.
يه جوريم.
اينجور موقع ها، يعني يه چيزي شبيه به اين معمولا مي نوشتم تو دفترم و اروم ميشدم.اما ايندفعه هيچي ندارم.هيچي. يعني خالي رو كه نميشه نوشت !
......................................................

چهارشنبه بايد برم "قرنيه"

Saturday, October 29, 2005

نخود خورون


این روزا خودم رو بستم به پفک! همچین که اذون میگن و یه چایی شیرین میزنم و این فیلم های دو ریالی( همونایی که همیشه داریم از اینکه چقدر مزخرفن مینالیم ولی حتی 1 قسمتش رو هم از دست نمیدیم !) شروع میشه، یه دونه پفک تو مایه های سایز خانواده میزارم جلوم و ... دیگه تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!! طوریکه وقتی یکی دو ساعت بعدش مامان حرف شام و این حرفا رو میزنه با تعجب از خودم میپرسم مگه میشه آدم به جز افطار شام! هم بخوره؟!؟!! و اصلاً انگار نه انگار که تا چند وقت پیش اصلاً با پلو خورشت افطار می کردم!
ولی خوب قضیه به همین جا ختم نمیشه! وقتی ساعت به حدودای 2 نزدیک میشه که بنده تا اون موقع یا پای کامپیوتر بودم، یا اوایل ماه بوده و داشتم مجله فیلم میخوندم یا دری به تخته خورده بوده و یک شب میمون و مبارکی مثل دیشب بوده و من داشتم برای امتحان فردا مطالب عجیب و غریبی رو برای بار اول میدیم و انگشت به دهان بودم از عجایب این استاد که واقعاً خداییش کی توی کلاسش که تا حالا بیشتر از نیم ساعت به طول نینجامیده 6 فصل ناقابل رو درس داده! یهو با قار و قور شکمم مواجه میشم، و چنان هم شدت سر و صداش تصاعدی و با یه شیب صعودی اکید زیاد میشه که با خودم فکر میکنم اگه الان بدون اینکه چیزی بخورم، بخوابم دیگه بیدار شدنی در کار نخواهد بود. اما خوب به علت گش.. ببخشید! عرض می کردم به علت تنبلی مفرط نمی تونم خودم رو راضی کنم که به آشپزخونه سرکی بکشم.
و اما خلاصه ی همه این حرفا این میشه که دیشب تا خود وقتی که ساعت مامانم زنگ زد و ساعت یک ربع به چهار بامداد رو اعلام کرد اینجانبه داشتم در بستر غلط میزدم و با خودم می اندیشیدم که اگه امشب شب احیا بود نه تنها حاجت های خودم بلکه حاجت جمیع شما رو هم از خدا گرفته بودم و از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ایده نوشتن این مزخرفات هم در همان غلط زدن های شبانه به من الهام شد!!

پ.ن: احتمالاً تا آخر ماه رمضون اگه همین همتی رو که تا الان داشتم رو خدا کمک کنه و بازم ادامش بدم در انتها پوست صورتم به رنگ زرد با خال خال های نارنجی شور در می آید!

Sunday, October 23, 2005

لیله القدر

انا انزناه فی لیله القدر.
ما این (قرآن) را در شب قدر نازل کردیم.
شبی که دل مومنی به نور قرآن روشن میشود.

وما اردراک ما لیله القدر.
و چه تو را به شب قدر آگاه تواند کرد.
تو ارزش و منزلت شبی که دل مومنی روشن میشود را میدانی؟ شب تحول.

لیله القدر خیر من الف شهر.
شب قدر از هزار ماه بهتر است.
بله به راستی برای فردی که هزار ماه در خواب بوده، یک شب تحول و روشنایی از هزار ماه بهتر است. شبی که او واقعا تصمیم به عوض شدن میگیرد. شبی که دلش به برکت نور قرآن روشن میشود و او درمیابد که چه مدت طولانی در خواب بوده. و امشب زمان بیدار شدنش است. شبی است که برای او از هزاران ماه بهتر خواهد بود. یک شب بیداری از هزاران ماه غفلت و برتر است.

تنزل الملئکه و الروح فیها باذن ربهم من کل امر.
در این شب فرشتگان و روح به اذن خدا از هر فرمان نازل می گردند.
آری، این شبی است که ملائک برای دیدن آن روز شماری میکنند. شب توبه و تغییر یک بنده. شبی که خداوند به آنان اجازه میدهد به زمین بیایند و از نور قرآنی که به قلب انسانی تابیده منور گردند. این فرشتگان حامل پیام صلح برای انسان هستند. حامل پیام روشنی و بیداری: که ای انسان بر تو مبارک باد این تحول. ما برای تبریک به تو لحظه شماری کرده ایم. همین یک شب زندگی تو شاید از هزاران ماه عبادت ما، ارزشمند تر باشد.

سلم هی حتی مطلع الفجر.
این شب تهنیت است تا صبحگاه.
واقعا این شب آخر تهنیت است. فکر کنم این رو قشنگ حس کرده باشی.

در آخر باید بگم به نظر من شب قدر برای هر کس، شبی است که او تصمیم به عوض کردن رویه های غلط زندگی میگیرد. در این شب است که خداوند تقدیر یک ساله او را مشخص میکند و قسمتهایی از آنرا تغییر میدهد. از نظر من خدا بهترین شب را برای هر کس، انتخاب میکند، و چقدر مهربان است.

قسمتهای بولد، آیه قرآن هستند.(مشخصه)(ببخشید که زیر و زبر ندارد.)
قسمتهایی که زیر آنها خط کشیده ام، ترجمه لفظی آیه هستند.
بقیه هم برداشت خودم هستند. شاید 100% غلط باشند ولی من چیزی رو نوشتم که به ذهن خودم میرسید.


Friday, October 21, 2005

Blogger For Word

سلام
دیشب در حال وبگردی بودم که چشمم به سرویس جدیدی که گوگل برای بلاگر در نظر گرفته خورد . قضیه از این قراره که با نصب این برنامه( یا درست ترش Plug-in)  چند تا گزینه به  برنامه Word اضافه میشه که به شما این اجازه رو میده از طریق خود برنامه Word مستقیما مطلبتون رو روی وبلاگتون قرار بدین و دیگه از دردسر های مربوط به سایت بلاگر راحت بشید. این مطلب هم برای همین نوشتم که هم ببینم با فارسی هم درست کار میکنه یا نه  و هم اینکه شما رو هم در جریان قرار بدم.
برای اطلاعات بیشتر یا دانلود یه سری به اینجا بزنید

تا بعد .

Wednesday, October 19, 2005

MNTe

اینجا یه پست دادم به عنوان "انتظاری بازی در نیارید" از اون موقع تا حالا خودم رو از قید و بند بعضی ها درآوردم.و از قید اینکه : نکنه خوشش نیاد، حالا چی میگه و آیا بهش بر میخوره یا نه.اونقدر راحت شدم که نگو و نپرس. خواهش میکنم شما هم امتحان کنید. از قید تعارف و این بازی ها برای یه چند وقت جدا بشید تا کلی با زندگی حال کنید. دل همتون بسوزه، آی خوش میگذره،
البته به هیچ کس بی احترامی نکردم. شما هم نکنید.

Tuesday, October 18, 2005

SOS

1. یکی از برکات ماه مبارک رمضان امسال این بود که منی که در طول 3 سال گذشته تحصیلم کلاً سه بار رفته بودم پای تخته ( یعنی به طور متوسط سالی 1 بار) در عرض 2 روز گذشته 2 بار از طرف اساتید محترم، پای تخته دعوت شدم!( یعنی دقیقاً روزی 1 بار!) ولی خوب، جای شکرش باقیه که یکی دیگه از برکات همین ماه این بود که همه سوالا رو بدون نقص حل کردم!! دمم گرم!!!! چون به شخصه از خودم چنین کاری رو نه تنها بعید بلکه یه چیزی تو مایه های شق القمر می دونستم. آره!

2. والا ما که بچه بودیم وقتی یکی بهمون می گفت شعر بخون، بعد از کلی اصرارِ طرفُ مبالغی سرخ و سفید شدن با صدایی که پنداری از ته چاه میومد می گفتیم: یه توپ دارم قلقلیه... بقیش رو هم دیگه می دوییدیم پشت مامانمون. حالا این روزا وقتی به یه بچه می گی شعر بلدی؟ سریع صداش رو صاف می کنه و می گه: دختر خوشگل شهر پریا / اون که جاش تو قصه هاسُ نمی خوام { بقیه اش رو هم چون احتمالاً حفظ نیست ادامه میده:} دام دارام دارام دارام دام دارا دام!

3. چند روز پیش رفتم انقلاب که کتاب " جاناتان مرغ دریایی" و " شازده کوچولو" رو بخرم! تعریف اولی رو شنیده بودم، دومی رو هم داشتم منتها مال خودم رو هدیه داده بودم به یه عزیزی، و خوب دیگه نداشتمش! فقط تو کتابفروشی به یه مشکل کوچولو (!)برخوردم: هر کاری می کردم روم نمیشد اسم کتاب ها رو بگم!!!

4. نمردیمٌ بعد از گلشیفته فراهانی و پارسا پیروزفر چشممون به جمال آقای رادان هم روشن شد!! بعد از اکران فیلم رستگاری در 8.20 دقیقه تو دانشکدمون، برای جلسه نقد و بررسی (!) تشریف آورده بودن! بابا این بشر چقد خوش تیپه! با اون عینک آفتابیش. در ضمن از جانی دپ هم خوشش میاد ( قابل توجه بعضیا!). یکی از سوالهایی هم که یکی از دانشجویان فکور دانشکده لطف کرده بود پرسیده بود این بود که رمز موفقیت شما چیه؟! که البته بعداً با مقادیری فضولی کاملاً ناخواسته از طرف اینجانبه در حالیکه مشغول حل مسائل بغرنج کلاس بعدی بودم تقش در اومد که در اصلِ سوال، رمز خوش تیپی اونجانب مورد سوال بوده و مجری حاذق برنامه سریع سوال رو به نحو مطلوب بازسازی کرده! بله دیگه!! ماشالا ما هممون همه فن حریفیم...

5. آخرین Msg دریافتی:
SMS ba adabi mikham, dari?!

برای اولین بار در عمرم هیچ جوابی نداشتم که بدم!

Friday, October 7, 2005

سید علیرضا عصار


خداوکیلی از مدتی که بازار موسیقی پاپ توی ایران رونق بیشتری گرفته و برخورد ملایمتری با این سبک موسیقی میشه، من خوانننده ای ندیدم که مثل عصار به اهداف خودش پایبند باشه. تمام خواننده ها سعی میکنن خودشون رو با سلیقه و بازار فروش نوارها وفق بدن. ولی عصار این کار رو نکرد. از روز اول سعی کرد یه رابطه بین موسیقی سنتی و موسیقی مدرن و سازهای سنتی و جدید بوجود بیاره.

معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا

از همه مهم تر اینکه از روز ابتدای کارش سعی کرد رابطه بین ادبیات و موسیقی رو که کم کم داره از بین میره، احیا کنه. ترانه هایی که اجرا میشه و به بازار میاد، واقعا ارزش ادبی ندارن و فقط تا حد کمی وزن و قافیه دارن.

می چرخم و می رقصم و می نوشم از این جام
بی خود شده از خویشم و از گردش ایام

عصار به نظر من همیشه نظر خودش رو با قدرت تمام بیان میکنه. خواه برای کسی خوشحال کننده باشد خواه ناراحت کننده. خیلی جاهاه سعی کرده مشکلات اجتماعی رو درون ترانه فریاد بزنه.

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند

ما، در برون در شده وغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر میکنند

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز

آهنگی که عصار برای ایران با نام "وطن" اجرا، بدون شک از زیبا ترین کارهاست. غرور آفرین و محرک. هماهنگی موسیقی و شعر...

آرشی داری به تیر انداختن
دست بهرامی به شیر انداختن
رخش و رستم بر او پا در رکاب
تا نبیند دشمنت هرگز به خواب

مرزداران دلیرت جان به کف
سرفرازان سپاهت صف به صف
خون به دل کردند دشت و نهر را
بازگرداندند خرم شهر را

من هر وقت به ترانه هاش گوش میدم، می تونم اون عشق الهی که همیشه ازش صحبت میکنه رو بشنوم.

راجع به ظاهر علیرضا خیلی ها اعتراض دارند. ولی از نظر من هیچ ایرادی نداره که یک فرد صوفی مآب، اینگونه مو های خود را بلند کنه و ریش بلند داشته باشه. پارچه سبز، همیشه روی دست راست و انگشتر عقیق در دست چپ. یه جورایی محشر....

دم ز راه و رسم سلمان میزنیم
لاف اسلام و مسلمان میزنیم
کاشکی از نسل سلمان میشدیم
لحظه ای، یک دم مسلمان میشدیم

