من تایتل نمیگذارم!
یکی بگه من چیکار کنم؟ حرف نخوردن هم نزنید لطفا!
نوه های حاج میزعلی
یوم شنبه مورخ بیست و سوم ذی القعده سنه هزار و چهارصدو بیست و شش هجری قمری بود. قصد کردیم بعد عمر درازی که در مکتبخانه طبیب جاسبی ( لعنته الله علیه و آبادهی و اجداده!) تلمذ کردیم، کتابی ابتیاع کنیم که هم به کار این ازمنه باقی در مکتبخانه بیاید هم قطور باشد و زینت بخش باشد کتابخانه این حقیر. پس عزم بلاد تجارالکتاب کردم. و در آن ملقمه دود و سرب و اتول و اراذل و تلامیذ، پی در پی از حجره ای به حجره ای دگر می رفتم و طلب می کردم کتاب شیخ مزیدی را اندر باب علم کامپیوت. بعدِ مدتی کتاب یافته و ابتیاع شد به قرار صد هزار شاهی! در راه بازگشت بودم که در ازمنه پر دود که گرمیان پدر و پسر نیم زرع فاصله می اوفتاد به هیچ روی قادر به یافتن هم نمیشدند از زور دود ، ناگه چشمم بی اوفتاد به آن چه نباید! و در دل شوری دیدم و در سر عقلی ندیدم!! و دوان دوان سویش هروله کردم ! آن چه نباید چشم میدید فی الواقع تصویری بود از آرتیست مشهور و محبوب "رابرت دی نیرو" در فیلم " تاکسی چی" اثر برادرعزیز و گرامی و اکبر الکبرأِ فیلم چی های این روزگار مستر " مارتین اسکورسیزی"!
در آن حال شعف غریب و سر خوشی عجیب و سُکر عارفانه و عشق جاودانه بودم که دیدم ستور زیر را در کنار عکس آرتیست که جملاتی بود از خود فیلم) اگر در سر حوصله دیلماج گری ندارید به دیلماج این بنده در بعد این جملات مراجعه کنید):
I gotta get in shape now;too much sitting is ruining my body;too much abuse is going on for too long; from now on there will be 50 pushups each morning,50 pushups; there will be no more pills; no more bad foods. No more destroyers of my body;from now on will be total organisation; every muscle must be tight!
برگردان این جملات فرنگیه میشود:
"باید این هیکل زُخرف، از نو بیارایم! بس که نشستیم و هیچ از جای نجنبیدیم قوای بدنی فنا شد! گرفتاریها فزونی گرفته، زین پس یومٌ بعد یوم هر صبح پنجاه بار "شنای" می رویم! زین پس دوای کیمیاگران بر من حرام است! زین پس غذای زٌخرف بر من حرام است! زین پس ذایل کنندگان قوای بدنی من خونشان از شیر مادرشان حلال تر است!عضلاتم چون فولاد می باید و بی نظمی در من نشاید!"
بدین جا که رسیدم حال او را چون حال خود دیدم و بسی در شگفتی شدم! قوای جّویه سخت مرا در بر گرفت! عقل ذایل شد و احساس غلیان کرد! فی الفور داخل حجره شدم و ندا دادم " ای جوان! پوستر رابرت به چند ؟" پاسخ داد " سی و هشت هزار شاهی!"، لبیک گفتم! در آن حال که حجره دار پوستر لول میکرد، به یاد شیخ اوفتادم! که گر در بیت این پوستر ببیند فی الفوراز غیظ جامه تن بدرد واین حقیر از بند رخت آویزان کند و چوب توی ... ( یعنی توی سرم بکوبد!). زان روز پوستر لول است و در جای امنی پنهان! همی ندانم چه کنم! آن پوستر "آل پاچینو" که مشغول تدخین و استعمال دخان است . هنوز هم مایه مجادله و مباحثه است!این پوستر هم که آرتیست نیمه برهنه است و هفت تیر بدست!
خداوند عاقبت ما به خیر کناد و سایه شیخ را بر سر ما مستدام!
شبی از شبها ، آن گه که خسته از کار روز قصد خانه کردم. در میان ره هوس "دلستر" بر حواس چیره شد و ابتیاع کردم دلستری مطعم به طعم آناناس. چون به خانه رسیدم، بعدِ تعویض لباس آن نوشیدنی به یخ مخلوط ساختم و در آن حال نوشیدن دلستر مرا چونان خوش آمد که از نوشیدنش خستگی را به در دیدم و تشنگی را رفع زحمت کرده و چون تداوم این حال خواستار شدم دلستر به میان اهل بیت بردم و نوش ادامه دادم.
شیخ چو در آن حال مرا بدید نگاهی از جانب یسار مرا انداخت! و پرسید "چیست این که جرعه جرعه بالا بیاندازی وحال فراوان با آن به تو دست داده ؟!" بنده را زان جا که استشمام بوی کف دست حاصل نشده بود از زبان به در شد :" ماءالشعیر است یا شیخ!" که گفتن همانا و تغیر حال شیخ همان اما در آن دم لب از لب نگشود و در گوشه ای جلوس نمود. هنوز جرعه بعدی را به کام فرو نفرستاده بودم که از جانب شیخ ندا آمد :" اللهم اجعل عاقبت امورنا خیرا!" چون شیخ این گونه نقل کرد. آنتن ها جنبیدن گرفت و چرخش کرد و خبر داد شست را که هان ای پسر منظور شیخ هر چه بود بر تو بود! لیک خود را در شارع علی یساری! فرض کرده به نیوش ادامه دادم که از جانب شیخ ندا آمد :"زینهار که بعد نیوش، جام خود آب کشی که عین نجاست است!!!" چون شیخ این نقل بکرد. دو دیناری ام اوفتادن گرفت که هان ای غافل!! شیخ رنگ نوشیدنی و کف آن بدید! لیک ندانست از کجاست و شیخ را فرض آن است که نوشیدنی حرام است!! فی الجمله عرض کردم:" یا شیخ! این معجون گرچه چونان که حافظ گفت تلخ است ولی چونان کبریتِ " سِیفتی" بی خطر است. شیخ این می نیست و گرچه ظاهری شبیه دارد لیک کیمیاگران از آن شراب شیطانی و مایه نابودی وذایل کننده عقل و داغان کننده کبد و کلیه و سوراخ کننده معده و بنیان کن خانواده و ...و... را به مدد علوم جدیده گرفته اند و نیست در آن به جز فیتامینهای مفید به حال بشر و رفع کننده سنگ کلیه است و حالی از مثانه بنی بشر به جا آورد که نگو و نپرس!" این همه کلام منعقد شد ولیکن حال شیخ به گونه های بود که فهمیدم آب در هون کوفتم و بس! در این حال اصل قوطی بیاوردم که:" یا شیخ نظاره کن و ببین که درج کرده اند برآن "بدون الکل" و ساخت دول اسلامی است و ممهور به مهر وزارت سلامت است!" که در این حال شیخ را غضب آمد که " ای تفو بر این زمانه!! هر آنچه در زمان طاغوت حرام بود به لطایف الحیل حلال شد!! آن از بانک! که اسقراض را به بهره گیرند و نام کارمزد بر آن نهند و خلق را یتچاپون چاپیدنی عظیم! آن از خوراک زُخرُف "کولباس" که در ازمنه طاغوت بگفتندی لحم خنزیر است! و اکنون طیب و طاهر! این هم از این "دلستر"!
این گفتمان شنیدم و فی الحال! کف بر لب آوردم و فک پر کف دیدم و دو دست بر فک نهادم و فشار دادم مبادا از جا به در شود که شاخ بر کله سبز شد و از توی شاخ دودی بیرون زد که از کله بود!
همان جا فهمیدم که این دلستر و کولباس و بانک هر سه در یک مقوله بگنجند و آن همان است که فرنگیان "جِنِراسیون گپ" خوانندش! و باالفور فرار بر قرار ترجیح دادم.
مگس.
اثری ازخواننده شهیر! شوره صورتی (دختر دائی شهره صولتی! )
(توجه! قسمتهای کشدار با مقدار قابل توجهی عشوه خرکی خوانده شود! ضمنا جوری بخوانید که با آهنگ خوانده شده توسط دختر دایی خواننده سینک شود! در غیر این صورت وزن ندارد!!)
مگگگگگگسسس!
تو اتاق پر از پشه و مگس!
رو تنم پراز شپش و کنننس!
تو دماغ چِرکه به جای نفس!
آره ه ه ه !! دپرسسسسسسسسمممم!
(گروه کُر: ای داد!! ای داد!!! هههههواررررر!!!)
یه پشه ، دو تا پشه ، سه تا پشه
توی گوشام !!
اعصاب ریخت، بهم و داغونه
یه چروک ، دوتا چروک ، سه تا چروک
رو گونه هام!
معلوم شد ، پیرمو و فرتوته!!
آره آره!! دلم که جوونه!
چروک مروک هم لیزر پذیره!
آره آره ! پیف پافم همرامه
مگسا رو، می کنه بیچاره!
آآآآآآآآآآآآآی!!!
--
نمي دونم!
احساس ميكنم درونم خالي شده!
يه چيزي كم شده يه چيزي نيست.نميدونم چيه هرچي فكر ميكنم به جايي نميرسم.
يه جوريم.
اينجور موقع ها، يعني يه چيزي شبيه به اين معمولا مي نوشتم تو دفترم و اروم ميشدم.اما ايندفعه هيچي ندارم.هيچي. يعني خالي رو كه نميشه نوشت !
......................................................
چهارشنبه بايد برم "قرنيه"
سلام
دیشب در حال وبگردی بودم که چشمم به سرویس جدیدی که گوگل برای بلاگر در نظر گرفته خورد . قضیه از این قراره که با نصب این برنامه( یا درست ترش Plug-in) چند تا گزینه به برنامه Word اضافه میشه که به شما این اجازه رو میده از طریق خود برنامه Word مستقیما مطلبتون رو روی وبلاگتون قرار بدین و دیگه از دردسر های مربوط به سایت بلاگر راحت بشید. این مطلب هم برای همین نوشتم که هم ببینم با فارسی هم درست کار میکنه یا نه و هم اینکه شما رو هم در جریان قرار بدم.
برای اطلاعات بیشتر یا دانلود یه سری به اینجا بزنید
تا بعد .
پسرک وقتی بهوش اومد کف اتاق افتاده بود و سر درد شدیدی داشت. اولش زیاد متوجه دور و اطرافش نبود اما وقتی رو بروش رو دید همه چی یادش افتاد. روبروش یه مرد نقاب دار چهار زانو تکیه داده بود به دیوار پشتش و یه اسلحه رو هم بین دستاش مستقیم گرفته بود طرف اون . گرفتن که نه ، در واقع دستهاش رو گذاشته بود روی پاهاش . نگاهش رو هم از پسر بر نمیداشت. پسر یادش افتاد که چند ساعت پیش همین مرد اونو توی خیابون به زور سوار ماشین کرد و یک راست آورده بود اینجا ، دستاش رو بست و انداختش رو زمین . خودش هم مینطوری که الان نشسته ، نشست روبروش. نه باهاش حرف زد، نه نقابش رو برداشت و نه حتی تکون خورد.دیگه چیز زیادی یادش نبود جز اینکه وقتی از جاش بلند شد و شروع کرد به دویدن....بعدش چی شد؟ یادش نبود . فقط میدونست که بلند شد از جاش و اون هم بلند شد... دیگه چیزی یادش نیمومد. مرد هنوز هم روبروش بود و هنوز هم اسلحه اش به طرف اون. نگاهش خیلی ترسناک بود ، با اینکه پشت نقاب بود و چیز زیادی از چشم هاش معلوم نبود اما همینم که معلوم بود خیلی ترسناک بود . اونقدر ترسناک بود که پسرک جرات دوباره فرار کردن رو نداشت.مخصوصا که فکرمی کرد اگه این دفعه بلند بشه اون حتما یه گلوله بهش می زنه. پس همون طوری کف اتاق باقی موند. سعی کرد فکر کنه به بعد از بلند شدنش و اینکه بعدش چی شده که یادش نیست؟ .... نه فایده نداشت چیزی یادش نیومد. با خودش گفت که بذار یه حرکت کوچولو بکنم ببینم عصبانی میشه یا نه !؟ سعی کرد بشینه که ....... وووااای! چقدر دستش می سوخت !! نگاه به دستش کرد و دید که خونریزی داره ولی نه خیلی جدی!!.... یادش افتاد که بعد از اینکه مرد هم بلند شد بهش گفت وایسه ولی اون به جای وایسادن رفت طرفش . یادش افتاد صدای گلوله هم اومد ولی باز هم بعدش به خاطرش نمیومد...... صدای بلند گوی پلیس دوباره اونو به خودش آورد :"دستاتو بذار رو سرتو بیا بیرون !! لو رفتی !! خونه محاصره اس!!!" پسر نگاه به مرد کرد . هنوز به پسر که کف اتاق ولو بود خیره بود انگار اصلا حرف پلیس رو نشنیده بود! " یه دقیقه بیشتر وقت نداری و الا ما میایم!!" باز هم مرد هیچ عکس العملی نداشت! پسر با خودش فکر کرد که الان حداقل باید اونو برداره!! و به پلیسا نشون بده!!یا مثلا تهدید کنه!! ولی اون هیچ کاری نکرد تا اینکه یه دقیه تموم شد...با خودش گفت این دیگه کیه؟!!! فکر کرد الانه که هم خودشو بکشه هم منو!.......در اتاق با یه صدای مهیب منفجر شد .. دود همه جا رو گرفت. دود ها که کمتر شد پسر دید که مرد هنوز هم نشسته!! پلیس با یه حرکت سریع به مرد نزدیک شد و اونو پخش زمین کرد . همین که مرد افتاد پسر دید که رو دیوار پشت سر مرد ، درست جایی که سر ش بود پر از خونه! پلیس گفت:" این انگارمرده!" بعد یه نگاهی به پسر انداخت" حالت خوبه؟ زخمت که عمیق نیست؟" پسر که فهمیده بود مرد مرده ، عوض اینکه جوابشو بده با وحشت گفت :" من...... من...... من نکشتمش ....... ممن فقط خواستم در برم.......... اون منو با تیر زد....منم پیردم طرفش...... هلش دادم..... خودش مرده .... من نمیدونم چرا مرده......." پلیس پسر رو از جاش بلند کرد و طوری که انگار می خواد آرومش کنه گفت " آروم باش پسر! تو فقط از خودت دفاع کردی!"