Tuesday, October 4, 2005

شکار و شکارچی

پسرک وقتی بهوش اومد کف اتاق افتاده بود و سر درد شدیدی داشت. اولش زیاد متوجه دور و اطرافش نبود اما وقتی رو بروش رو دید همه چی یادش افتاد. روبروش یه مرد نقاب دار چهار زانو تکیه داده بود به دیوار پشتش و یه اسلحه رو هم بین دستاش مستقیم گرفته بود طرف اون . گرفتن که نه ، در واقع دستهاش رو گذاشته بود روی پاهاش . نگاهش رو هم از پسر بر نمیداشت. پسر یادش افتاد که چند ساعت پیش همین مرد اونو توی خیابون به زور سوار ماشین کرد و یک راست آورده بود اینجا ، دستاش رو بست و انداختش رو زمین . خودش هم مینطوری که الان نشسته ، نشست روبروش. نه باهاش حرف زد، نه نقابش رو برداشت و نه حتی تکون خورد.دیگه چیز زیادی یادش نبود جز اینکه وقتی از جاش بلند شد و شروع کرد به دویدن....بعدش چی شد؟ یادش نبود . فقط میدونست که بلند شد از جاش و اون هم بلند شد... دیگه چیزی یادش نیمومد. مرد هنوز هم روبروش بود و هنوز هم اسلحه اش به طرف اون. نگاهش خیلی ترسناک بود ، با اینکه پشت نقاب بود و چیز زیادی از چشم هاش معلوم نبود اما همینم که معلوم بود خیلی ترسناک بود . اونقدر ترسناک بود که پسرک جرات دوباره فرار کردن رو نداشت.مخصوصا که فکرمی کرد اگه این دفعه بلند بشه اون حتما یه گلوله بهش می زنه. پس همون طوری کف اتاق باقی موند. سعی کرد فکر کنه به بعد از بلند شدنش و اینکه بعدش چی شده که یادش نیست؟ .... نه فایده نداشت چیزی یادش نیومد. با خودش گفت که بذار یه حرکت کوچولو بکنم ببینم عصبانی میشه یا نه !؟ سعی کرد بشینه که ....... وووااای! چقدر دستش می سوخت !! نگاه به دستش کرد و دید که خونریزی داره ولی نه خیلی جدی!!.... یادش افتاد که بعد از اینکه مرد هم بلند شد بهش گفت وایسه ولی اون به جای وایسادن رفت طرفش . یادش افتاد صدای گلوله هم اومد ولی باز هم بعدش به خاطرش نمیومد...... صدای بلند گوی پلیس دوباره اونو به خودش آورد :"دستاتو بذار رو سرتو بیا بیرون !! لو رفتی !! خونه محاصره اس!!!" پسر نگاه به مرد کرد . هنوز به پسر که کف اتاق ولو بود خیره بود انگار اصلا حرف پلیس رو نشنیده بود! " یه دقیقه بیشتر وقت نداری و الا ما میایم!!" باز هم مرد هیچ عکس العملی نداشت! پسر با خودش فکر کرد که الان حداقل باید اونو برداره!! و به پلیسا نشون بده!!یا مثلا تهدید کنه!! ولی اون هیچ کاری نکرد تا اینکه یه دقیه تموم شد...با خودش گفت این دیگه کیه؟!!! فکر کرد الانه که هم خودشو بکشه هم منو!.......در اتاق با یه صدای مهیب منفجر شد .. دود همه جا رو گرفت. دود ها که کمتر شد پسر دید که مرد هنوز هم نشسته!! پلیس با یه حرکت سریع به مرد نزدیک شد و اونو پخش زمین کرد . همین که مرد افتاد پسر دید که رو دیوار پشت سر مرد ، درست جایی که سر ش بود پر از خونه! پلیس گفت:" این انگارمرده!" بعد یه نگاهی به پسر انداخت" حالت خوبه؟ زخمت که عمیق نیست؟" پسر که فهمیده بود مرد مرده ، عوض اینکه جوابشو بده با وحشت گفت :" من...... من...... من نکشتمش ....... ممن فقط خواستم در برم.......... اون منو با تیر زد....منم پیردم طرفش...... هلش دادم..... خودش مرده .... من نمیدونم چرا مرده......." پلیس پسر رو از جاش بلند کرد و طوری که انگار می خواد آرومش کنه گفت " آروم باش پسر! تو فقط از خودت دفاع کردی!"
--
خب ! داستان چطور بود؟البته فکر کردم کسی حوصله خوندن مطالب بلند رو نداره بنابر این خلاصه تر از اونیه که باید باشه . خواهش می کنم نظر هایی که میدین ، یه جورایی حالت نقد داشته باشه و خوبی ها و بدیها رو بهم بگین . بازم ممنون .
تا بعد

انتظاری بازی در نیارید.

حس میکنم چندتا اتفاق قرار بود توی زندگیم بیفته که افتاد. از خیلی از آدمها چیزایی دیدم که به این نتیجه رسیدم:


"آقا جون، اگه میخواهی راحت و بدون ناراحتی زندگی کنی نباید از هیچ احدی هیچ خواسته ای داشته باشی. هر کس باهات دوست بود قدرش رو بدون، تو هم باهاش دوستی کن. ولی سعی کن کوچکترین انتظاری ازش نداشته باشی. حتی اینکه یک لیوان آب دستت بده. چون وقتی نکرد، خودت بیشتر میچرزی!!!"

خداوکیلی آدمها کارهایی میکنن که آدم بدجوی میره توی کف!

Wednesday, September 28, 2005

قرار وبلاگی

(قبل التحریر : اگه خواستین یک ضرب قسمت "خلاصه" رو بخونین! ولی چون من زحمت! کشیدم ، قبلش رو هم بخونین!)

مکان : زیر زمین یک ساختمان متروکه با این هواکشها که از پشتش نور میاد و یک چراغ مخصوص بازجویی و یک میز درب داغون اون وسط به همراه مقدار زیادی مه و دود!
افراد دور میز : دو نفر مرد مرموز با عینک آفتابی و پالتو و دیگر عوامل مورد نیاز برای مرموز شدن.
مرد این سر میز: توی این تاریکی که چشم چشمو نمیبینه چرا حالا ما عینک آفتابی زدیم؟
مرد اون سر میز: چه عرض کنم؟
- پس عینک هامون رو برداریم!
- موافقم!
حالا صورت اون ها کاملا واضحه ، یکی شون دموکراسی صورت و دیکتاتور سیرت ( یعنی حامد!) هست و دیگری گووولی پسر ( بنده!)
حامد( با لحن خشک و رسمی) – شنیدم من نبودم خواستین اینجا قرار وبلاگی راه بندازین؟.
بنده ( با لحن خشک تر و رسمی تر !) – درست شنیدین
- پس چی شد؟
- نشد ،بین بعضی از اعضا ء موافقت صورت نگرفت ، کنسل شد.
- پس تو چرا نشستی دست رو دست گذاشتی؟ میفرستادیشون اداره پنجم ( ساواک ) بچه ها یه حالی بهشون بدن!!!
- نمیشد ! چون اگه دست من بود، فقط خانوم ها رو می فرستادم بعدا دوباره انقلاب می شد !
- هوم! راست میگی!! صد بار گفتم این جا نظر پظر تعطیله! ما اینجا دیکتاتوری داریم !! دیکتاتوری!!! نظر یعنی چی!! من میتونم بیام! من نمیتونم بیام یعنی چی!! من اینو میگم تو اینو میگی یعنی چی ؟!!! چه معنی داره کفش همو پا کنین؟!! بچه بازی در میارین اینجا واسه من؟!!
-بچه بازی کدومه ؟
- (نگاه چپ چپ)
- فهمیدم! حالا میگی چه کار کنیم دیکتاتور جون؟
-بیا تا بهت بگم!
--
خلاصه! بعد از مقادیری بحث با دیکتاتور جون ( چون فقط من میتونم بحث کنم باهاش غیر از من هر کی بحث کنه میفرستش اداره پنجم!) قرار شد من بیام اینجا و اعلام کنم که روز دو شنبه ای که در پیش است ( یازدهم مهر ) ساعت پنج بعد از ظهر من به اتفاق دیکتاتور جونم اونجا هستیم! کجا؟ کافی شاپ قبيله گپ واقع در خیابان وصال شیرازی . دیکتاتور جون گفت بگم که : بنا به اصل دیکتاتوری این قرار تغییر نا پذیره و به هیچ عنوان!!!! عوض بدل نخواهد شد!
عزیزانی که میتونن ، تشریف بیارند ! قدمشون سر چشم ما ، فقط دنگشون رو هم بیارن!! که ما یه لیوان آب مجانی هم دست کسی نیمیدم!!
--
اون داستان بالا هم کلهم تخیله! هر کسی فکر می کنه منظورم با اوست بداند که شوخی بیش نبود!
--
پس شد دوشنبه یازدهم مهر ، کافی شاپ قبيله گپ واقع در خیابان وصال شیرازی پایین تر از طالقانی.

روز و شب بر همه خانوما آقایون خخخخششش!


Tuesday, September 27, 2005

اعتراض

به قول ليموي عزيز به منم خيلي چسبيد وقتي با يه اعتراض وسيع و بمب گوگلي تونستيم نشنال جيوگرافيك رو ادم كنيم!

اين بار هم همت كنيم اينجا رو در اعتراض"به كشورهاي قدرتمند در محروم كردن ايران از انرژي هسته اي"امضا كنيم

Sunday, September 25, 2005

عدالت و ...

افت شدید سرمایه گذاری بلند مدت در ایران.
کاهش شدید شاخص بورس.
ارجاع غریب الوقوع پرونده هسته ای ایران به شورای عالی امنیت سازمان ملل.
اون سیب زمینی پخته رو یادتون میاد؟؟ که دست اون بچه بود؟

ولی جوانان ایران، نگران آینده خود نباشید، به زودی اوضاع سر و سامان پیدا خواهد کرد. یک نوع صادرات غیر نفتی جدید اخیرا در اقتصاد ایران مطرح شده. صادرات زورخانه.(این نوع صادرات غیر نفتی جدید تا به حال به تاجیکستان و فرانسه صادر شده.)

Friday, September 23, 2005

دختر نوه


تصویری که در بالا ملاحظه می کنید ، مربوط به آخرین نتیجه مرحوم حاج میرزا علی هست که در روز سه شنبه هفته گذشته ساعت یازده و پنجاه دقیقه متولد شده و تا لحظه فرستادن این مطلب هم اسم نداره و با اسامی از قبیل نی نی ، گوگولی ، نوزاد و .... مورد خطاب قرار می گیرند! دختر هم تشریف دارن!
نگارنده این مطلب هم دایی این مادمازل هست!
در ضمن لپش هم خودش چنگ زده !!
تو رو خدا ناز نیست این گوگولی !!!!! گوووووولی دختره!!! گوولی دختر!!

Tuesday, September 20, 2005

1171

از خيلي قبلنا برام سوال بود كه چرا روز جمعه بايد يكي از عيداي مهم باشه؟!چرا بايد يه روز ساده و خشك و خالي كه تنها تفاوتش با روزاي ديگه اينه كه تعطيله و ميشه توش يه خواب حسابي كرد عيد باشه! اونم از عيداي خيلي خيلي بزرگ كنار عيد قربان و غدير كه واسه خودشون اين همه ماجرا دارن
گذشت. يه روز كه اصلا به اين موضوع فكر هم نمي كردم نمي دونم چي شد ذهنم يهو يه جرقه اساسي زد و ...يافتم!
اووووه كه چقدر پرت بودم البته شايدم تفصير از من نبود بعضي چيزا از شدت وضوح اند كه ديده نميشن.
يادم افتاد كه تو جمعه قرار يه اتفاق بزرگ بيفته قرار اخرين حجت خدا روي زمين اون روز بياد.براي همينم خدا همه جمعه ها رو به بركت اخرين ذخيرش روي زمين عيد گرفته از ازل تا ابد.براي همينم هست كه روز و شب جمعه اين همه فضيلت داره و شب هاي جمعه خدا بنده هاش رو صدا مي كنه تا هركي هرچي مي خواد رو فورا بهشون بده.
آره همه اينا فقط و فقط به خاطر"مهدي"اش.

Sunday, September 11, 2005

وصف العیش، نصف العیش

به به! می بینم که در پست قبلی من جریانات جالبی اتفاق افتاده.
من متوجه نشدم کی اومده یه جای من کامنت گذاشته و همه برو بچه ها رو پیتزا مهمون کرده.من؟ مکدونالد؟ من؟ پیتزا؟ اصلا من با هرچی غرب زده گی مخالفم!(به سبک حسنی) ولی در کل اونی که جای من کامنت گذاشته کار خوبی کرده. همونطوری که در تایتل عرض کردم.........
به به! فرض کنید، ما ها همه توی یه پیتزا فروشی هستیم و یکیمون داره به همه پیتزا میده. تازه امیر هم بر و بچه ها رو پشت وانت سوار کرده. اصل خنده ....
با خودم فکر کردم و به دلیل تعطیل شدن جلسات از نظر خودم رسیدم. فکر کنم داستان کتاب خوندن و بعدش مشق نوشتن بود که خود منرو شل کرد. من مشقم رو ننوشتم و از ترس آقا معلم از کلسها غیبت کردم.(دقیقا مثل دانشگاه، وقتی استاد خیلی گیر باشه)
من میگم بیایین یه مجلس راه بندازیم، خونه کسی هم نباشه.بعد از اون طرف بریم یه بستنی باحال بزنیم. بلکه بفهمیم این جوالدوز کیه! اول مهر تولد منه همونطوری که احتمالا همه نوه ها میدونن. من حاضرم به هرکسی که بیاد توی جلسه یه بستنی بدم.(اینو دیگه خودم دارم مینویسم.در کمال صحت عقل و مغز)
البته چیزی هستش اینه که دختر ها نمیتونن بیان به احتمال زیاد. اگر کسی از خانم ها خواست بیاد باید از مامانش رضایت نامه بگیره. امضا هم داشته باشه.
هنوزم تو شبهات اگه ماه رو داری / من اون ماه رو دادم به تو یادگاری
اینم از اون آهنگهایی که تجدید خاطره اش خیلی حال میده.
در ضمن منتظر کادوهای نفیس و دوستداشتنی همتون هستم.
امری نیست؟ پس ما رفتیم....

Wednesday, September 7, 2005

-

داشتم با خودم فکر میکردم که ما نوه ها زمانی با هم جلسه داشتیم و همدیگر رو میدیدیم. بعد وقتی که تابستان شد، که کارهامون سبکتر شد ، جلسه رو تعطیل کردیم!!!
اصلا چی شد که تعطیل شد؟ من که متوجه نشدم!
من میگم بیایین تا تابستون تموم نشده یه جلسه بگذاریم.

Monday, September 5, 2005

آقای طرفه

این دفعه دومه که تو 24 ساعت گذشته خبر به هم خوردن دو تا پیوند نصفه نیمه(نامزدی!) رو می شنوم.تازه خبر بهم خوردن 2_3 تای دیگه رو هم تازگی ها شنیدم.نمی دونم خیلی عجیب شده و شوک اور .مامان میگه خوب اخر ازدواج های خیابونی همینه دیگه! ولی خداییش هیچ کدوم خیابونی نبودن!
این اخری دیگه خیلی حالمو گرفته. بابا اینا دیگه با هم همکلاسی بودن.همدیگه رو خوب می شناختن میشه گفت چند سالیه بگی نگی دوستند! گرچه خیلیا اعتقاد داشتن دختر اشتباه کرده ولی بالاخره حتما اشکالات پسره رو قبول کرده بوده که جواب مثبت داده دیگه
چی به سر جوونای این دوره زمونه اومده اخه؟؟!
من که نمیفهمم

*
این بیمارستان طرفه رو دیدن تا حالا؟ همیشه واسم سوال بود که این طرفه یعنی چی اخه.هیچ معنی خاصی نمیده.
من و دوستم تابستونی کاراموزیمون رو اونجا می گذرونیم دیروز موقع رفتن یهو دوستم گفت: اِ آقای طرفه!!


یه عکس بزرگ از یه اقای درشت هیکل که وسط سرش دیگه مویی نداشت به دیوار بود(البته یه جایی زدن که تقریبا کسی نمی تونه ببینتش!) زیرشم نوشته بود دکتر سید مهدی طرفه بانی و موسس بیمارستان

روحش شاد(!)

Friday, September 2, 2005

آرزوهای رحمت

"رحمت" اسم گدایی بود که توی یکی از محله های فقیرنشین شهر زندگی می کرد. رحمت ، خیلی هم به اسمش می نازید ، برای همین هم وقتی بچه تخسای محل دورش می کردن و صداش می کردن" رمتی گدا" از کوره در می رفت و میوفتاد دنبالشون و یه لگد حواله اونی که از همه عقب تر بود می کرد.
شبهای جمعه هم کارش این بود که بره سر چهار راهی ، صحن امام زاده ای ،جلو مسجدی بلکه بیشتر پول در بیاره اما اشکال کار اینجا بود که چون چهار ستون بدنش سالم بود ، مردم که بهش می رسیدن شروع می کردن به موعظه! " ماشاالله تو که دو برابر من هیکل داری پاشو برو کار کن!!" یا مثلا " خاک بر سر تن لشت!! مرتیکه ....!"
به اینجا که می رسید ، رحمت می نالید که:" ای خدا نمیشد ما هم دست فلجی ، پای چلاقی ، چشم کوری نیمدونم یه درد و مرضی داشتیم که این ملت هیکل ما رو بهونه نمیکردن؟!؟!" خب البته از ته ته دلش هم که نمیگفت می خواست یه جوری حرصش رو خالی کنه.
تا اینکه یه روز سر یه چهار راه که مشغول کاسبی ! بود تا چراغ سبز شد یه ماشین با سرعت از رو پاش رد شد و رفت( شاید هم در رفت!!) رحمت موند و یه پای آش و لاش.
خب بالاخره یه جوری به آرزوش رسیده بود! آرزویی که از ته ته دل نبود ولی خب آرزو که بود!
شب جمعه ها دیگه کسی موعظش نمیکرد. در آمدش هم بهتر شده بود اما وقتی بر می گشت محلش و بچه تخسا صداش می کردن " رمتی چلاقه!!" و اونم به خاطر پای علیلش نمی تونست مثل سابق بیوفته دنبالشون ، واقعا از ته ته دلش می نالید که :" ای خدا! نمیشه اینا منو رحمت صدا کنن؟ رحمتِ خالی؟".

Thursday, September 1, 2005

بر و بچ عصر حجر!

اول: عید مبعث رو تبریک میگم. راستش من یه جورایی خودم رو عضوی از این عید میدونم. به خاطر اسمم.
دوم :جناب آقای محمد حسین که در اولین پست خودتون بعد از کنکور، از من و حامد شکایت کردید، چرا خودتون پست نمیدید اینجا؟
دیدی؟ کنار گود وایسادی گفتی لنگش کن؟...

سوم: این عکس ماشین یکی از بر و بچه های عصر حجر است. البته این رو خودش روی ماشینش نوشته بود.ببخشید اگه یکمی تار شده، آخه شیشه ماشین بالا بود که این عکس رو گرفتم .(آخه من یه خورده حواسم جمعه!)
گوش کردن آهنگهایی که قدیما خیلی باهاشون حال میکردم خیلی برام دوست داشتنیه.

Wednesday, August 31, 2005

After All

دیشب خواب عجیبی دیدم! نمی تونم بگم خواب بدی بود یا مثلاً خوب بود، ولی یادش که میوفتم مور مورم میشه!!


خواب دیدم دارم واسه خودم قبر می خرم.
خیلی واضح بود و با تمام جزئیات. مردِ داشت قبرای خالیشون رو نشونم میداد، آخر سر، یکیش که کنار یه امامزاده بود رو انتخاب کردم. تو خواب داشتم با خودم فکر می کردم چون کنار امامزادس شاید کمتر بهم گیر بدن!! ولی می ترسیدم توی قبر رو نگاه کنم، بعد چند تا صلوات فرستادم و رفتم جلو، نصفه کنده شده بود. صدای آب هم میومد.حتی سر قیمت هم به توافق رسیدیم!

الان که دارم مینویسم مثل یه فیلم زنده جلوی چشمامِ! تمام صحنه هاش!! موهای تنم دوباره سیخ شده.

گاهی به مرگ فکر می کنم. تا چند وقت پیش اصلاً نمی ترسیدم. نمی دونم بچه بودم حالیم نبود یا خیالم از اعمالم راحت بود ولی چند وقته به مرگ که فکر می کنم می ترسم. اصلاً دیگه به خودم اطمینان ندارم. این خیلی بده. تو مکه هم که بودیم از مرگ نمی ترسیدم! شاید به خاطر اینه که میگن گناهای آدم بخشیده میشه. به هر حال اینجا با این هم مشغولیت هایی که آدم واسه خودش درست میکنه دیگه فرصت نمی کنه حتی به خدا اونقدر فکر کنه دیگه چه برسه به مرگ!! مگه یه همچین چیزایی آدم رو یه تکون بده و یاد خودش و کاراش بندازه.

صبح که از خواب پا شدم صدقه دادم. نه که حالا خیلی جون دوست باشم ولی مامانم همیشه میگه هر وقت خوابای این مدلی میبینی صدقه بده. تازه مامانم میگه یعنی عمرُ زیاد می کنه. بیخیال بابا! با اینکه از مرگ میترسم ولی از عمر زیاد کردن بعد مردن بیشتر میترسم!!!

به نظرتون چه جوری میشه تعبیرش کرد؟! یعنی رفتنیم؟!!!


بعد التحریر: الان که داشتم یه دور از روش میخوندم که غلط خاصی نداشته باشه دختر خالم زنگ زد گفت خواب دیده مامانم رفته امام رضا! مردم چه خوابایی میبینن من چه خوابایی میبینم!! از خواب دیدنم شانس نیاوردیم!!!!

Thursday, August 18, 2005

دو کلمه حرف حساب

خوب، بالاخره من وقت کردم بیام دو کلوم! بنویسم. ماشالا این روزا انقدر مهمون داریم که من رسماً شرعاً عرفاً کم آوردم. راستی رسیدنمون بخیر. خیلی عالی بود، جای شما همگی خالی، من برای تک تکتون یا حداقل اونایی که اسماشون رو می دونستم دعا کردم. حالا برید دعا کنید که دعاهای من مستجاب بشه ;)
آهان من یه تشکر هم به شما عزیزان بدهکارم که به آخرین وصیتم! قبل از سفر گوش کردین و نگذاشتین که چراغ این وبلاگ خاموش بمونه!! آقا کامنت که هیچی، همون فحشَ رو حداقل می دادین دلمون خوش شه D:

اونجا که بودیم یه بار عینکم گم شد افتاده بود زیر صندلی اتوبوس. مونا خیلی اتفاقی پیداش کرده بود وقتی بهم گفت مواظب این باش آخرش گم میشه ها گفتم نه بابا این کفتر جلدِ هر جا هم که بیفته خودش بر می گرده، آخه خیلی سابقه دار شده طفلک بارها گم شده و دوباره پیدا شده. هیچی یکی دو روزی گذشت و می خواستیم بریم مکه، این ور اون ور هر جا رو گشتم نبود که نبود!! آخر به این نتیجه رسیدیم که تو مسجد النبی یه جا از کیف افتاده بیرون. مونا برگشت بهم گفت تو که گفتی کفتر جلدِ، چی شد؟ ;( خلاصش که ما با چشم گریون از مدینه رفتیم!! ( نه به خاطر عینکاااا!!! ) یه هفته دیگه هم گذشت و برگشتیم تهرون. یه دو سه شبی من هر شب خواب میدیدم عینکم پیدا شده! آخر سر هم خواب بنده تحقق پیدا کرد و عینک بیچاره ته یکی از چمدون ها پیدا شد. به خواهر جان عرض کردم عرض نکرده بودم کفتر جلدِ!!!

وای بیچاره پیامبر از دست این عربستانیا چی کشیده!! تو این دو هفته انقدر ما رو اذیت کردن که آخراش دیگه فقط دلم میخواست برگردم. هر کاری می کردی یه گیری میدادن مخصوصاً به خانوما. خدا از سر تقصیراتشون نگذره! خانومای خودشون هم که مثل اشباح بودن. آدم میترسید بره طرفشون. یه ماشینِ استیشن از کنار ما رد شد یه مرد جلو جای راننده نشسته بود یه زن کنارش، سه تا زن هم عقب! بعد فرض کن حدود 10-15 تا بچه تو رنج سنی 3 تا 6 سال بقیه فضاهای خالی رو پر کرده بودن. کلاً حداکثر استفاده رو کرده بودن خدای نکرده فضای خالی ی باقی نمونه. اولش خندم گرفت ولی بعدش حالم داشت به هم میخورد. آدم انگار تا به چشم نبینه باورش نمیشه یعنی اینا به جز تولید مثل هنر دیگه ای ندارن؟!

اونجا چند تا چیز به نظرم جالب اومد یکی اینکه خیابوناشون جوب آب نداشت! بابا می گفت به سبک آمریکاییها ساختن، منتهاش اونا فاضلاب های زیرزمینی به جاش دارن که اینا اون رو هم بیخیال شدن! بعدش دیگه اینکه پل هوایی هم ندیدم. موتور هم شاید 2 تا دیده باشم، عابر پیاده هم که اصلاً حرفش رو نزن. خیابوناشون هم خیلی خلوت بود آیا یه ماشین رد میشد آیا نمیشد، تازه با این خلوتیش سرعتشون خیلی کم بود تازه ترش هم اینکه اکثر ماشینا زدگی داشت یعنی با این وضعیت بازم نمی تونن درست برونن!؟! حالا یه عده میگن دیدی چقدر اینا مقررات رو رعایت می کنن؟ اصلاً یه تصادف تا حالا دیدی؟؟ یکی نیست بهشون بگه آخه تو اصلاً دو تا ماشین با هم تو خیابون دیدی که بخوای تصادفش رو ببینی؟! خلاصش که شهرشون عین شهر مرده هاست!! مگه اینکه نزدیک حرم باشه تا یه کم شلوغ بشه!

قبل از اینکه بخوام برم کتاب حج شریعتی رو خریدم که مثلاً با آگاهی بیشتری برم، خداییش هم تاثیر داشت. بابا عجب قلمی داره این بشر. قسمت های واقعاً جالب زیاد داره و انتخاب کردن یه قسمت خاص به عنوان نمونه سخته ولی این قسمتی که میخوام بنویسم شاید یه جمع بندی هم باشه خلاصه که این دو کلوم ما یه کم طولانی شد ولی با اینکه پستم طولانی شده دلم نمیاد ننویسم. امیدوارم شما هم حالا قد من نه ولی یه کم کمتر از من ازش لذت ببرین! ( اینکه میگم کمتر از خودم برا اینه که من این قسمت رو اونجا خوندم و واقعاً حسش کردم !! حالا دیگه خود دانید! ) :

از احرام بیرون آی، لباس زندگی بپوش، عطر بزن، آرایش کن، همسزت را در آغوش گیر،آزادی، انسانی، بر منی چیره ای، فاتح ابلیسی،
چه می گویم؟
ابراهیمی!
اکنون، تا آنجا رسیده ای که می توانی در راه او اسماعیلت را قربانی کنی!

*
قربانی:
پس از رمی آخرین بت، بی درنگ قربانی کن! که این سه بت مجسمه تثلیث اند، مظهر سه مرحله ابلیسی، فراموش مکن، نیت یعنی این! همواره در نیت باش، خود آگاه.
بدان که چه می کنی و چرا؟ ظاهر این اعمال تو را در خود گم نکند، از معنی ها غافل نمانی، این همه اشاره است. یک لحظه، که چشمت را از آنجا که بدان اشاره می کنند، بر نگیری، فرمالیسم، تو را در پیچ و خم های جاده تکنیک گم نکند،
حج معانی کن، نه حج مناسک، این جا همه چیز به نیت** وابسته است. که حج، همه نیت است.
دیگر اعمال، بی نیت، خود بالذات، چیزی است.
در روزه، اگر نیت نداشتی، به هر حال آثاری از آن را می یابی.
در جهاد، اگر نیت نداشتی، به هر حال، یک سربازی،
اما در حج، اگر نیت نباشد، هیچ است، هیچی. مجموعه حرکاتی که هیچ سودی ندارد.
چه، این مناسک همه اشاره است، نشانه است، رمز است. کسی که نداند سجود چیست، فقط پیشانیش را خاکی کرده است.
کسی که نفهمد در این مناسک چه می کند؟ از مکه فقط سوغات آورده است.
چمدانش پر است و خودش خالی!
در حج، تو توحید را، عمل می کنی، با طواف؛
آوارگی و تلاش هاجر را بیان می کنی، با سعی؛
از کعبه تا عرفات، هبوط آدم را؛
و از عرفات تا منی، تاریخ را، فلسفه خلقت انسان را؛
و سیر اندیشه از علم تا عشق را، و معراج روح، از خاک تا خدا را؛
و در منی، آخرین مرحله کمال را و ایده آل را، آزادی مطلق را بندگی مطلق را؛
ابراهیم را؛
و اکنون در منی یی، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای؛
اسماعیل تو کیست؟
چیست؟
مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ باغت؟ اتومبیلت؟ معشوقت؟ خانواده ات؟ علمت؟ درجه ات؟ هنرت؟ روحانیتت؟ لباست؟ نامت؟ نشانت؟ جانت؟ جوانیت؟ زیبایی ات ...؟
من چه می دانم؟ این را تو خود میدانی، تو خود آن را، او را – هرچه هست و هر که هست- باید به منی آوری و برای قربانی انتخاب کنی؛
...

** نیت را هم از معنی انداخته اند و یک تکنیک کرده اند، تلفظ یک عبارت قراردادی! یکی از متخصصین فنون حج به حاجی های مربوطه اش می گفت: بیایید قرائت نیتتان را درست کنم! جل الخالق! ببین چی را چی کرده اند!



راستی! ملت از مکه میان یا تولدشون میشه، چشم روشنی میگیرن، کادو میگیرن، اینجا چه جوریاس؟ برعکسِ؟ جل الخالق! ببین چی را چی کرده اند! !
D:

Wednesday, August 3, 2005

با عرض سلام


دوستان با عرض معزرت از غیبت خودم در پست دادن.(البته بازم تاکید میکنم که من حضور خودم رو در کامنتها حفظ کرده بودم(.
چندتا حرف دارم که بزنم:
اول اینکه، خواهش میکنم نه به من، نه به کس دیگه سر پست ندادن گیر ندین. من برای خودم دلیل موجه دارم که چرا پست نمیدم و چرا کامنت میدم. دوما بعضی ها هستن که ذاتا حرف زدنشون نمیاد. یکی باید هلشون بده تا راه بیفتن. باز اینجا بین امت دو دستگی ایجاد میشه. بعضی ها هستن که زودی خاموش میشن. بعضی ها هستن که به این سادگی ها خاموش نمیشن و مثل بنده توی کامنت ها چرت و پرت و پرت و پلا مینویسن و دوستان(نمیگم مخصوصا آقا امیر) رو شاکی میکنن.
پس من تا جایی که حرف زدنم بیاد پست میدم. شما موضوع رو درست کنید، من در خدمت همتون هستم. تا جایی که بلد باشم دوستان رو عصبانی میکنم.


دوما اگه از امروز صدای شیون شنیدید تعجب نکنید. جوانی در منزل خود عذادار آینده شده!! عذادار آینده به باد رفته...
خدا لعنت کنه اونایی روکه به جریان کنکور دامن میزنن. خدا لعنت کنه اونایی رو که جوانهای این مملکت رو اینجور عذاب میدن. خدا لعنت کنه اون بی پ....ی رو که سوال غلط میده به بچه مردم که سر جلسه حل کنه. یکی نیست بگه بی انصاف، یه بار خودت نگاه میکردی ببینی چی طرح کردی! اونم نه یه سوال! 4 تا سوال غلط توی 45 تا تست فیزیک. به نظر من با این تیپ کارها فقط یه پول گزاف به حساب کانو...فر....زش ریخته میشه و آمار سکته بالا میره!