--
خب ! داستان چطور بود؟البته فکر کردم کسی حوصله خوندن مطالب بلند رو نداره بنابر این خلاصه تر از اونیه که باید باشه . خواهش می کنم نظر هایی که میدین ، یه جورایی حالت نقد داشته باشه و خوبی ها و بدیها رو بهم بگین . بازم ممنون .
تا بعد
(قبل التحریر : اگه خواستین یک ضرب قسمت "خلاصه" رو بخونین! ولی چون من زحمت! کشیدم ، قبلش رو هم بخونین!)
مکان : زیر زمین یک ساختمان متروکه با این هواکشها که از پشتش نور میاد و یک چراغ مخصوص بازجویی و یک میز درب داغون اون وسط به همراه مقدار زیادی مه و دود!
افراد دور میز : دو نفر مرد مرموز با عینک آفتابی و پالتو و دیگر عوامل مورد نیاز برای مرموز شدن.
مرد این سر میز: توی این تاریکی که چشم چشمو نمیبینه چرا حالا ما عینک آفتابی زدیم؟
مرد اون سر میز: چه عرض کنم؟
- پس عینک هامون رو برداریم!
- موافقم!
حالا صورت اون ها کاملا واضحه ، یکی شون دموکراسی صورت و دیکتاتور سیرت ( یعنی حامد!) هست و دیگری گووولی پسر ( بنده!)
حامد( با لحن خشک و رسمی) – شنیدم من نبودم خواستین اینجا قرار وبلاگی راه بندازین؟.
بنده ( با لحن خشک تر و رسمی تر !) – درست شنیدین
- پس چی شد؟
- نشد ،بین بعضی از اعضا ء موافقت صورت نگرفت ، کنسل شد.
- پس تو چرا نشستی دست رو دست گذاشتی؟ میفرستادیشون اداره پنجم ( ساواک ) بچه ها یه حالی بهشون بدن!!!
- نمیشد ! چون اگه دست من بود، فقط خانوم ها رو می فرستادم بعدا دوباره انقلاب می شد !
- هوم! راست میگی!! صد بار گفتم این جا نظر پظر تعطیله! ما اینجا دیکتاتوری داریم !! دیکتاتوری!!! نظر یعنی چی!! من میتونم بیام! من نمیتونم بیام یعنی چی!! من اینو میگم تو اینو میگی یعنی چی ؟!!! چه معنی داره کفش همو پا کنین؟!! بچه بازی در میارین اینجا واسه من؟!!
-بچه بازی کدومه ؟
- (نگاه چپ چپ)
- فهمیدم! حالا میگی چه کار کنیم دیکتاتور جون؟
-بیا تا بهت بگم!
--
خلاصه! بعد از مقادیری بحث با دیکتاتور جون ( چون فقط من میتونم بحث کنم باهاش غیر از من هر کی بحث کنه میفرستش اداره پنجم!) قرار شد من بیام اینجا و اعلام کنم که روز دو شنبه ای که در پیش است ( یازدهم مهر ) ساعت پنج بعد از ظهر من به اتفاق دیکتاتور جونم اونجا هستیم! کجا؟ کافی شاپ قبيله گپ واقع در خیابان وصال شیرازی . دیکتاتور جون گفت بگم که : بنا به اصل دیکتاتوری این قرار تغییر نا پذیره و به هیچ عنوان!!!! عوض بدل نخواهد شد!
عزیزانی که میتونن ، تشریف بیارند ! قدمشون سر چشم ما ، فقط دنگشون رو هم بیارن!! که ما یه لیوان آب مجانی هم دست کسی نیمیدم!!
--
اون داستان بالا هم کلهم تخیله! هر کسی فکر می کنه منظورم با اوست بداند که شوخی بیش نبود!
--
پس شد دوشنبه یازدهم مهر ، کافی شاپ قبيله گپ واقع در خیابان وصال شیرازی پایین تر از طالقانی.
روز و شب بر همه خانوما آقایون خخخخششش!
تصویری که در بالا ملاحظه می کنید ، مربوط به آخرین نتیجه مرحوم حاج میرزا علی هست که در روز سه شنبه هفته گذشته ساعت یازده و پنجاه دقیقه متولد شده و تا لحظه فرستادن این مطلب هم اسم نداره و با اسامی از قبیل نی نی ، گوگولی ، نوزاد و .... مورد خطاب قرار می گیرند! دختر هم تشریف دارن!
نگارنده این مطلب هم دایی این مادمازل هست!
در ضمن لپش هم خودش چنگ زده !!
تو رو خدا ناز نیست این گوگولی !!!!! گوووووولی دختره!!! گوولی دختر!!
این دفعه دومه که تو 24 ساعت گذشته خبر به هم خوردن دو تا پیوند نصفه نیمه(نامزدی!) رو می شنوم.تازه خبر بهم خوردن 2_3 تای دیگه رو هم تازگی ها شنیدم.نمی دونم خیلی عجیب شده و شوک اور .مامان میگه خوب اخر ازدواج های خیابونی همینه دیگه! ولی خداییش هیچ کدوم خیابونی نبودن!
این اخری دیگه خیلی حالمو گرفته. بابا اینا دیگه با هم همکلاسی بودن.همدیگه رو خوب می شناختن میشه گفت چند سالیه بگی نگی دوستند! گرچه خیلیا اعتقاد داشتن دختر اشتباه کرده ولی بالاخره حتما اشکالات پسره رو قبول کرده بوده که جواب مثبت داده دیگه
چی به سر جوونای این دوره زمونه اومده اخه؟؟!
من که نمیفهمم
*
این بیمارستان طرفه رو دیدن تا حالا؟ همیشه واسم سوال بود که این طرفه یعنی چی اخه.هیچ معنی خاصی نمیده.
من و دوستم تابستونی کاراموزیمون رو اونجا می گذرونیم دیروز موقع رفتن یهو دوستم گفت: اِ آقای طرفه!!