به خدا واسه یه آدم (نمیگم بچه) 17یا 18 ساله خیلی سنگینه که بتونه آینده زندگیش رو با یه آزمون 4 ساعته رقم بزنه. به خدا برای یه آدم 18 ساله این ضربه خیلی مهلک و زجر آوره که ببینه داره همه آینده و آرزوهاش رو از دست میده. نگید که کنکور پایان زندگی نیست چون توی این دوره زمونه اگه از یه بچه کوچولو کلاس اولی بپرسی که میخواهی چی کاره بشی و دوست داری وقتی بزرگ شدی چی کار کنی، میگه برم دانشگاه و مهندس بشم! یا دکتر بشم! حالا شما این بچه رو در نظر بگیرید که با این فکر و آرزو کنکور قبول نمیشه!!! حالا باید بابا و مامان بنشینن و الکی بهش بگن: چیزی نشده، کنکور که آخر زندگی نیست! حالا باید بهش بفهمونی که راه های دیگری هم هست! اون فکر که 18 سال با خودش یدک میکشیده رو پاک کنی و به جاش چیزی بنویسی که خودت هم بهش اعتقاد نداری!(من که اعتقاد ندارم)

پدر و مادر گرامی باید قید 2 تا 4 میلیون تومان که خرج کردن رو بزنن! حالا فرض کنید که(فقط) در یک سال برگزاری کنکور چقدر پول به جناب فاضلاب پمپاژ میشه!

به نظر من(شاید خیلی ها مخالف باشن) اگه از یه بچه 7 ساله بپرسی دوست داری چیکاره بشی، به جای پلیس و خلبان میگه دکتر و مهندس! باور کنید که بهم ثابت شده.

ببخشید اگه زیاد نوشتم. قول میدم تا یه مدت طولانی هیچی ننویسم که توازن رعایت بشه!
فقط یه خواهش: اگه کسی با حرفهای ما مخالفه، یه کمی یواش صحبت کنه. چون من سر این قضیه کنکور بد جوری آتیشی میشم

Sunday, July 31, 2005

فردا

ظاهرا خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم.اخه خورد به فورجه بعدشم امتحانا که تا 29 تیر طول کشید.بعدشم که کاراموزی و چونه زدن برا اینکه لطفا این دو هفته که ما می خوایم بریم سفرلطفا ندید بگیرید از اون ور جبران می کنیم.
اره دیگه خلاصه به قول حدیثی که روحانی کاروان خوند "نه به ثروت ونه به قسمت بلکه به دعوت "داریم میریم با دانشگاه حج.عمره مفرده.
من قبلا 20 روز طلایی تو زندگیم داشتم 20 روزی که هیچ وقت فکر نمی کردم دوباره تکرار بشه ولی الان 14 روز و دارم که اگه خدا بخواد راحت می تونه بزنه رو دست اون 20 روز
فقط ترسم از اینه که همینی که هستم برم و همونی که بودم بر گردم.هنوز واسه سفر به این مهمی اماده نیستم.دلم واسه خود سفر که خیلی شور میزنه .از اون طرف دلم واسه همین کاراموزیه و یه چیزای دیگه شور میزنه (مردم از بس تو این مدت هی فکر کردم و از خدا خواستم همه چی رو به راه بشه)گاهی همچین یواشکی اون ته دلم میگم اگه یه موقع دیگه جور میشد میرفتم بهنر نبود؟!!
خوب البته بی لیاقتی هم حد و اندازه نمیشناسه!

بگذریم.ما که تو این مدت 2 بار حلالیت خواستیم ولی از اونجا که تا 3 نشه بازی نشه این دفعه هم اگه به خاطر مطلب یا کامنت بیخودی که دادم همچین آمپرتون رفت بالا برای بار سوم حلال بفرمایید

اهان راستی دفعه های پیش که قسمت نشد با اتوبوس بریم ته دره یا با بمب بریم هوا دعا کنید انفعه هم کوهی چیزی جلمون سبز نشه این دعا از همش مهمتره حالا حلال هم نکردید،نکردید!

Friday, July 29, 2005

Farewell

خوب، این پست رو دارم در آخرین ساعتهایی که ایران هستیم مینویسم. هنوز نرفته یه حس خیلی خوبی دارم، حتی همین خداحافظی هاشم یه جوری با بقیه خدافظی ها فرق داره بعضی ها خندون بعضی ها هم گریون. خلاصه خدا نصیب همتون بکنه چون من خیلی بلد نیستم احساسم رو توضیح بدم. فکر می کنم چیزهایی که لازم بود رو خواهرجان به سمع و یا همون بهتره بگم نظرتون رسوند فقط یک نکته مغفول! موند که بنده عرض میکنم:
آقا! جون شما و جون این وبلاگ. ما که داریم میریم، اکسیژن بانو هم که تا 2-3 روز دیگه به ما ملحق میشه، یعنی یه جورایی بانوان این وبلاگ پر! جای لیموترش که پر شدنی نیست اما حالا جای ماها رو پر کنید بقیه اش پیش کش!
خوانندگان عزیز و محترم و احیاناً کامنت گذار، روی سخنم با شما هم هست! رفرش بفرمایید که در نسخ قدیم روزی 3 بار بسیار توصیه شده است و روزی 5 بار خیلی تا خوب تر است باشد که روزی حداقل! 100 ویزیت را داشته باشیم. باری تعالی 1 در دنیا 100 در عقبی شما را اجر دهاد! آقا شما که دارین میاین، کامنت هم بگذارین!!! مثلاً یهو 100 تا کامنت. :D
راستی! دیگه سفارش نکنم ها، چند وقت یک بار هم پینگ کنید کار نداشته باشین که آپ شده یا نه، پای من. بعد مثل اون یارو بود که هی الکی می گفت اینجا حلوا میدن، ملت میدوییدن برن حلوا بگیرن کم کم خودشم باورش شد راه افتاد اونوری می گفت نکنه واقعاً حلوا میدن! شما هم همونطور، هی پینگ کنید بعد فکر کنید جدی جدی آپ شده! (;

Wednesday, July 27, 2005

از یک تا شش بشمری تمومه

اول : سلام

دوم:
پست قبلی رو با عرض شرمندگی از تمام دوستانی که لطف کرده بودند و کامنت داده بودند پاک کردم به این علت که نه تیترشو دوست داشتم ، نه حرف به درد بخوری توش زده بودم ، نه از سوء تفاهم هایی که داشت تو کامنت دونی پیش میومد خوشم اومد.

سوم:
یک سوالی برای بنده پیش اومده و اونم اینه که در این روزهای گرم ، با این هوا که آدم تا دو دقیقه میاد بیرون احساس مغز پخت شدن به آدم دست میده ، ترافیک وحشتناک سر ظهر خیابونهای تهران چه معنی میده؟

چهارم :
اعصابم به کل داغونه این چند روزه ! نپرس از چیه فقط بدون که داغونم! ظاهرم چیزی رو نشون نمیده ولی از باطن خودم میدونم و بس!

پنجم:
تازگی فهمیدم که وقتی عصبانی میشم عجب چیز خوفی میشم! باید یه خورده فیتیله رو بکشم پایین ظاهرا

ششم: آدیوس!!!

Friday, July 22, 2005

Distort

بابا! من خسته شدم انقدر از دین مبین اسلام دفاع کردم!! یعنی خسته نشدماااا اما ... بگذارید از اول تعریف کنم:

بالاخره بعد از یه 6-7 ماهی که از نرفتن به کلاس زبان میگذره دوباره این ترم عزمَ رو جزم کردم و با یکی از بروبچ رفتیم که دوباره بریم. منتهاش ادامه اون کلاس هایی که میرفتم رو نرفتم به جاش یک کلاس Free Discussion دارم میرم، برای افزایش مهارت مکالمه که فقط هم یک ترمِ و با مصاحبه میشه توش ثبت نام کرد. هیچی دیگه آقا ما این اسمَ رو نوشتیم و رفتیم سر کلاس. سه شنبه که اولین جلسه بود، ای! تقریباً ختم به خیر شد و بحث خیلی بالا نگرفت. اما این جلسه پنج شنبه ای: موضوع این بود که همون دینی که پدر مادر ما دارن برای ما کافیه یا نه، خودمون هم باید بریم تحقیق کنیم و از این حرفا! خوب هر کسی هم که باشه و هیچ مطالعه ای هم نداشته باشه پای بحث و این حرفا که بشه میگه نه من خودم باید با عقل و درک خودم به نتیجه برسم و چشم بسته چیزی رو قبول نکنم و خلاصه ازین جور روشنفکر بازیا که معمولاً تو بحثا گل میکنه و نمی دونم چرا سه سوت بعدش به بوته فراموشی سپرده میشه!
آما! بحث ما یه کم طبق معمول انحراف پیدا کرد و به اینجا رسید که آره تو اسلام حقوق خانوما خیلی جاها پایمال شده. منم همه اطلاعاتی رو که داشتم و نداشتم رو به کمک طلبیدم و بسم ا... . خودم که متوجه نمیشم اما انگار وقتی بحث می کنم گُر می گیرم ، هی این رفیق ما به ما می گفت آروم تر بابا. هیچی دیگه من داشتم سعی می کردم چیزی رو خدای نکرده بی جواب نذارم که یهو دختر نامرد دست گذاشت رو نقطه حساس یا به قول استادمون Strike Chord ، که چرا مردا حق دارن 4 تا زن بگیرن؟! خوب وقتی من خودم با این موضوع مشکل دارم و برام حل نشده است چطوری میتونم دلیل بیارم و یکی دیگه رو قانع کنم؟ از این دلایل مزخرف زیاده ولی چیزی که بتونه واقعاً قانع کننده باشه ... البته کم نیاوردما، بحث رو یه جوری چرخوندم ولی خوب واقعیت اینه که همینیه که هست! چه من دلیل قانع کننده براش داشته باشم چه نداشته باشم...
این یکی دیگه ولی خیلی تابلو بود دختره برگشته میگه چرا زنا نمی تونن در آن واحد چند تا همسر داشته باشن!؟ دیگه اینو هر کی چه بیسواد چه با سواد میفهمه!! اما این خانوم خودش رو زده بود به اون راه و از من انتظار جواب داشت. حالا کلاس مختلط، استاد هم یه مرد 45 الی 50 ساله، منم که پررو. گفتم دیگه اون چیزی که نباید می گفتم رو. حالا جالبیش این که یه پسرِ، اونم از گروه مخالف من، داشت از من طرفداری میکرد. بساطی بود خلاصه.
آهان یکی دیگه هم از این عناصر ذکور که یه چیزی تو مایه های صلیب انداخته بود گردنش و کلاً از این تریپ یه کم خفنا بود برگشت وسط کلاس سر یه موضوعی گفت پدر مادر من مسلمون نیستن، نه که فرضاً مسیحی باشنا ولی کلاً هیچ التزامی به اسلام ندارن ( به قول استادمون None Practical Muslim ) ولی من خودم رفتم تحقیق کردم با دیگران مشورت کردم و نمی دونم دوم راهنمایی دوم دبیرستان بلکم دوم دبستان ( خلاصه یه دویی توش داشت) اسلام رو انتخاب کردم. منو میگی فکم صاف شد، به خدا من دیگه از رو قیافه قضاوت نمی کنم.

خلاصه این که، خداجون، الهی من فدات بشم من تا اونجایی که اطلاعاتم برسه پایتم به خدا، اما جایی که نرسه بازم پایتمااا ولی دیگه کم میارم دیگه.

Tuesday, July 19, 2005

سلام

منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممد حیات و است و چون بر می آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمت شکری واجب.
از دست و زبان که برآید ..... کز عهده شکرش به در آید
اعلموا آل داوود شکرا و قلیلا من عبادی الشکور
*
و خدا را شکر که به من عمر داد تا بار دیگر در این بلاغستان بنگارم. باید خدا رو صد هزار مرتبه شکر کرد تا ما رو هم در این عده قلیل جا بده. در اکثر جاها (نمیگم همه جا چون تحقیق دقیقی نکردم) خدا در قرآن عده قلیل رو تحویل گرفته مثلا:
کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله والله مع الصابرین (بهتره به سوره بقره آیه 249 مراجعه کنبد)
به هر حال من دوست دارم جزو این طور قلیل ها باشم
*
بگذریم. نمی دونم از کجا شروع کنم. بذارید با چند تا لعنت شروع کنم. ای بر کنکور لعنت! بر طراحان کنکور لعنت! بر طراح فیزیک امسال لعنت! بر توکلی......
این توکلی هی میاد میشینه و تلویزیون و امثالهم میگه که همه سؤالات کنکور عینا از کتابها میاد!!؟؟ آخه پدر س.... صلواتی چند تا از تستهای فیزیک امسال توی کتاب بود؟؟ رابطه نیوتن توی کتاب بود؟؟ رابطه ای که نیوتن مغز متفکر فیزیک در کتابخانه ها و مراکز علمی پس از تحقیق و بررسی بهش رسید رو ما چجوری باید ظزف یک دقیقه و 15 ثانیه پیدا میکردیم؟؟؟؟؟(این فقط یک نمونه بود)
همیشه می گفتند اگه فیزیکت رو بالای 80 بزنی خیلی خوبه. اما امسال می گویند که اگر بالای 50 بزنی شاهکار کردی. حالا سؤالات هندسه کجای کتاب بود؟؟ بابا از این کتاب تست المپیاد هم طرح میشه ولی آخه اینجا که المپیاد نیست! برای درس ریاضی شما رو به این مقاله که دبیر دیفرانسیل ما در همشهری نوشته ارجاع میدم.
حالا رتبه ها هم که بیاد همین توکلی میاد و میگه که بر اساس سلیقه انتخاب رشته کنید! هر چی که دوست داری همون رو بزن!!
*
اما جاتون خالی آزاد رو هم که دادیم فرداش با بروبچ مدرسه (البته به مدرسه ربطی نداشت) رفتیم مشهد. شب شهادت حضرت زهرا اونجا بودیم. چه قدر شلوغ بود. وقت نماز تمام صحن ها حتی صحن جامع رضوی هم تماما فرش میشد و پر از جمعیت. نمی تونستی تکون بخری. من همیشه با خلوتی حرم حال میکردم اما این بار فهمیدم که شلوغ و خلوت نداره.اگه امام رضا بخواد حال میده نخواد هم نمیده. خلاصه کلی از حال و هوای کنکور خارج شدیم.خدا رو شکر.
*
اما ایندفعه اینها حالم رو گرفتن. میگن نمیشه کامپیوتر رو ببری تو اناق خودت. مثلا اینا هم میخوان کار کنند! حالا چیکار دارند الله اعلم! آخه الان که من با این کار میکنم . وسط حال من چیکار می تونم بکنم. تا بخوام صدای این رو زیاد کنم همه صداشون در میاد. هرکی هم که از اینجا میگذره باید هی توضیح بدیم که داریم چیکار میکنیم. الان رفتم cd خانه ای روی آب رو گرفتم که خیر سرم ببینم گفتم حالا که کامپیوتر نزدیک tv است لااقل توی tv ببنم.یک هو این اکسژن خانم گفت که نمیشه چون من می خوام اشک سرما ببینم. با این همه صدا هم که نمیشه توی pc فیلم دید. شما میگید من چه کنم؟
(اینجا رو یادم رفت بنویسم:) آخه سال پیش همین موقع ها بود که کامپیوتر رو گذاشتم توی "هال". کاملا داوطلبانه. اما حالا دیگه نمیشه بر گردونمش. به قول ناصر خسرو فبادیانی:
گفتا ز که نالیم که از ماست که برماست

*
الان هم که با یک کم تأخیر در خدمت شماییم. راستی آقا این cd های من کجاست؟ هیچی اینجا نیست. نه fifa به max payne نه sp2 و..... . دست هر کس که هست خودش با زبان خوش بیاد یده وگرنه ... وگرنه... وگرنه من میاد میگیرم!
به هر حال من خواستم که بازگشت خودم رو بعد از یکسال اعلام کنم و از اونهایی که پست دادن در اینجا رو ترک کردن( مثل حامد، مصطفی و ...) گله کنم و از اونهایی که اینجا گرم نگه داشتن (مثل اکسیژن،لیموترش وسارا و طه ) هم تشکر کنم. عذر من رو هم بپذیرید. حالا جبران میکنم.
***
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم .... وز هرچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر .... ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم
-----------------
(یکی ping کنه لطفا، من یادم نیست کجا بود. شرمنده)

Sunday, July 17, 2005

توجیه جهت رستگاری

راستش من این چند وقته سه –چهارتا مطلب نوشتم ، ولی بعد یا پستشون نکردم یا اینکه بعد از فرستادن پاکشون کردم . اینم چون دیدم ملت دارن تند میرن گذاشتم بلکه پیاده شن با هم بریم

--
فیلم "رستگاری در هشت و بیست دقیقه رو هم ببینید که گوولی پسر بودن طه ثابت بشه!

بغل + بوس + بای

Monday, July 4, 2005

...

من همیشه استاد این بودم که فکر کردن به چیزی که ناراحتم می کنه رو به تعویق بندازم. مثل اسکارلت که می گفت I'll think of it tomorrow because tomorrow is another day .
یعنی هیچ وقت نمی گذاشتم یه موضوع برای یه مدت طولانی ناراحتم کنه. وقتی بهش فکر می کردم که دیگه مثل قبل ناراحت کننده نباشه تا بتونم تصمیم درستی راجع بهش بگیرم . اما این روزها حس می کنم که من واقعاً ضعیف تر از اونی هستم که بتونم چشممُ رو حقایق ببندم و باز هم به مشکلاتم بخندم!

Saturday, July 2, 2005

وولک! تیپو حال کن

این صحنه رو تصور کنید:

یک پلیس تپلی کمین کرده در خط ویژه ، اونقدر تیل که این شبرنگهای که جدیدا میزنن پلیسها داره میترکه! یک عدد عینک دودی از نوع ویژه به همراه یک عدد هدفون که متصل به یک MP3 Player هست .
اینا رو تصور کردین؟
حالا کله آقای پلیس رو تصور کنید که با نوای آهنگ، حرکت موزون به سبک ترنس! دارد. بعد چند تا موتوری بخت برگشته از راه میرسن و همگی میوفتن توی تله آقا پلیسه. حالا موتوری ها دارن جلز و ولز می کنن و زن و بچه رو میارن جلوی چشم پلیس . اما آقا پلیس داستان ما همچنان مشغول حرکت کله می باشد! تعداد موتوری های در دام به ده-دوازده عدد می رسد که آقای پلیس عفو عمومی صادر می کند و همه موتوری ها بلادرنگ ....وووووووییییژژژژژ! در درو!
این ماجرا هر چند دقیقه یکبار تکرار می شود
به جان خودم اینا که شما تصور کردین من دیدم !!

Sunday, June 19, 2005

@%&#*$

میگن خدا خرشو میشناسه که بهش شاخ نداده...

فکر کنم دیگه منم خیلی آدم بی جنبه ای باشم. اما خدا آخه تو دیگه چرا؟!

Monday, June 13, 2005

سیاسی_مذهبی

یه چند روزی هست که به سلامتی برگشتیم !جاتون خالی خوش گذشت.
خدا رو شکر قسمت نشد با اتوبوس بریم ته دره! ولی شاید با بمبی چیزی این روزا رفتیم هوا.خلاصه باز هم حلال بفرمایید!

ظاهرا این انتخابات از بقیه انتخاباتا خیلی مهمتره که رو اوردن به بمب!

تا حالا این همه سر رای دادن فکر نکرده بودم ولی هنوزم نتونستم به 1 گزینه قطعی برسم.واقعا چقدر ایندفعه انتخاب کردن سخته.فقط امیدوارم معین رای نیاره.
ولی من نمی دونم چرا این نامزدان محترم دو قشر بانوان و جوانان محترم رو اینقدر مطرح میکنند.دیگه ادم بدش میاد از خودش اگه یکی از اینا باشه.بابا خوب هر بلایی که به سر بقیه جامعه بیاد سر اینام میاد دیگه.اینجوری من واقعا فکر میکنم یه معضل درست و حسابی شدم واسه جامعه.من که اگه جای بقیه جامعه (که با این حساب تعدادشون به اندازه انگشتان دست هم نمیرسه !)بودم تا حالا صدام در اومده بود !
*
حالا یه سوال:به نظر شما طلبیده شدن یعنی چی؟اصلا اگه من(نوعی!) اراده کنم و برم یه جای زیارتی یعنی طلبیده شدم یا فقط اراده خودم بوده؟یا اینکه کسی که به خاطر مشکلات مالی یا شخصی نتونه بره یعنی طلبیده نشده؟ اصلا طلبیده شدن وجود داره!! البته در این مورد قبلا خیلی فکر کردم و با دوستام هم خیلی بحث کردم و جوابم رو هم تقریبا گرفتم.لطفا شما هم اگه چیزی می دونید برای یقین بیشتر اینجانب بگید
(خدایی میترسم با این حرفا دیگه هیچ جا طلبیده نشم!)

Thursday, June 9, 2005

چند مکالمه کوتاه

توجه : این مکالمات کاملا واقعی هستند. فکر نکنید که زاده ذهن من هستند!

یک :
-گواهینامه و کارت موتورتو ببنیم!
- بفرما
- چرا خودت شیرازی هستی ولی کارت موتورت ماله نوشهره؟ ( با لحن گیر الکی!)
- اِ؟ پس چرا تو تهرانم!
( مکالمه بین افسر پلیس با لجهه شهرستانی و یک موتور سوار که خط آخر رو با لهجه خود سرکار گفت!)

دوم:
- مامان ! از این زانو بندای اسکیت برام میخری ؟
- چنده؟
- N تومان! ( یه مقداری که به نظر مامان گرون اومد)
- نه مامان جون ! تو که اسکیت سواریت خوبه! لازمش نداری ! اون برای مبتدیا هست!
( مکلمه بین پسر پنج –شش ساله و مادر معتقد به رعایت ایمنی!)
سوم :
- شما ترمی چقدر شهریه میدین؟
- دویست – دویست پنجاه
- ( با فک آویزان!) اه چقدر زیاد! ما یه ترمی شهریمون رو کردن هشتاد تومن کلی شورش کردیم و.... شما چقدر بی بخارین ..... چرا میذارین ؟.....( چند لحظه سکوت بعد از نطق طولانی) الاف کردین خودتونو تو "این" دانشگاه!
( مکالمه بینن استاد مزخرف فعلی و دانشجوی سابق "همین" دانشگاه!)
چهارم :
- استاد شما به کی رای میدین؟
- ول کنید بابا!! اینا همش بازیه! اونی که باید رای بیاره رای میاره شماها نگران نباشید! ( تلاش ما برای راه اندازی بحث سیاسی در کلاس و ماله کشیدن به درس در نطفه خفه شد!)
( مکالمه بین یک استاد مزخرف دیگر و دانشجویانش!)

پنجم :
این یکی مکالمه نیست ولی دیگه از زیر دستم در رفت!
موبایل 7610 نوکیا ( متمایل به سمت آخر گوشی!) را از جیب می کشد بیرون ! ازجیب دیگرهم یک دفتر چه تلفن می کشد بیرون! بعد به سیاق تلفن ثابت چند رقم را می خواند و در گوشی میزند و الی آخر بعد هم مکالمه را انجام میدهد غافل از اینکه در گوشی های تلفن همراه امکانی تعبیه شده به اسم phone book ( این کار یه چند دفعه ای انجام شده کار یه بار دو بارش نیست!) ( حرکت سر زده از استاد ازمایشگاه شبکه ! که مثلا در بطن تکنولوژی قرار داره!)

Saturday, June 4, 2005

جدی نگیرید

معتقدم چایِ بعد از خواب میچسبه، مثل سیگار بعد از غذا...

Thursday, June 2, 2005

...

آقا دارم میرم مشهد!حلال بفرمایید.
پریروز خبر شدم دیشب رفتنم قطعی شد انشالا حدود 2 ساعت دیگه هم عازم هستم.
دعا کنید حال و هوای درست عبادت کردن بیاد سراغم فعلا که ظاهر خبری نیست

خلاصه هم حلال کنید هم دعا کنید به سلامتی برم و برگردم چون قرار با اتوبوس بریم
(منم که جون دوووست!!)

Sunday, May 22, 2005

تراوشات

یه شعری هست که میگه "نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم" الان وضعیت من شده دقیقا مثل همین شعر!
کلی حرف دارم که باید بزنم اما نمیتونم یا نمیخوام بگم! کلی درگیری های مختلف دارم با خودم که فکر میکنم جای گفتنش توی وبلاگ نیست . اصلا بی خیال ! حرف زدن از چیزی که شماها نه اولش رو می دونید نه آخرش نه وسطش نه دردی از من دوا میکنه نه شما!
جدیدا صدای آواز یه پرنده رو میشنوم که نمیدونم توی خونه هست یا این درختای اطراف خونه لونه کرده . البته اونقدر این قشنگ آواز می خونه که فکر کنم حتما یکی خریدش.
از طرف دیگه یه خونه دیگه هم داره تعمیرات انجام میده که محله رو کرده پر از سر و صدا های مربوط به بنایی ( فرز و دلنگ دولونگ و اینها) .
نکته جالب کنتراست این دو جور صداست، یه جور جالبیه تا نشنوین نمیفهمین! کلی امید بخش صدای اون پرنده وسط این همه صدا . مثل مثلا روزنه نور در تاریکی! خلاصه کلی حال کردم باهاش ( هر چی سعی کردم این صداها رو ضبط کنم دیدم صدای پرنده اصلا واضح نیست و الا یه حالی هم به اهالی بلاغ اسپوتیه میدادم!)

Tuesday, May 17, 2005

روزی در گوشه ای از مملکت انقلاب کرده...

خیلی دوست دارم بدونم چرا خبر نگار روزنامه شرق باید با لباسی به کنگره فیزیوتراپی بیاید که رئیس انجمن به من بگه که مواظب باشم این خانم توی عکسها نیفته!!! زشته!
(من توی کنگره عکاس بودم)

از قصد اسم روزنامه رو بردم تا همه بدونن!

این مملت چند تا شهید داده سرکار خانم خبرنگار که داری کار فرهنگی میکنی؟

Sunday, May 15, 2005

شرح حال

امروز یه کلاس داشتم که چهار طبقه رو از پله های ناناز باید بکشی بالا که بهش برسی! بنده هم که چون اول و وسط و آخر آمادگی جسمانی فقط فقط خودمم به طبقه چهارم که رسیدم قلبه تالاب تالابو نفسم که هن هنو اینها! در این حین یکی از برو بچز ما رو دید....
اوشون- سلام چطوری؟
بنده- سسس ...ه ه ه ه ه ه ....لام ....ه ه ه ه ه !!!
- چرا اینجور له شدی!؟!
- چه عرض کنم؟
- نکنه سیگار می کشی؟
- نه بابا سیگارم کجا بوده !
- عرق اینا چی ؟
- چی چی میگی تو بابا!
- جدی نمی خوری؟!
- ای بابا! نه !
- وایی یعنی تو این چند وقته که دانشگاه میای طرف هیچی نرفتی؟! ای ول بابا!!
- ( هنگ مطلق!!!)
- جدی پایه هستی بیا با چند تا از دوستام بیا بریم عرق خوری کلی حال میده!
- ( هنگ فرا مطلق!) ولم کن بابا دیوانه!! همین یه کارم مونده ! گمشو بینیم بابا!
- نه جدی خوشم اومد معلومه که اهل هیچی نیستی......
قسمتهای بعدی مکالمه مربوط میشه به پیچش صورت گرفته از سمت این جانب برای فرار از دست گیر دهندگان! فقط خواستم به اونایی که سرشون عین کبک تو برفه و فکر می کنن همه جونها مشتی گووولی دختر و گووولی پسر هستند بفهمانم که وضعیت از چه قرار است. فکر هم نکنید تعداد این جوننها کمه!! حتی بعضی هاشون برای کسب نمره این امکانات و فراتر از اون رو در اختیار اساتید قرار می دهند!!!

اینم از شرح احوال دانشگاه آزاد "اسلامی"!

Friday, May 13, 2005

?Who Cares

آهای! خانم عزیز، آقای محترم:
این پست رو نمی نویسم که بحث سیاسی راه بندازم که آی من به فلانی رای میدم تو به کی میدی، اون یکی هم بگه من تو تحریمم! می نویسم که نوشته باشم:

چند روز پیش با بروبچز رفته بودیم که اینجانب مانتو بخرم، اگر افتخار اتوبوس سواری رو داشته باشی حتماً اون میله وسط اتوبوس رو دیدی که آقایون و خانوم های محترم رو از هم سوا میکنه ولی معمولاً چون جا نیست آقایون و خانوم های محترم یه جورایی قاطی پاطی میشن و این میله یه نقشی تو مایه های چغندر رو ایفا میکنه و... چی میخواستم بگم؟ آهان، همه اینا رو گفتم که قشنگ بدونید کدوم میله رو عرض می کنم! بر حسب اتفاق اون روز اتوبوس خلوت بود، البته نه که فکر کنید مثلاً خدای نکرده جا برای نشستن بودا، نه! ولی خوب میشد مثل انسان های متمدن میله را گرفت و ایستاد. ( این میله که عرض کردم عمودی است با آن یکی اشتباه نشود!) ولی من و یکی از رفقا زیادی خسته بودیم و هوس کردیم روی میله مذکور ( همون افقیه) بشینیم!! آقا! سیم ثانیه از نشستن ما نگذشته بود که صدای غرغر یکی از آقایون محترم بلند شد:

اون آقاهه: ایشالا این خاتمی به همین زودیا میره ما راحت میشم!

من: ( البته با خودم) چه ربطی داشت؟

اون آقاهه: اگه خاتمی انقدر به اینا رو نداده بود الان رو این میله نمیشستن، وقتی رفسنجانی جونم بیاد من رو این میله میشینم.

من: !!!