یه عکس بزرگ از یه اقای درشت هیکل که وسط سرش دیگه مویی نداشت به دیوار بود(البته یه جایی زدن که تقریبا کسی نمی تونه ببینتش!) زیرشم نوشته بود دکتر سید مهدی طرفه بانی و موسس بیمارستان
روحش شاد(!)
"رحمت" اسم گدایی بود که توی یکی از محله های فقیرنشین شهر زندگی می کرد. رحمت ، خیلی هم به اسمش می نازید ، برای همین هم وقتی بچه تخسای محل دورش می کردن و صداش می کردن" رمتی گدا" از کوره در می رفت و میوفتاد دنبالشون و یه لگد حواله اونی که از همه عقب تر بود می کرد.
شبهای جمعه هم کارش این بود که بره سر چهار راهی ، صحن امام زاده ای ،جلو مسجدی بلکه بیشتر پول در بیاره اما اشکال کار اینجا بود که چون چهار ستون بدنش سالم بود ، مردم که بهش می رسیدن شروع می کردن به موعظه! " ماشاالله تو که دو برابر من هیکل داری پاشو برو کار کن!!" یا مثلا " خاک بر سر تن لشت!! مرتیکه ....!"
به اینجا که می رسید ، رحمت می نالید که:" ای خدا نمیشد ما هم دست فلجی ، پای چلاقی ، چشم کوری نیمدونم یه درد و مرضی داشتیم که این ملت هیکل ما رو بهونه نمیکردن؟!؟!" خب البته از ته ته دلش هم که نمیگفت می خواست یه جوری حرصش رو خالی کنه.
تا اینکه یه روز سر یه چهار راه که مشغول کاسبی ! بود تا چراغ سبز شد یه ماشین با سرعت از رو پاش رد شد و رفت( شاید هم در رفت!!) رحمت موند و یه پای آش و لاش.
خب بالاخره یه جوری به آرزوش رسیده بود! آرزویی که از ته ته دل نبود ولی خب آرزو که بود!
شب جمعه ها دیگه کسی موعظش نمیکرد. در آمدش هم بهتر شده بود اما وقتی بر می گشت محلش و بچه تخسا صداش می کردن " رمتی چلاقه!!" و اونم به خاطر پای علیلش نمی تونست مثل سابق بیوفته دنبالشون ، واقعا از ته ته دلش می نالید که :" ای خدا! نمیشه اینا منو رحمت صدا کنن؟ رحمتِ خالی؟".
دوستان با عرض معزرت از غیبت خودم در پست دادن.(البته بازم تاکید میکنم که من حضور خودم رو در کامنتها حفظ کرده بودم(.
چندتا حرف دارم که بزنم:
اول اینکه، خواهش میکنم نه به من، نه به کس دیگه سر پست ندادن گیر ندین. من برای خودم دلیل موجه دارم که چرا پست نمیدم و چرا کامنت میدم. دوما بعضی ها هستن که ذاتا حرف زدنشون نمیاد. یکی باید هلشون بده تا راه بیفتن. باز اینجا بین امت دو دستگی ایجاد میشه. بعضی ها هستن که زودی خاموش میشن. بعضی ها هستن که به این سادگی ها خاموش نمیشن و مثل بنده توی کامنت ها چرت و پرت و پرت و پلا مینویسن و دوستان(نمیگم مخصوصا آقا امیر) رو شاکی میکنن.
پس من تا جایی که حرف زدنم بیاد پست میدم. شما موضوع رو درست کنید، من در خدمت همتون هستم. تا جایی که بلد باشم دوستان رو عصبانی میکنم.
دوما اگه از امروز صدای شیون شنیدید تعجب نکنید. جوانی در منزل خود عذادار آینده شده!! عذادار آینده به باد رفته...
خدا لعنت کنه اونایی روکه به جریان کنکور دامن میزنن. خدا لعنت کنه اونایی رو که جوانهای این مملکت رو اینجور عذاب میدن. خدا لعنت کنه اون بی پ....ی رو که سوال غلط میده به بچه مردم که سر جلسه حل کنه. یکی نیست بگه بی انصاف، یه بار خودت نگاه میکردی ببینی چی طرح کردی! اونم نه یه سوال! 4 تا سوال غلط توی 45 تا تست فیزیک. به نظر من با این تیپ کارها فقط یه پول گزاف به حساب کانو...فر....زش ریخته میشه و آمار سکته بالا میره!
به خدا واسه یه آدم (نمیگم بچه) 17یا 18 ساله خیلی سنگینه که بتونه آینده زندگیش رو با یه آزمون 4 ساعته رقم بزنه. به خدا برای یه آدم 18 ساله این ضربه خیلی مهلک و زجر آوره که ببینه داره همه آینده و آرزوهاش رو از دست میده. نگید که کنکور پایان زندگی نیست چون توی این دوره زمونه اگه از یه بچه کوچولو کلاس اولی بپرسی که میخواهی چی کاره بشی و دوست داری وقتی بزرگ شدی چی کار کنی، میگه برم دانشگاه و مهندس بشم! یا دکتر بشم! حالا شما این بچه رو در نظر بگیرید که با این فکر و آرزو کنکور قبول نمیشه!!! حالا باید بابا و مامان بنشینن و الکی بهش بگن: چیزی نشده، کنکور که آخر زندگی نیست! حالا باید بهش بفهمونی که راه های دیگری هم هست! اون فکر که 18 سال با خودش یدک میکشیده رو پاک کنی و به جاش چیزی بنویسی که خودت هم بهش اعتقاد نداری!(من که اعتقاد ندارم)
پدر و مادر گرامی باید قید 2 تا 4 میلیون تومان که خرج کردن رو بزنن! حالا فرض کنید که(فقط) در یک سال برگزاری کنکور چقدر پول به جناب فاضلاب پمپاژ میشه!
به نظر من(شاید خیلی ها مخالف باشن) اگه از یه بچه 7 ساله بپرسی دوست داری چیکاره بشی، به جای پلیس و خلبان میگه دکتر و مهندس! باور کنید که بهم ثابت شده.
ببخشید اگه زیاد نوشتم. قول میدم تا یه مدت طولانی هیچی ننویسم که توازن رعایت بشه!
فقط یه خواهش: اگه کسی با حرفهای ما مخالفه، یه کمی یواش صحبت کنه. چون من سر این قضیه کنکور بد جوری آتیشی میشم
اول : سلام
دوم:
پست قبلی رو با عرض شرمندگی از تمام دوستانی که لطف کرده بودند و کامنت داده بودند پاک کردم به این علت که نه تیترشو دوست داشتم ، نه حرف به درد بخوری توش زده بودم ، نه از سوء تفاهم هایی که داشت تو کامنت دونی پیش میومد خوشم اومد.