Sunday, May 8, 2005

فراموشی

طبق همیشه یه سری به وبلاگمون زدم ، دیدم کسی از باعث و بانی این وبلاگ ( مرحوم میرزا علی ) انهم در سالروز فوت ان مرحوم صحبتی به میان نیاورده فکر کردم با یاد اوری این مطلب از خوانندگان گرامی بخواهم که برای ایشان فاتحه ای خوانده و ...
البته جالبه که ماها همگی فراموش کرده بوذیم .؟؟؟

Thursday, May 5, 2005

Crazy?

بالاخره این امتحانات میان ترم ما هم تمام شد. این میان ترم هم برای خودش بساطی است ها! نه مثل پایان ترم است که آنقدر جدی باشد که آدم بی خیال زن و زندگی شود و یه یک ماهی ترک دیار و اینترنت و دوست و آشنا و خلاصه علایق مربوطه کند و یکی تو سر خودش دو تا هم تو سر این کتاب ها بکوبد بلکه این خزعبلات را یک جورهایی در کله اش فرو کند، نه مثل این امتحان های در پیتی است که استاد با همسرشان یا حالا یکی در همین حول و حوش که انشاالله همان حالت اول درست است دعوایش شده و هوس می کند جلسه دیگر امتحان بگیرد که آن هم با توجه به رفیق های جلویی و پشتی که بر حسب اتفاق سر جلسه آدم پیدایشان می کند و رفیق گرمابه و گلستان و بالاخص امتحانشان میشود، بشود یک جور هایی سر و ته قضیه را هم آورد! خلاصه یک چیز لنگ... یا همان به قول اهل ادب پا در هوایی است که نه تکلیفش را با خودش روشن کرده نه با ما!
هفته پیش هم سر یکی از همین ها مجبور شدم یک فروند مهمانی فرد اعلا را دو در کنم! البته نه این که فکر کنید از آن درس خوانها هستم که به خاطر امتحان دیگر خدا را بنده نیستند و برای یک میان ترم زپرتکی ترک دنیا کنم ها! نه، اصلاً هم از این صحبت ها نیست. ولی این یکی یک جورهایی زیادی مهم بود و خلاصه پای مسائل جدی تری در میان بود. بگذریم!
اما خوب تصدیق می فرمایید که 2 الی 3 روز درس خواندن شبانه روزی در عوض چند ماه آنقدر ها هم کارگر نمی افتد و آدم را مجبور می کند ( واقعاً مجبور می کند وگرنه ما که زبانم لال از آن هایش نیستیم!) بله، مجبور می کند یک نگاهی چیزی به کتابش بیاندازد و باز هم لابد تصدیق می فرمایید که اگر سر کلاسی امتحان بدهید که استادش به علت زحماتی که در طول روز کشیده و شب دیر خوابی هایی که داشته و کلاً مشکلات زندگی که وجودش بر احدی پوشیده نیست و حالا از سکوت لذت بخش کلاس استفاده می کند تا چرتکی بزند، خوب شما هم مثل ما پا را فراتر می گذارید و به جای نگاه مشغول کندو کاو در کتاب میشوید! ولی وای به حال وقتی که به علت تسلط زیاد بر مطالب کتاب هر چه می گردید اثبات قضیه خواسته شده را کمتر میابید!!

حالا یک سوال: اگر دو نفر کنار هم نشسته باشند و این را هم استاد در ذهنش داشته باشد که این دو نفر سر امتحان کنار هم نشسته بودند و بر حسب اتفاق یکی از جواب هایشان کاملاً شبیه به هم باشد و باز هم کاملاً بر حسب اتفاق هر دو یک اشتباه خیلی کوچک در حد یک مثبت منفی کرده باشند و بر حسب شانس این استاد همان استاد خوابالود مذکور نباشد، یک جورهایی خیلی هم هواس جمع باشد، به یک چیزهایی پی نمیبرد؟!

خدا آخرعاقبت همه ما را ختم به خیر کند...


آمین!

Saturday, April 30, 2005

عشق و هوس

می گویند محک اینکه به چیزی نگاه عاشقانه داریم یا هوس آلود آن است که ببینیم قادر به پذیرش معشوق به هیمن صورت کنونی آن داریم یا خیر ، که هوس خواهان تبدیل است و عشق خواهان تثبیت. هوس هر چیز را که در مسیرش گام برندارد را بر نمیتابد و خواهان تبدیل آن است در حالیکه عشق نه نگاهی تبدیل گر ، که نگاهی تایید گر دارد حتی اگر آنچه از معشوق بیند مورد تایید عشق یا همان عاشق نباشد.
عاشق به کل وجود معشوق عشق می ورزد . اصلا عاشق عیبی در وود معشوق نمیبیند که آنرا تبدیل کند یا نه که اگر عیبی هم دید آنکه سرزنش کند وجود خودش است چرا که عیبی در معشوق دیده است.
هوس اما آنچه را می پسندد که در تیر رس هوسش بگنجد . هوس فقط و فقط آنچه را که بپسندد تایید میکند و در صدد است سایر چیزهایی که مورد تاییدش نیست سریعا تغییر دهد . چه این تغییر معشوق کاذب را خوش آید یا آن را برنتابد .
هوس گذری است و عشق دائم . عشق بعد از آمدن مهمانی همیشگی است و هوس بعد آمدن ، چندی بماند و از سفره بهره برد و بدون منفعتی همانگونه که ناخوانده آمده ، میرود.
این نوشته را چند وقتی بود نوشته بودم اما چیزی که باعث شد به نشان دادن آن مصمم بشوم دیدن دوباره فیلم "هوش مصنوعی بود" . آنچه با دیدن دوباره این فیلم به ذهنم خطور کرد این بود که دیود ( همان پسر روبات) به معنای واقعی یک عاشق بود و آن زن و شوهر دو هوس باز. زن و شوهر پس از اینکه از تغییر دیوید به طرز دلخواه نا امید شدند طردش کردند.( البته از آنجا که مادر اندک علاقه ای به او پیدا کرده بود راضی به نابودی او نشد) اما دیوید حتی بعد از طرد توسط کسی که به عنوان مادر می شناخت به سبب اینکه برای عاشق بودن برنامه ریزی شده بود ( که میدانیم کامپیوتر ها معمولا وظایف خود را به کاملترین صورت ممکن انجام می دهند) نه تنها از مادر دلخور نشد که به دنبال تغییر خود رفت.
قطعا منظور کارگردان از ساخت فیلم همانگونه که میدانیم موضوعات دیگری بوده اما می شود به عنوان مثالی از تفاوت عشق و هوس از آن یاد کرد.
با عرض پوزش از طولانی شدن مطلب و به امید دیدار و به امید آنکه هوس خود را عشق ننامیم.

Friday, April 29, 2005

اردکان

نه انگار تو سربازی هم می شه وبلاگ نوشت.
برای جبران خسارت این همه مدت ننوشتن فرستادن یک مطلب از اردکان یزد می تونه خوب باشه.
امروز به بهانه نماز جمعه ما رو از صبح آورده اند شهر. این شهر هم هیچ چیز جالبی نداره. کلی گشتیم تا این کافی شاب باز رو بیدا کردیم که کیبوردش هم از این کیبورد جینگول هاست و من نمی دینم »ب« کجاست!!

فعلا بدترین چیز سربازی بعد کم خوابی است. روزی 6 ساعت خواب برای من که ژن قوی خواب رو از خانواده انتظاری به ارث بردم شکنجه بزرگی است. حالا باید عادت کنیم دیگه.
خوب فعلا کافی است.
از کاغذ دریغ نکنید.
قربان همگی.

حامد از سربازی

Monday, April 25, 2005

سرباز

این شعر را بهر آن که اکنون در میانه راه پر پیچ و خمیست که طی آن دو سال از عمرش را صرف خواهد کرد کامل تر کردم:
آخ که دلم تنگ براش / یه وقتی پاهاش نبینه خراش / خدا به همراش / خدا به همراش
یه دستش میدن تفنگ و کُلاش / بدست دیگش یه کاسه ی آش / خدا به همراش / خدا به همراش!
سرگرمیش میشه جوراب پاهاش / شام و ناهارش عدسی و ماش / خدا به همراش / خدا به همراش!
مونسش میشه پوتین پاهاش / بدبختیش میشه لباس کوتاش / خدا به همراش / خدا به همراش!
اونجا که میره چه گرمه هواش/ چقده سخته به جون داداش/ خدا به همراش / خدا به همراش!

Sunday, April 24, 2005

ریش و دیکتاتور و حافظ

دیروز داشتم ریشم رو میزدم که در طی یک اتفاق نادر یکی از ریشام پرید تو چشمم! به حق چیزهای ندیده!

**
روزگار رو میبینی!! اینقدر این حامد خان دیکتاتور بازی در آورد که اومدن بنده خدا رو خفت کردن که چی؟ پاشو بیا سربازی!! ما اونجا یادت میدیم که دیکتاتور کیه!!
حسابی دلم تنگ میشه براش/ پاهاش یه وقت نبینه خراش/ خدا بهمراش/ خدا بهمراش!
ههههههههههههههههیییییییییییییییی!!! ( این عبارت باید تیریپ مداحی خونده بشه!)

**
اختتامیه : گفتی اسرار در میان آور / کو میان اندر این میان که منم

Tuesday, April 19, 2005

در باب دروس پا در هوا

آنان که در جندی جاسبی به تحصیل علوم مختلفه می پردازند ، نیک می دانند که باید درسی را بگذرانند وصیت امام نام! که اندک درسی است و جاسبی ( یا به قول اقوام رومی :JA$BI) بابت آن دیناری نستاند از تلامیذ.
حال تو را با خبر کنم از نحوه برپاییش : چونان آبکی است که پنجاه آسیاب توانست با قوت تمام اداره کرد و در باب فورمالیتگی آن همین بس که به قاعده نیمی از دروس دیگر برپا شود که زان نیم نیز میرزای درس نیم دگر کم کند و آنچه ماند دقیقا چهار جلسه بود! که جلسات هم ربع ساعت دیر شروع میشود و نیم ساعت زود تعطیل !
حال فلسفه برپایی آن جز حواله ساختن دشنام تلامیذ به سوی جد و پدر جد جاسبی و دور ساختن بیش ز پیش آنان از آرمانهای انقلابی جاسبی ( به حق که در زمینه فسرده کردن جوانان بسی انقلابی کار بکرد!) چیست؟ این بنده از درک آن عاجزم!
خداوند عاقبت تلامیذ الوصیه و اساتید الوصیه و کاسب الروئسا ( که این لقب انتهایی را امشب به جاسبی اهدا کردم!) را ختم به خیر کناد.

Friday, April 15, 2005

گربه

یک شب بارونی ، یه گربه با دو تا بچه هاش که قبلا سه تا بودن ، یکی از بچه هاش ها معلومه خیلی درد داره ، صدای میوش شبیه جیغ شده و هی به خودش می پیچه ، فکر نکنم امشب رو به صبح برسونه . اون یکی هم تلو تلو می خوره معلوم نیست اونم چند روز دیگه به همین وضع نیفته.
این منظره رو دیدم کلی حالم گرفته شد.

Wednesday, April 6, 2005

کی؟ من؟

آقا یادتان هست ما یک رفیق شفیقی داشتیم که هر کاری کردیم و به هر حیله ای که متوسل شدیم نتوانستیم از سر کلاس رفتن منصرفش کنیم؟ و من همانجا عرض کردم که اگر دوست های فاب خودم بودند مسلماً مشکل خیلی ساده تر از این ها حل میشد؟ حالا بشنوید از این یکی رفیق شفیقمان:
قضیه از این قرار است که خانه ما و این یکی رفیق شفیقمان نزدیک به هم است و خلاصه صبح ها به اتفاق و با مشایعت یکدیگر رهسپار دانشگاه یا همان یونیورسیتیمان میشویم! یعنی اکثر مواقع شب زنگکی به هم میزنیم و برنامه فردا را ردیف می کنیم که مثلاً فلان ساعت ایستگاه سر کوچه ما! بعد فردای آن روز هم من کَمَکی زودتر می روم تا بالاخره اتوبوس حامل دوستمان برسد و ما هم سوار شویم و اگر احیاناً من کمی دیر کرده باشم ایشان زحمت کشیده پیاده می شوند تا رفیق شفیقشان - که من باشم – از راه برسد و دوباره به همانجایی که ذکرش رفت برویم!
بله، عرض می کردم: این اواخر یکی دو باری از قضا اتوبوس ایستگاه ما نگه نداشت واین رفیق شفیق ما مجبور شد از ایستگاه بعدی – که لابد اتوبوس آنجا نگه داشته بوده- به تاخت برگردد، که خیلی هم من به محیط سبز اطراف ایستگاه خودمان کمک نکنم!
...
بله؟
بله! عرض می کردم: چند شب پیش که او – همان رفیق شفیقمان را عرض می کنم- زنگ نزد گفتم شاید سختش باشد، این شد که من هم زنگ نزدم و فردایش به تنهایی راهی همانجایی که ذکرش رفت شدم! سر کلاس خبری از این دوست ما – همان رفیق شفیقمان را عرض می کنم- نبود، البته تعجبی هم نداشت که اگر زود امده بود باید تعجب می کردم! گذشت و استاد آمد و ما هم به آمدن رفیقمان – همان رفیق ... بله؟ .. می دانید کدام رفیق؟... بله! همان رفیق شفیقمان، می گفتم!- دلخوش کرده بودیم و در انتظاری عمیق دست و پا می زدیم. ثانیه ها و دقیقه ها به کندی می گذشت و خبری از همان رفیق شفیقمان - که لابد می دانید کدام رفیق شفیقمان را می گویم- نشد. بالاخره کلاس تمام شد و دوست ما – همان که .... هیچی هیچی- نیامد که نیامد!!

بعداً توسط یک دستگاه تلفن از نوع کارتی مستحضر شدیم که ایشان پیش خود فکر کرده که چون من زنگ نزده ام پس حتماً قصد رفتن به کلاس را نداشته ام و پیش خودش نمی دانم چطوری نتیجه گیری کرده بوده که در انتها کلاسش را پیچانده!

عرض نکردم؟

اندر احوالات نکاح دگران وبلیه نازله

کتیبه ای که اکسیژن بانو در این بلاغ نهاد و وقایعی که در ازمنه اخیر و بعد نکاح صبیتین ابوی بنده بر من رفته مرا بر آن داشت که به سیاق گذشته کتیبه ای در اینجا حک کنم و اذهان را روشن.
هان ای فرزند! بدان که گر در این خیالی که خواهران و برادران خود زودتر به بیت البخت فرستی و در بیت ابا و اجدادی طاق مانی و برای خود سروری کنی ، در جهل مرکب به سر بری و در ره گمرهی به هروله میروی که گر چون منی مزایا و معایب این امر در میزان گذاری و به عواقب وخیمش واقف شوی ، هر آینه خواهر و برادر خود رها نکنی و خواستگاران خواهر از در برانی و پای برادر در بند کنی و تا خود مرخص نشوی مانع شوی نکاح آنان را !
که از جمله آن بلیه چندی به اختصار باز گویم که اولین و مهیب ترین این بلیه " الفلوس" است که تا صباحی بعد از برگزاری آن جشن عظیم یا حمل جهاز به بیت نو ، خزانه ملوکانه ابوی خالیست! و دیناری برای عیش و نوش آن جناب ( یعنی بده حقیر و امثال) موجود نیست که به قول دوستی :" الفلوس للعروسیة کلها"
و دیم آن "اعمال البیت " است که گر تا کنون نیمی از آن بر گرده ات بود زین پس نیم دگر هم بر گرده ات نهند و خود ملامت کنی از سر انجام و راهی بر تو نسیت جز انجام!
و سیم آن " صله رحم نوروزی" است که چون تک افتادی دگر نتوانی غور کنی در زیر آب ! وچون خواهی به زیر آب روی عتاب آید :" تنها می خواهی تو خونه چه غلطی بکنی؟ هان؟"
و آخر آن " العقده مع ثلاث پیچات" است که چون والدین را فرزندی نماند، عقود " کی میای؟ کی میری ؟ از کجا میای؟ چرا میری؟" همگی زان توست!
حال که بلیه گفتم دگر مجالی نیست از نعم گویم که خود کتیبه ای جداگانه طالب است که به دیده منت ! مرقوم کنم ان شا الله!

Tuesday, April 5, 2005

~~ADVERTISING~~

مگه


اجازه میده من پست ندم؟

من کی تبلیغ کردم؟؟

www.mosijoon.iranseek.com


www.payafarin.com

http://payamnovin.netfirms.com

یک سال پیش در چنین روزی

ظاهرا دیروزاولین سالگرد تولد"خانواده ما"بوده 15/1/83.
گرچه حوصله این تولد بازی های وبلاگا رو ندارم ولی خوب سال اولی اشکال نداره!مبــــــــــــارک باشه

برای اینکه از حالت یه تبریک خشک و خالی و به قول خودم تولد بازی در بیاد فکر کردم بهتره از هر نویسنده ای یه چیزی بنویسم .البته از نظر من نویسندهای وبلاگمون 3 دسته هستن.اول نویسنده های اصلی که از ابتدا پست دادن و کامنت گذاشتن.دوم نیمه اصلی ها که تعریفشون در ادامه میاد و سوم نویسنده های فرعی که هم پست خیلی کم دادن و هم کامنت.و چون مطلب زیادی ازشون نخوندم چیز زیادی هم نداشتم که در موردشون بنویسم.

خوب دیگه حرف بسه بریم سراغ اصلی ها:
لیموترش:متخصص پست های دو خطی و لج درار!! البته تازگی ها تعداد خطوط بالا رفته و از میزان در اوردن لج کاسته شده!

سارا:به دلیل خواهر بودن با لیمو اوایل پست ها کمی تا قسمتی شبیه لیمو بود.ولی بعد شد شبیه شبیه خودش.همون سارایی که همه می شناسیم.دبشِ دبش.متخصص پست با تایتل جینگلیسی!

گوولی پسر:متخصص سلسله تست های تست مدرن.(البته شخصا پست مدرن رو ترجیح میدم) اینطور که میگن یک دوره هم شاگرد مخصوص اوالفضل بیهقی بوده و ظاهرا بعضی از قسمت های تاریخ بیهقی رو با هم نوشتن !!(راست و دروغش بمونه پای اونایی که میگن) قبلا ها با یه شیپیش خیلی رفیق بود.اما ظاهرا بعد یه مدت از دستش خسته شده و با انواع وسایل شیپیش خفه کن رفیق قدیمیش رو فرستاده اون دنیا...هی روزگار!

اکسیژن:متخصص نوشتن چرت و پرت.یکی مثل همینی که دارم مینویسم!( البته اگه نظر بفیه رو در مورد نوشته های ما خواسته باشید دو دسته نظر وجود داره یک عده می گن"ایولا بابا تو دیگه کی هستی "یه عده هم می گن"واه واه جقدر بیمزه و دل نچسب مینویسی دختر" حالا دیگه خودت قضاوت کن)

نوسنده های نیمه اصلی اونایی هستن که تعداد پست هاشون رویهم رفته از تعداد کامنتایی که یه پست میگیره کمتره ولی جای شکرش باقیه که هنوز هم گاهی کامنت میدن.البته محمد حسین هم چون دلیلش برا ننوشتن خیلی موجه هستش و به دلیل رافت خواهرانه نیمه اصلی حسابش می کنم و از همین جا شروع میشن:

محمد حسین:اوایل متخصص اموزش دادن نوشته هایی بود که ملت رو به روز سیاه می نشونه ؛هک.ولی بعدا رو اورد به نوشته های فلسفی مثل جهانی سازی ,یاد مرگ !,حب و عشق و از این حرفا.(آخه یچه ترو چه به این حرفا!!)

حامد:- حامد هم البته باید میرفت جزء فرعیا ولی بالاخره مبصری گفتن منم که نمی خوام حق عضویتم تو وبلاگ فقط به خاطر یه ندونم کاری ضایع بشه و حذف بشم چوب کاری می فرمایم و همین جا حسابش می کنم!-متخصص نوشتن در مورد رنگ و لعاب وبلاگ و اینکه هی بگه آی ملت ترو خدا بنویسین ترو خدا پینگ کنید ترو خدا تو یه روز بیشتر از یه پست ننویسین و... .کلا مدیریت فنی وبلاگ رو به عهده داشت

مستر موصی: متخصص معرفی لوگو های خودش!!

خوبه از دوتا خواننده قدیمی وبلاگ هم یاد کنیم یکی امیر آقا که به عنوان یک عامل روحیه ساز عمل می کردن و مرتب کامنت میدادن(جوهر پست خشک نشده ایشون کامنتشون رو داده بودن.البته تازگیا براشون رقیب پیدا شده!) و یکی هم جوالدوز که اصلا نفهمیدیم از کجا پیداش شد.متخصص در زدن ضد حال.در ضمن ایشون معلم دیکته کلاس هم هستن
که در پایان لازم میدونم تشکرات خودم رو از این دو خواننده همیشه در صحنه اعلام کنم

موفق باشید

Monday, April 4, 2005

سالگرد

امروز یه جورایی وبلاگمون یک ساله شد.
خیلی زود گذشت. انگار همین چند روز پیش بود که با بچه ها سر اسم و متن معرفی وبلاگ سر و کله می زدم. سر اینکه هر کی در روز یک مطلب بیشتر ننویسه و در هفته حداقل یک متن رو بنویسه. این که چی بنویسیم تو وبلاگ و چی ننویسیم. کی بنویسه و کی ننویسه. ولی خوب گذشت زمان این مسائل رو حل کرد. الان دیگه کار وبلاگ افتاده رو غلتک و یه جورایی شده دلمشغولی همه مون و حتی کسان دیگه خارج از این گروه. همین شیرینه و حتی شاید همین کافی باشه.
چند وقت پیش مونا بهم می گفت چرا بازدید کننده های وبلاگ ما کمه. جوابی نداشتم بهش بدم. یعنی اصلا بهش فکر نکرده بودم، برام مهم نبود. همین که خودامون هستیم و می نویسیم و نمی نویسیم، نظر می دیم و می خونیم به نظر من کافی است، حالا اگه بقیه هم تشریف بیارن قدم شون روی چشم، خییل هم خوشحال می شیم.

سالگرد تاسیس وبلاگ مون مبارک.

راستی، من بالاخره طلسم رو شسکتم و نوشتم.

Sunday, April 3, 2005

Call Of Duty

اول - فکر کنم سه –چهار هفته ای از آخرین مطلبی که اینجا نوشتم گذشته . این غیبت نسبتا طولانی ( البته از دید من ) رو باید ببخشید . همونطور که می دونید صندوق حرف آدم بعضی وقتها خالی میشه ....
دوم – کمتر پیش میاد که از بازیهای کامپوتری چیز خاصی یادم بمونه ولی نکته ای توی بازی Call Of Duty بود که هنوزم بعد یکسال هر وقت صحبت از جنگ پیش میاد ، به یادش می افتم . توی این بازی معمولا قبل از شروع شدن مرحله یک جمله از ژنرالها یا سیاستمدارهای جنگ جهانی دوم نوشته می شد. از اون همه جمله ، جملهای که مربوط به یک ژنرال آمریکایی بود توی ذهنم کاملا موندگار شده :
The war is not to die for your great country but let the other baster in front of you die for his.
تر جمه اش هم میشه چیزی شبیه به این:"جنگ این نیست که برای کشور عزیزتون بمیرید بلکه بگذارید اون کثافتی که جلوی شما ایستاده این کارو بکنه!"

تا بعد.



**
پی نویس:
یه خورده بیشتر فکر کردم و چند تا دیالوگ یا صداهایی که در بازیهای مختلف یادم مونده براتون می نویسم (محض تجدید خاطره!)
- یه جایی وسط GTA Vice city دوست سیاهپوست قهرمان بازی یه رئیس مافیا رو می کشت و شما باید نجاتش می دادید بعد که ازش می پرسیدی چرا این کارو کردی می گفت:
He killed my brother ! what did you expect me to do ? Mow his lawns?
- گریه بچه توی MAX PAYNE که باید از طریق اون راهتو پیدا می کردی ( انصافا اعصاب می خواست!)
- دموی Creature Shock ( البته اون جایی که اسم بازی رو می نوشت)
-دموی DIABLO II

خب! بی خیال تجدید خاطره چون تمومی نداره!

Friday, April 1, 2005

درهم

بعد این همه مدت کارت خریدم گفتم با اون قبلی دوباره 1 امتحانی بکنم.مطمئن بودم که بلاگر رو باز نمی کنه چون تا همین چند وقت پیش باز نمی کرد.ولی در مقابل چشمان مبهوت ما باز شد):
*
والا خودم هم موندم.اخه دو روز از این خواب عزیز صبح گذشتم رفتم کلاس فوق برنامه. آدم اکسیژن باشه! تعطیل هم باشه خوابشم بیاد شدید ولی بازم ول کنه بره کلاس خیلیه خوب این رو داشته باشید
چند وقت بود این رمان "من او"ی رضا امیر خانی روخونده بودم.رمان جالبیه و یکمی عجیب ! و خیلی هم سوال بر انگیز.می خواستم سوالام رو بفرستم برای لوح بلکه جواب بده.از شانس ما روز اول کلاس گفتن که یکی از مهمونای روز دوم همین جناب امیر خانی هستن.
هیچی دیگه روز دوم هم شاد و خوشحال از این شانس باد اورده رفتم ویکی دوتا از سوالام و پرسیدم.چند تاشم بقیه بچه هایی که کتاب رو خونده بودن پرسیدن و همونچوری شنگول هم برگشتم خونه!البته هنوزم جای سوال داره ولی فکر کنم دیگه بیخیالش بشم!
*
امسال خیلی خوب از مهمونا پذیرایی کردم! دو بار قند یادم رفت بیارم، دوبا هم چاقو. مهمونا هم خودشون یه جوری از پس مشکلات بر میومدند.!خوب بالاخره دست تنها بودم تا پارسال محمدم بود خداییش خیلی کمک کرد(نمی دونم چی میشه وقتی مهمون میاد احساس مسئولیتش یهو عود می کنه خوب ما هم استفاده می کردیم دیگه!!).
انشالا سال دیگه دوباره محمد هست منم دوباره استفاده می کنم:دی
*
یه پیشنهاد.هرچند که الان یه خورده دیر شده ولی بیاید شنبه دسته جمعی دست در دست بزرگترا بزنیم به کوه و دشت و بیابون!مکانش رو هم شما پیشنهاد بدید(البته فکر نکنم مامان اینا راضی بشن خوب بالاخره خونه دایی اینا نزدیکتره!!!)
از خواننده های محترم خانواده ما هم دعوت می شه تشریف بیارن وهمه نوه ها رو خوشحال کنند.
هرکی میاد یه کامنت بذاره.
تا بعد

Wednesday, March 16, 2005

مخلوقات

از قدیم گفتند که گربه با خونه انس میگیره و سگ با آدم.
آدمها هم که هم با "قدیم" هم با" گفتن" هم با "گربه" هم با "خونه" هم با "سگ " و هم با "آدم" انس میگیرن!
چه می کنه این آدم!

Thursday, March 10, 2005

تهران 20

داشت می گفت"شهر مال ما است با ...و...و...می تونیم خوب زندگی کنیم"
ولی حالا این خوب زندگی کردن به چیه؟به خوب خوردن؟ خوب گردش کردن؟خوب پوشیدن؟به چی؟؟
کلی حرف فلسفی داشتم که بزنم اما الان نصفه شبه بد جور یخوابم میاد فقط همین قدر که به قول دوستم با هر ملاکی هم که خوب زندگی کنیم اگر از هویتمون دور شیم نمی شه بهش گفت خوب زندگی کردن.
*
هفته پیش تو حذف و اضافه تربیت بدنی گرفتم .در نتیجه 2 جلسه تشکیل شده بود و من نرفته بودم.نمی دونم چی شد موقع ثبت نام خانومه از در دوستی با ما دراومد و جلسه هفته قبلش رو واسم حاضر زد.امروز که می شد جلسه اول بنده وقتی رفتم هیشکی نیومده بود .جناب مربی فرمودن که مگه جلسه پیش نبودی، بچه ها که گفتن نمیان!!
نمی دونستم بگم بودم یا نبوم! خلاصه یه من و منی کردم آخرشم خودش گفت باشه پس من اون جلسه ای که نبودی برات حاضر می زنم!منم در حالیکه قند تو دلم آب می شد یه قیافه حق به جانب گرفتم و خداحافظی وحلاص!
دو جلسه نرفتم.دو جلسه حاضر خوردم.دو جلسه دیگه هم می تونم غیبت کنم D:
*
لازمه برای نوشنن این پست از یکی از دوستام خیلی تشکر کنم.یکی از بهترین دوستام.ایول به این مرام واقعا.ایول!
برم واسش آف بذارم چون اینجا رو نمی خونه چاپلوسیام هدر میره!!

تا بعد

Sunday, March 6, 2005

سیب

پرده اول:
مکان: حیاط دانشگاه - بازیگران : دانشجوی سیب بدست( اسم فرضی : احمد ) ، دوست دانشجوی سیب بدست( اسم فرضی : محمود )
(محمود به احمد که سخت مشغول نگریستن در سیب است نزدیک می شود.)
محمود – چیه؟ چرا زل زدی به این سیب؟
احمد – به! تو مگه نمیدونی ؟ دارم به دریای عشق نگاه می کنم ! دارم در بحر عمیق عشق غور می کنم! این سیب نشان چه چیزها که نیست! بسی در شگفتم که این میوه چه ها نتواند کرد!!!.......
( محمود در حالی که در بک گراند صدای احمد در مدح سیب میاید او را به حال خود رها می کند!)
پرده دوم :
مکان : راهروی یکی از ساختمانهای دانشگاه –بازیگران: احمد و محمود
احمد بدون سیب نزدیک به محمود میشود!
محمود- پس سیبه کو!؟!؟
احمد – کدوم سیب؟ آهان بابا! تو که رفتی دیدم شکمم افتاده به سر و صدا این شد که خوردمش!
محمود - پس اون همه چیزا که در فضیلتش می گفتی چی شد؟( صدای محمود در بک گراند صدایی شبیه به "آآآآآآآآررررررررگگگگغغغغغ " که از گلوی احمد خارج می شود ، گم می شود !)
احمد – چی؟
محمود :هیچی!
پرده سوم :
مکان – حیاط دانشگاه –بازیگران احمد – زوجه گرامی احمد( اسم فرضی : سمیرا)
سمیرا – پس سیبه کو دستت دادم؟ گفتم منو نمیبینی جاش اینو ببین ؟( تیریپ لاو ترکوندنی!)
احمد- عرض شود که دادمش به یکی که از قیافش معلوم بود خیلی گرسنه است!
( دل سمیرا از داشتن چنین زوج مهربانی قنجوک می زند!).