سوم:
یک سوالی برای بنده پیش اومده و اونم اینه که در این روزهای گرم ، با این هوا که آدم تا دو دقیقه میاد بیرون احساس مغز پخت شدن به آدم دست میده ، ترافیک وحشتناک سر ظهر خیابونهای تهران چه معنی میده؟
چهارم :
اعصابم به کل داغونه این چند روزه ! نپرس از چیه فقط بدون که داغونم! ظاهرم چیزی رو نشون نمیده ولی از باطن خودم میدونم و بس!
پنجم:
تازگی فهمیدم که وقتی عصبانی میشم عجب چیز خوفی میشم! باید یه خورده فیتیله رو بکشم پایین ظاهرا
ششم: آدیوس!!!
راستش من این چند وقته سه –چهارتا مطلب نوشتم ، ولی بعد یا پستشون نکردم یا اینکه بعد از فرستادن پاکشون کردم . اینم چون دیدم ملت دارن تند میرن گذاشتم بلکه پیاده شن با هم بریم
--
فیلم "رستگاری در هشت و بیست دقیقه رو هم ببینید که گوولی پسر بودن طه ثابت بشه!
بغل + بوس + بای
این صحنه رو تصور کنید:
یک پلیس تپلی کمین کرده در خط ویژه ، اونقدر تیل که این شبرنگهای که جدیدا میزنن پلیسها داره میترکه! یک عدد عینک دودی از نوع ویژه به همراه یک عدد هدفون که متصل به یک MP3 Player هست .
اینا رو تصور کردین؟
حالا کله آقای پلیس رو تصور کنید که با نوای آهنگ، حرکت موزون به سبک ترنس! دارد. بعد چند تا موتوری بخت برگشته از راه میرسن و همگی میوفتن توی تله آقا پلیسه. حالا موتوری ها دارن جلز و ولز می کنن و زن و بچه رو میارن جلوی چشم پلیس . اما آقا پلیس داستان ما همچنان مشغول حرکت کله می باشد! تعداد موتوری های در دام به ده-دوازده عدد می رسد که آقای پلیس عفو عمومی صادر می کند و همه موتوری ها بلادرنگ ....وووووووییییژژژژژ! در درو!
این ماجرا هر چند دقیقه یکبار تکرار می شود
به جان خودم اینا که شما تصور کردین من دیدم !!
میگن خدا خرشو میشناسه که بهش شاخ نداده...
فکر کنم دیگه منم خیلی آدم بی جنبه ای باشم. اما خدا آخه تو دیگه چرا؟!
یه چند روزی هست که به سلامتی برگشتیم !جاتون خالی خوش گذشت.
خدا رو شکر قسمت نشد با اتوبوس بریم ته دره! ولی شاید با بمبی چیزی این روزا رفتیم هوا.خلاصه باز هم حلال بفرمایید!
ظاهرا این انتخابات از بقیه انتخاباتا خیلی مهمتره که رو اوردن به بمب!
تا حالا این همه سر رای دادن فکر نکرده بودم ولی هنوزم نتونستم به 1 گزینه قطعی برسم.واقعا چقدر ایندفعه انتخاب کردن سخته.فقط امیدوارم معین رای نیاره.
ولی من نمی دونم چرا این نامزدان محترم دو قشر بانوان و جوانان محترم رو اینقدر مطرح میکنند.دیگه ادم بدش میاد از خودش اگه یکی از اینا باشه.بابا خوب هر بلایی که به سر بقیه جامعه بیاد سر اینام میاد دیگه.اینجوری من واقعا فکر میکنم یه معضل درست و حسابی شدم واسه جامعه.من که اگه جای بقیه جامعه (که با این حساب تعدادشون به اندازه انگشتان دست هم نمیرسه !)بودم تا حالا صدام در اومده بود !
*
حالا یه سوال:به نظر شما طلبیده شدن یعنی چی؟اصلا اگه من(نوعی!) اراده کنم و برم یه جای زیارتی یعنی طلبیده شدم یا فقط اراده خودم بوده؟یا اینکه کسی که به خاطر مشکلات مالی یا شخصی نتونه بره یعنی طلبیده نشده؟ اصلا طلبیده شدن وجود داره!! البته در این مورد قبلا خیلی فکر کردم و با دوستام هم خیلی بحث کردم و جوابم رو هم تقریبا گرفتم.لطفا شما هم اگه چیزی می دونید برای یقین بیشتر اینجانب بگید
(خدایی میترسم با این حرفا دیگه هیچ جا طلبیده نشم!)
توجه : این مکالمات کاملا واقعی هستند. فکر نکنید که زاده ذهن من هستند!
یک :
-گواهینامه و کارت موتورتو ببنیم!
- بفرما
- چرا خودت شیرازی هستی ولی کارت موتورت ماله نوشهره؟ ( با لحن گیر الکی!)
- اِ؟ پس چرا تو تهرانم!
( مکالمه بین افسر پلیس با لجهه شهرستانی و یک موتور سوار که خط آخر رو با لهجه خود سرکار گفت!)
دوم:
- مامان ! از این زانو بندای اسکیت برام میخری ؟
- چنده؟
- N تومان! ( یه مقداری که به نظر مامان گرون اومد)
- نه مامان جون ! تو که اسکیت سواریت خوبه! لازمش نداری ! اون برای مبتدیا هست!
( مکلمه بین پسر پنج –شش ساله و مادر معتقد به رعایت ایمنی!)
سوم :
- شما ترمی چقدر شهریه میدین؟
- دویست – دویست پنجاه
- ( با فک آویزان!) اه چقدر زیاد! ما یه ترمی شهریمون رو کردن هشتاد تومن کلی شورش کردیم و.... شما چقدر بی بخارین ..... چرا میذارین ؟.....( چند لحظه سکوت بعد از نطق طولانی) الاف کردین خودتونو تو "این" دانشگاه!
( مکالمه بینن استاد مزخرف فعلی و دانشجوی سابق "همین" دانشگاه!)
چهارم :
- استاد شما به کی رای میدین؟
- ول کنید بابا!! اینا همش بازیه! اونی که باید رای بیاره رای میاره شماها نگران نباشید! ( تلاش ما برای راه اندازی بحث سیاسی در کلاس و ماله کشیدن به درس در نطفه خفه شد!)
( مکالمه بین یک استاد مزخرف دیگر و دانشجویانش!)
پنجم :
این یکی مکالمه نیست ولی دیگه از زیر دستم در رفت!
موبایل 7610 نوکیا ( متمایل به سمت آخر گوشی!) را از جیب می کشد بیرون ! ازجیب دیگرهم یک دفتر چه تلفن می کشد بیرون! بعد به سیاق تلفن ثابت چند رقم را می خواند و در گوشی میزند و الی آخر بعد هم مکالمه را انجام میدهد غافل از اینکه در گوشی های تلفن همراه امکانی تعبیه شده به اسم phone book ( این کار یه چند دفعه ای انجام شده کار یه بار دو بارش نیست!) ( حرکت سر زده از استاد ازمایشگاه شبکه ! که مثلا در بطن تکنولوژی قرار داره!)