Saturday, March 5, 2005

412

1. هفته پیش رفتم تو یک مغازه، بدجور نقره داغم کرد، آخه بعد از اینکه بین 100 تا یکیشو انتخاب کردی هر چقدر هم که با شنیدن قیمت برق از چشمات بپره یه جورایی سخته بگی نمی خوام!!
2. یه همسایه داریم تا چند سال پیش از انارها و خرمالوهای درختاشون بی نصیب نبودیم. بچه تر هم که بودیم همیشه توپ بدمینتون یا توپ ماهوتی یا توپ پلاستیکیمون که میافتاد تو حیاطشون من از تو حیاط خودمون از میله های تراس بالا می رفتم بعد میشستم رو دیوارشون و یه کم با احتیاط داد می زدم: ببخشید کسی خونه نیست؟ همیشه از تصور اینکه موقع نشستن رو دیوار پرت شم پایین موهای تنم سیخ میشد، ولی نمیشد کاریش کرد یه جورایی کل بود دیگه، مثلاً ادعام این بود که نمی ترسم! خوب از مرحله پرت نشیم: وقتی کسی نمیومد انگار تازه شیر میشدم، با تمام قوا از ته حنجره داد می زدم: یکی بیاد توپ مارو بده! یادش بخیر حیاطشون از اون بالا چه منظره خوشگلی داشت، با یه درخت انار که شاخه هاش تو خونه ما هم میومد. امروز دیدم همش رو از ریشه کندن و سوزوندن! می خوان خراب کنن دوباره بسازن ( بسازن؟) ...
3. راستی بالاخره ما هم پِت دار شدیم! فقط من نمی فهمم این موجود دو پلک خواب آلو که مونا حتی می ترسه بهش دست بزنه رو، چه به پت بودن! بابا پت هم پت های قدیم!! حالا صاحبش اگه وقت کنه چیزی بنویسه فکر کنم پست بعدیش راجع به پتش باشه.

پ.ن: من چرا نمی تونم کامنت پرشین بلاگی ها رو باز کنم؟ همش یک صفحه ارور باز میشه عوض کامنت! حالا اشکال از فرستنده است یا گیرنده؟

Saturday, February 26, 2005

تکلیف

آقایون و خانمهای محترم !
لطفا هر کسی میتونه یه راه حل به من نشون بده که من بالاخره تکلیف خودم رو مشخص کنم که خدا رو می خوام یا خرما ! یا یه طوری این مسئله رو برای خودش حل کرده به من کمک کنه! چون دیگه کم کم اعصابم داره میریزه بهم و چند صباح دیگه خدای نکرده هم خدا رو بی خیال میشیم و هم خرما رو!
هر کسی هم که لازم دید با من تماس بگیره این کار رو بکنه ! چون تصمیم گرفتم برای همیشه این مسئله رو برای خودم حل کنم!

Monday, February 21, 2005

عاشورا و حواشی

روز عاشورا غیر از اون شور و حال خاصی که داره و همه ما به نوعی اون رو حس کردیم چند نکته جالب دیگه هم به نظر من داره اول اینکه بر خلاف راهپیمایی های مختلف که کلی تبلیغ راجع بهشون میشه و امکاناتی مثل اتوبوس و متروی مجانی و غیره برای اونها در نظر گرفته میشه، هیچ تبلیغ خاصی ( مثل 22 بهمن) برای روز عاشورا انجام نمیشه . انگار مردم خودشون همه چیز رو می دونن. انگار عزاداری برای ابا عبدالله یک قانون نانوشته است.همه کارها و مراسمها به طور اتوماتیک انجام میشه! قسمت جالبش هم اینه که همه جور آدمی از هر طیفی که به فکر انسان برسه توی این حرکت خودجوش مردم هست.
نکته بعدی هم که به نظر من جالب ( و البته کمی تا قسمتی تاسف انگیز!) است همین انواع و اقسام آدمهای مختلف هست. بگذریم از اون عده که فقط برای خوردن یک وعده غذا بیرون میان ( که خوب اونها هم به نوعی دعوتنامه امام حسین رو دارند و ما خیلی نمیتونیم غر بزنیم که تو چرا اینجایی؟ امام حسین خودش اگه کسی رو نطلبه صد سال سر سفرش راهش نمیده !) روی حرف من با اون زنها و مردهایی هست که برای عزاداری اومدن اما یه قول معروف سر و تیپشون اصلا به اون اوضاع و احوال نمیاد!
خانمی که وایستادی کنار خیابون و دسته ها رو تماشا می کنی و همینجور اشک میریزی! این اشکی داری میریزی برای کسی هست که سرش رو برای آزادگی داد، حالا شما نمیتونی همین یک روز رو به خاطر همون آدم اسیر آرایش و این جور چیزها نباشی؟
آقایی که کنار خیابون برای خودت سینه میزنی وحال خوشی داری ! حالی که خیلیها باید حسرت داشتنش رو بخورن ! نمیشه همین امروز رو رعایت کنی و یک روز از مد عقب بیافتی؟
نمیدونم ! باز هم دم همشون گرم که برای عزاداری اومدن نه برای سیگنال فرستادن و تلفن ردو بدل کردن و این جور چیزها!
خلاصه که عشق به امام حسین تو رگ و خون این مردم همیشه بوده و خواهد بود.

Saturday, February 12, 2005

دیگران را بگذار!

سلام!
خیلی وقته که خیلی چیزا می خوام بگم اما عدل همین دو روزی که ما تعطیل شدیم زدو این بلاگر لامصب! فیلتر شد! ولی حالا که بر فیلترینگ غلبه کردم ( الان خونه سارا اینام!!) اصلاً می خوام یه چیز دیگه ای بگم. ( یکی نیست بگه بابا حالا حرفتو بزن!)

این نوشته آخر کلانتر رو که خوندم البته کامنتاش منظورمه! خیلی متعجب شدم. واقعاً دوست دارم بدونم چه جوری یه عده خیلی راحت مردم رو به یه مشت گوسفند تشبیه می کنند که چشم هاشون رو می بندن، مغزشون رو هم تعطیل می کنن و هر کاری بهشون بگن همون کارو انجام می دن. چرا فکر می کنن یه پیرزنی که نمی تونه کلمات انگلیسی رو خوب تلفظ کنه یعنی عقلش رو در بست تعطیل کرده؟ چرا به خودشون اجازه میدن تا چهارتا کلاس درس خوندن خودشون رو عقل کل بدونن و مردمی که خلاف اونا عمل می کنن رو یه مشت آدم با ذهن بسته؟ خیلی دوست دارم بهشون می گفتم: معرفت با تحصیلات آکادمیک فرق میکنه. اگر در پی رسیدن به حقیقت هستیم معرفت می تونه با چهار برابر سرعت صوت ما رو به مقصد برسونه و تحصیلات فقط محکم کننده راهِ!
خیلی دوست دارم بگم اونایی که بچه های کوچیکشون رو میارن، برای اینه که از همین کوچیکی بچه هاشون رو با آرمانهایی که براش ارزش قائلن آشنا کنن تا اون ها بتونن راهی رو که به زعم خودشون درست تر میاد رو سریعتر انتخاب کنن.
من و شما سن زیادی نداریم و نتونستیم ارعاب و ترس زمان شاه رو درک کنیم، ولی همون پیرمرد پیرزن هایی که انگلیسی نمی دونن یا اصلاً همین پدر مادرهای خودمون ترس رو با پوست و استخونشون به معنی تمام کلمه درک کردن و موقعیتی رو که بدست آوردن به آسونی از دست نمی دن! هرچند که هنوز هم مشکل داشته باشن.
خیلی دوست دارم بدونم اونایی که میگن جمعیت کم بود یا از آرشیو بود پاشون رو گذاشته بودن تو خیابون یا نه؟ چطوری میشه اون سیل جمعیت رو که من خودم به چشم دیدم انکار کرد؟ می خوام بدونم چطوریه که تو فراخوان هایی که علیه نظام گذاشته میشه و تعداد افرادی که شرکت می کنند همان دهها نفر بیشتر نیست اکثریت مردم حساب میشن اما این جمعیت میلیونی اقلیت؟!!!
به نظر من درسته که مردم ایران مشکلات زیادی دارند ولی هر وقت که احساس تهدید کردن با هر عقیده ای که بودن با هم متحد شدن و جلوی خطر خارجی رو گرفتن. مردم فهمشون بالاتر از این حرفهاست که مشکلات داخلی کشور رو با ایدئولوژی نظام قاطی کنن و همین اتحادهاست که کشورمون رو تا حالا حفظ کرده.

دیگران را بگذار!
دل به آفتاب بسپار
نگاه کن چگونه هر بامداد
صبور و سربلند
از شانه های خاکستری صبح بالا می آید
و ستارگان چگونه از روشناییش شرمنده می شوند
خاموش می شوند
دیگران را بگذار!

Friday, February 11, 2005

سلام خورشید خانوم

وقتی بعد از سه چهار روز برف و بارون به اندازه نصف روز هوا آفتابی بشه اون وقته که قدر خورشید رو می فهمید!

Tuesday, February 8, 2005

دیروز به روایت من

1. دیروز عجب مفت خوریی بود!
2. تو خیابون از این گشتیا بود از دور به ما اشاره کرد، رنگ جفتمون پرید، شیشه رو کشیدم پایین، 4 تا شکلات بهمون داد توشون هم نوشته بود " دهه فجر مبارک باد"
3. آقاهه از تو ماشینش هی بر می گشت ما رو نگاه می کرد! منم به خودمون گرفتم برگشتم دیدم " حسین چنگی" ه ! نگو داشته همه رو نگاه می کرده آشنا ببیننش.
4. آقاهه از تو ماشینش هی برمی گشت ما رو نگاه می کرد! این دفعه دیگه با خودمون بود، بالاخره بعد از کلی بال بال زدن موفق شد بهمون بگه " خیلی بد رانندگی می کنید" !
5. ماشین تو بد ستمی گیریپاژ کرده بود، پیاده شدم یه چند متری هلش دادم!!! به حق کارای نکرده !
6. ولی عجب برفی بودا، به روایتی از 13 رجب سال 72 همچین برفی نیومده بوده، چاخان و دروغش پای راوی :D

پ. ن: این شعارِ خدایی منو کشته: " در راه دین و قرآن، میمیرم، ای خواهر عزیزم" ...

Monday, February 7, 2005

راه من

یک مرد ممکنه مورد لعن و نفرین خیلی از ایرانی باشه. ممکنه معتاد باشه ( یا حداقل "فعلا" ترک کرده باشه!) . ممکنه کلی صفات بد و نا پسند و .... داشته باشه.
اما همین مرد وقتی می خونه " گریه نمیکنم ، نرو / آه نمیکشم، بشین / حرف نمیزنم، بمان / بغض نمیکنم ، ببین"
من یکی که کلی حال می کنم ! بقیه رو نمیدنم!

Wednesday, February 2, 2005

Tip Of The Day

همیشه یادتون باشه که اگه در روز 2 عدد HYPE مصرف کنید اونوقته که تا چهار صبح خوابتون میاد اما خوابتون نمی بره!

Sunday, January 30, 2005

مروارید و یاقوت

وقتی مرواریدها روی آئینه ها میافتند رشته گردنبند یاقوت چه زود پاره میشود.

Wednesday, January 26, 2005

tHe KiNg HaS rEtUrNeD

بعد از اینکه امتحانات و کارهای دیگه ! تمام شود و وقت پادشاهی فرا برسد اولین کار اینکه بری یک کارت اینترنت نامحدود بخری و بیفتی به جون اینترنت و تلافی چند وقت کم کاری در اینترنت و وب لاگ جات رو سریعا در بیاری!

Thursday, January 20, 2005

Warning

یادتونه یک بار موتور بهم زد؟ خوب حالا از این به بعد قرار که من به موتور بزنم! حدس که می زنید جریان چیه؟ قبل از اینکه مجبور به استفاده از پست جغدی بشم، تهدیدم اثر کرد و مثل بچه آدم گواهینامه ام رو برداشتن آوردن!
البته آقایون محترم من جداً شرمنده ام که نا امیدتون کردم و تصدیقم اومد ولی فقط گفتم که مطلع باشید از امروز به بعد هنگام رانندگی بیشتر دقت کنید خدایی نکرده بلایی سرتون نیاد. راستی موتور هم اصلاً سوار نشید چون من کلاً با موتوریا خصومت شخصی دارم، دلیلش هم هیچ ربطی به اون تصادف مذکور نداره!!

*

این عبارت "دوست من" بدجوری رو اعصابم قدم می زنه...

Sunday, January 16, 2005

فرجه

از وقتی که تعطیل شدیم مدام به بعد از امتحانا فکر می کنم و بیشتر روزا برنامه هایی که واسه خودم ریختم رو مرور می کنم:
روز اول؛همونجا!!.دفعه پیش که با دوستان رفتیم شب قبلش کلی بارون اومده بود.برگا ریخته بودن زمین و تو هوا پر از صفا بود.خدا کنه اندفه هم همون طوری باشه
روز دوم؛جلسه با دوستان
روز سوم،سینما با دوستان
روز چهارم،رفتن به بیمارستانی که دوست داره توش طرحش رو می گذرونه.البته شیفت شبش میرم که وقتش بیشتر باشه خیلی هم کسی مزاحممون نباشه و تا خود صبح حرف بزنیم!
روز پنجم؛دکتر
روزششم؛خواب به مدت 24 ساعت.

فعلا کم و بیش خداحافظ!


راستی کسی این شعر براش اشنا نیست؟

دلیل بوسه آدم به سیب یادت نیست؟
و آن گناه به ظاهر عجیب یادت نیست؟
شبی که از در و دیوار میرسید به گوش
صدای آیه امن یجیب یادت نیست؟...

بقیه شعر رو می تونید از این جا بخونید.



الله اکبر!

به نظر شما اگه آدم یه یک هفته ای رو ول گشته باشه و البته مثلاً رو پروژه اش کار می کرده باشه، بعد حدودهای مثلاً ساعت 10 متنبه بشه وتصمیم بگیره که فردا یعنی آخرین روز باقی مونده رو به کوب درس بخونه؛ می تونه کتاب رو تموم کنه و یه نمره ای تو مایه های 16، 17 بیاره؟

بعداً می گم!