آقا دارم میرم مشهد!حلال بفرمایید.
پریروز خبر شدم دیشب رفتنم قطعی شد انشالا حدود 2 ساعت دیگه هم عازم هستم.
دعا کنید حال و هوای درست عبادت کردن بیاد سراغم فعلا که ظاهر خبری نیست
خلاصه هم حلال کنید هم دعا کنید به سلامتی برم و برگردم چون قرار با اتوبوس بریم
(منم که جون دوووست!!)
یه شعری هست که میگه "نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم" الان وضعیت من شده دقیقا مثل همین شعر!
کلی حرف دارم که باید بزنم اما نمیتونم یا نمیخوام بگم! کلی درگیری های مختلف دارم با خودم که فکر میکنم جای گفتنش توی وبلاگ نیست . اصلا بی خیال ! حرف زدن از چیزی که شماها نه اولش رو می دونید نه آخرش نه وسطش نه دردی از من دوا میکنه نه شما!
جدیدا صدای آواز یه پرنده رو میشنوم که نمیدونم توی خونه هست یا این درختای اطراف خونه لونه کرده . البته اونقدر این قشنگ آواز می خونه که فکر کنم حتما یکی خریدش.
از طرف دیگه یه خونه دیگه هم داره تعمیرات انجام میده که محله رو کرده پر از سر و صدا های مربوط به بنایی ( فرز و دلنگ دولونگ و اینها) .
نکته جالب کنتراست این دو جور صداست، یه جور جالبیه تا نشنوین نمیفهمین! کلی امید بخش صدای اون پرنده وسط این همه صدا . مثل مثلا روزنه نور در تاریکی! خلاصه کلی حال کردم باهاش ( هر چی سعی کردم این صداها رو ضبط کنم دیدم صدای پرنده اصلا واضح نیست و الا یه حالی هم به اهالی بلاغ اسپوتیه میدادم!)
خیلی دوست دارم بدونم چرا خبر نگار روزنامه شرق باید با لباسی به کنگره فیزیوتراپی بیاید که رئیس انجمن به من بگه که مواظب باشم این خانم توی عکسها نیفته!!! زشته!
(من توی کنگره عکاس بودم)
از قصد اسم روزنامه رو بردم تا همه بدونن!
این مملت چند تا شهید داده سرکار خانم خبرنگار که داری کار فرهنگی میکنی؟
امروز یه کلاس داشتم که چهار طبقه رو از پله های ناناز باید بکشی بالا که بهش برسی! بنده هم که چون اول و وسط و آخر آمادگی جسمانی فقط فقط خودمم به طبقه چهارم که رسیدم قلبه تالاب تالابو نفسم که هن هنو اینها! در این حین یکی از برو بچز ما رو دید....
اوشون- سلام چطوری؟
بنده- سسس ...ه ه ه ه ه ه ....لام ....ه ه ه ه ه !!!
- چرا اینجور له شدی!؟!
- چه عرض کنم؟
- نکنه سیگار می کشی؟
- نه بابا سیگارم کجا بوده !
- عرق اینا چی ؟
- چی چی میگی تو بابا!
- جدی نمی خوری؟!
- ای بابا! نه !
- وایی یعنی تو این چند وقته که دانشگاه میای طرف هیچی نرفتی؟! ای ول بابا!!
- ( هنگ مطلق!!!)
- جدی پایه هستی بیا با چند تا از دوستام بیا بریم عرق خوری کلی حال میده!
- ( هنگ فرا مطلق!) ولم کن بابا دیوانه!! همین یه کارم مونده ! گمشو بینیم بابا!
- نه جدی خوشم اومد معلومه که اهل هیچی نیستی......
قسمتهای بعدی مکالمه مربوط میشه به پیچش صورت گرفته از سمت این جانب برای فرار از دست گیر دهندگان! فقط خواستم به اونایی که سرشون عین کبک تو برفه و فکر می کنن همه جونها مشتی گووولی دختر و گووولی پسر هستند بفهمانم که وضعیت از چه قرار است. فکر هم نکنید تعداد این جوننها کمه!! حتی بعضی هاشون برای کسب نمره این امکانات و فراتر از اون رو در اختیار اساتید قرار می دهند!!!
اینم از شرح احوال دانشگاه آزاد "اسلامی"!
آهای! خانم عزیز، آقای محترم:
این پست رو نمی نویسم که بحث سیاسی راه بندازم که آی من به فلانی رای میدم تو به کی میدی، اون یکی هم بگه من تو تحریمم! می نویسم که نوشته باشم:
چند روز پیش با بروبچز رفته بودیم که اینجانب مانتو بخرم، اگر افتخار اتوبوس سواری رو داشته باشی حتماً اون میله وسط اتوبوس رو دیدی که آقایون و خانوم های محترم رو از هم سوا میکنه ولی معمولاً چون جا نیست آقایون و خانوم های محترم یه جورایی قاطی پاطی میشن و این میله یه نقشی تو مایه های چغندر رو ایفا میکنه و... چی میخواستم بگم؟ آهان، همه اینا رو گفتم که قشنگ بدونید کدوم میله رو عرض می کنم! بر حسب اتفاق اون روز اتوبوس خلوت بود، البته نه که فکر کنید مثلاً خدای نکرده جا برای نشستن بودا، نه! ولی خوب میشد مثل انسان های متمدن میله را گرفت و ایستاد. ( این میله که عرض کردم عمودی است با آن یکی اشتباه نشود!) ولی من و یکی از رفقا زیادی خسته بودیم و هوس کردیم روی میله مذکور ( همون افقیه) بشینیم!! آقا! سیم ثانیه از نشستن ما نگذشته بود که صدای غرغر یکی از آقایون محترم بلند شد:
اون آقاهه: ایشالا این خاتمی به همین زودیا میره ما راحت میشم!
من: ( البته با خودم) چه ربطی داشت؟
اون آقاهه: اگه خاتمی انقدر به اینا رو نداده بود الان رو این میله نمیشستن، وقتی رفسنجانی جونم بیاد من رو این میله میشینم.
من: !!!
طبق همیشه یه سری به وبلاگمون زدم ، دیدم کسی از باعث و بانی این وبلاگ ( مرحوم میرزا علی ) انهم در سالروز فوت ان مرحوم صحبتی به میان نیاورده فکر کردم با یاد اوری این مطلب از خوانندگان گرامی بخواهم که برای ایشان فاتحه ای خوانده و ...
البته جالبه که ماها همگی فراموش کرده بوذیم .؟؟؟
بالاخره این امتحانات میان ترم ما هم تمام شد. این میان ترم هم برای خودش بساطی است ها! نه مثل پایان ترم است که آنقدر جدی باشد که آدم بی خیال زن و زندگی شود و یه یک ماهی ترک دیار و اینترنت و دوست و آشنا و خلاصه علایق مربوطه کند و یکی تو سر خودش دو تا هم تو سر این کتاب ها بکوبد بلکه این خزعبلات را یک جورهایی در کله اش فرو کند، نه مثل این امتحان های در پیتی است که استاد با همسرشان یا حالا یکی در همین حول و حوش که انشاالله همان حالت اول درست است دعوایش شده و هوس می کند جلسه دیگر امتحان بگیرد که آن هم با توجه به رفیق های جلویی و پشتی که بر حسب اتفاق سر جلسه آدم پیدایشان می کند و رفیق گرمابه و گلستان و بالاخص امتحانشان میشود، بشود یک جور هایی سر و ته قضیه را هم آورد! خلاصه یک چیز لنگ... یا همان به قول اهل ادب پا در هوایی است که نه تکلیفش را با خودش روشن کرده نه با ما!
هفته پیش هم سر یکی از همین ها مجبور شدم یک فروند مهمانی فرد اعلا را دو در کنم! البته نه این که فکر کنید از آن درس خوانها هستم که به خاطر امتحان دیگر خدا را بنده نیستند و برای یک میان ترم زپرتکی ترک دنیا کنم ها! نه، اصلاً هم از این صحبت ها نیست. ولی این یکی یک جورهایی زیادی مهم بود و خلاصه پای مسائل جدی تری در میان بود. بگذریم!
اما خوب تصدیق می فرمایید که 2 الی 3 روز درس خواندن شبانه روزی در عوض چند ماه آنقدر ها هم کارگر نمی افتد و آدم را مجبور می کند ( واقعاً مجبور می کند وگرنه ما که زبانم لال از آن هایش نیستیم!) بله، مجبور می کند یک نگاهی چیزی به کتابش بیاندازد و باز هم لابد تصدیق می فرمایید که اگر سر کلاسی امتحان بدهید که استادش به علت زحماتی که در طول روز کشیده و شب دیر خوابی هایی که داشته و کلاً مشکلات زندگی که وجودش بر احدی پوشیده نیست و حالا از سکوت لذت بخش کلاس استفاده می کند تا چرتکی بزند، خوب شما هم مثل ما پا را فراتر می گذارید و به جای نگاه مشغول کندو کاو در کتاب میشوید! ولی وای به حال وقتی که به علت تسلط زیاد بر مطالب کتاب هر چه می گردید اثبات قضیه خواسته شده را کمتر میابید!!
حالا یک سوال: اگر دو نفر کنار هم نشسته باشند و این را هم استاد در ذهنش داشته باشد که این دو نفر سر امتحان کنار هم نشسته بودند و بر حسب اتفاق یکی از جواب هایشان کاملاً شبیه به هم باشد و باز هم کاملاً بر حسب اتفاق هر دو یک اشتباه خیلی کوچک در حد یک مثبت منفی کرده باشند و بر حسب شانس این استاد همان استاد خوابالود مذکور نباشد، یک جورهایی خیلی هم هواس جمع باشد، به یک چیزهایی پی نمیبرد؟!
خدا آخرعاقبت همه ما را ختم به خیر کند...
آمین!
می گویند محک اینکه به چیزی نگاه عاشقانه داریم یا هوس آلود آن است که ببینیم قادر به پذیرش معشوق به هیمن صورت کنونی آن داریم یا خیر ، که هوس خواهان تبدیل است و عشق خواهان تثبیت. هوس هر چیز را که در مسیرش گام برندارد را بر نمیتابد و خواهان تبدیل آن است در حالیکه عشق نه نگاهی تبدیل گر ، که نگاهی تایید گر دارد حتی اگر آنچه از معشوق بیند مورد تایید عشق یا همان عاشق نباشد.
عاشق به کل وجود معشوق عشق می ورزد . اصلا عاشق عیبی در وود معشوق نمیبیند که آنرا تبدیل کند یا نه که اگر عیبی هم دید آنکه سرزنش کند وجود خودش است چرا که عیبی در معشوق دیده است.
هوس اما آنچه را می پسندد که در تیر رس هوسش بگنجد . هوس فقط و فقط آنچه را که بپسندد تایید میکند و در صدد است سایر چیزهایی که مورد تاییدش نیست سریعا تغییر دهد . چه این تغییر معشوق کاذب را خوش آید یا آن را برنتابد .
هوس گذری است و عشق دائم . عشق بعد از آمدن مهمانی همیشگی است و هوس بعد آمدن ، چندی بماند و از سفره بهره برد و بدون منفعتی همانگونه که ناخوانده آمده ، میرود.
این نوشته را چند وقتی بود نوشته بودم اما چیزی که باعث شد به نشان دادن آن مصمم بشوم دیدن دوباره فیلم "هوش مصنوعی بود" . آنچه با دیدن دوباره این فیلم به ذهنم خطور کرد این بود که دیود ( همان پسر روبات) به معنای واقعی یک عاشق بود و آن زن و شوهر دو هوس باز. زن و شوهر پس از اینکه از تغییر دیوید به طرز دلخواه نا امید شدند طردش کردند.( البته از آنجا که مادر اندک علاقه ای به او پیدا کرده بود راضی به نابودی او نشد) اما دیوید حتی بعد از طرد توسط کسی که به عنوان مادر می شناخت به سبب اینکه برای عاشق بودن برنامه ریزی شده بود ( که میدانیم کامپیوتر ها معمولا وظایف خود را به کاملترین صورت ممکن انجام می دهند) نه تنها از مادر دلخور نشد که به دنبال تغییر خود رفت.
قطعا منظور کارگردان از ساخت فیلم همانگونه که میدانیم موضوعات دیگری بوده اما می شود به عنوان مثالی از تفاوت عشق و هوس از آن یاد کرد.
با عرض پوزش از طولانی شدن مطلب و به امید دیدار و به امید آنکه هوس خود را عشق ننامیم.
نه انگار تو سربازی هم می شه وبلاگ نوشت.
برای جبران خسارت این همه مدت ننوشتن فرستادن یک مطلب از اردکان یزد می تونه خوب باشه.
امروز به بهانه نماز جمعه ما رو از صبح آورده اند شهر. این شهر هم هیچ چیز جالبی نداره. کلی گشتیم تا این کافی شاب باز رو بیدا کردیم که کیبوردش هم از این کیبورد جینگول هاست و من نمی دینم »ب« کجاست!!
فعلا بدترین چیز سربازی بعد کم خوابی است. روزی 6 ساعت خواب برای من که ژن قوی خواب رو از خانواده انتظاری به ارث بردم شکنجه بزرگی است. حالا باید عادت کنیم دیگه.
خوب فعلا کافی است.
از کاغذ دریغ نکنید.
قربان همگی.
حامد از سربازی
این شعر را بهر آن که اکنون در میانه راه پر پیچ و خمیست که طی آن دو سال از عمرش را صرف خواهد کرد کامل تر کردم:
آخ که دلم تنگ براش / یه وقتی پاهاش نبینه خراش / خدا به همراش / خدا به همراش
یه دستش میدن تفنگ و کُلاش / بدست دیگش یه کاسه ی آش / خدا به همراش / خدا به همراش!
سرگرمیش میشه جوراب پاهاش / شام و ناهارش عدسی و ماش / خدا به همراش / خدا به همراش!
مونسش میشه پوتین پاهاش / بدبختیش میشه لباس کوتاش / خدا به همراش / خدا به همراش!
اونجا که میره چه گرمه هواش/ چقده سخته به جون داداش/ خدا به همراش / خدا به همراش!
دیروز داشتم ریشم رو میزدم که در طی یک اتفاق نادر یکی از ریشام پرید تو چشمم! به حق چیزهای ندیده!
**
روزگار رو میبینی!! اینقدر این حامد خان دیکتاتور بازی در آورد که اومدن بنده خدا رو خفت کردن که چی؟ پاشو بیا سربازی!! ما اونجا یادت میدیم که دیکتاتور کیه!!
حسابی دلم تنگ میشه براش/ پاهاش یه وقت نبینه خراش/ خدا بهمراش/ خدا بهمراش!
ههههههههههههههههیییییییییییییییی!!! ( این عبارت باید تیریپ مداحی خونده بشه!)
**
اختتامیه : گفتی اسرار در میان آور / کو میان اندر این میان که منم
آنان که در جندی جاسبی به تحصیل علوم مختلفه می پردازند ، نیک می دانند که باید درسی را بگذرانند وصیت امام نام! که اندک درسی است و جاسبی ( یا به قول اقوام رومی :JA$BI) بابت آن دیناری نستاند از تلامیذ.
حال تو را با خبر کنم از نحوه برپاییش : چونان آبکی است که پنجاه آسیاب توانست با قوت تمام اداره کرد و در باب فورمالیتگی آن همین بس که به قاعده نیمی از دروس دیگر برپا شود که زان نیم نیز میرزای درس نیم دگر کم کند و آنچه ماند دقیقا چهار جلسه بود! که جلسات هم ربع ساعت دیر شروع میشود و نیم ساعت زود تعطیل !
حال فلسفه برپایی آن جز حواله ساختن دشنام تلامیذ به سوی جد و پدر جد جاسبی و دور ساختن بیش ز پیش آنان از آرمانهای انقلابی جاسبی ( به حق که در زمینه فسرده کردن جوانان بسی انقلابی کار بکرد!) چیست؟ این بنده از درک آن عاجزم!
خداوند عاقبت تلامیذ الوصیه و اساتید الوصیه و کاسب الروئسا ( که این لقب انتهایی را امشب به جاسبی اهدا کردم!) را ختم به خیر کناد.
یک شب بارونی ، یه گربه با دو تا بچه هاش که قبلا سه تا بودن ، یکی از بچه هاش ها معلومه خیلی درد داره ، صدای میوش شبیه جیغ شده و هی به خودش می پیچه ، فکر نکنم امشب رو به صبح برسونه . اون یکی هم تلو تلو می خوره معلوم نیست اونم چند روز دیگه به همین وضع نیفته.
این منظره رو دیدم کلی حالم گرفته شد.
آقا یادتان هست ما یک رفیق شفیقی داشتیم که هر کاری کردیم و به هر حیله ای که متوسل شدیم نتوانستیم از سر کلاس رفتن منصرفش کنیم؟ و من همانجا عرض کردم که اگر دوست های فاب خودم بودند مسلماً مشکل خیلی ساده تر از این ها حل میشد؟ حالا بشنوید از این یکی رفیق شفیقمان:
قضیه از این قرار است که خانه ما و این یکی رفیق شفیقمان نزدیک به هم است و خلاصه صبح ها به اتفاق و با مشایعت یکدیگر رهسپار دانشگاه یا همان یونیورسیتیمان میشویم! یعنی اکثر مواقع شب زنگکی به هم میزنیم و برنامه فردا را ردیف می کنیم که مثلاً فلان ساعت ایستگاه سر کوچه ما! بعد فردای آن روز هم من کَمَکی زودتر می روم تا بالاخره اتوبوس حامل دوستمان برسد و ما هم سوار شویم و اگر احیاناً من کمی دیر کرده باشم ایشان زحمت کشیده پیاده می شوند تا رفیق شفیقشان - که من باشم – از راه برسد و دوباره به همانجایی که ذکرش رفت برویم!
بله، عرض می کردم: این اواخر یکی دو باری از قضا اتوبوس ایستگاه ما نگه نداشت واین رفیق شفیق ما مجبور شد از ایستگاه بعدی – که لابد اتوبوس آنجا نگه داشته بوده- به تاخت برگردد، که خیلی هم من به محیط سبز اطراف ایستگاه خودمان کمک نکنم!
...
بله؟
بله! عرض می کردم: چند شب پیش که او – همان رفیق شفیقمان را عرض می کنم- زنگ نزد گفتم شاید سختش باشد، این شد که من هم زنگ نزدم و فردایش به تنهایی راهی همانجایی که ذکرش رفت شدم! سر کلاس خبری از این دوست ما – همان رفیق شفیقمان را عرض می کنم- نبود، البته تعجبی هم نداشت که اگر زود امده بود باید تعجب می کردم! گذشت و استاد آمد و ما هم به آمدن رفیقمان – همان رفیق ... بله؟ .. می دانید کدام رفیق؟... بله! همان رفیق شفیقمان، می گفتم!- دلخوش کرده بودیم و در انتظاری عمیق دست و پا می زدیم. ثانیه ها و دقیقه ها به کندی می گذشت و خبری از همان رفیق شفیقمان - که لابد می دانید کدام رفیق شفیقمان را می گویم- نشد. بالاخره کلاس تمام شد و دوست ما – همان که .... هیچی هیچی- نیامد که نیامد!!
بعداً توسط یک دستگاه تلفن از نوع کارتی مستحضر شدیم که ایشان پیش خود فکر کرده که چون من زنگ نزده ام پس حتماً قصد رفتن به کلاس را نداشته ام و پیش خودش نمی دانم چطوری نتیجه گیری کرده بوده که در انتها کلاسش را پیچانده!
عرض نکردم؟
کتیبه ای که اکسیژن بانو در این بلاغ نهاد و وقایعی که در ازمنه اخیر و بعد نکاح صبیتین ابوی بنده بر من رفته مرا بر آن داشت که به سیاق گذشته کتیبه ای در اینجا حک کنم و اذهان را روشن.
هان ای فرزند! بدان که گر در این خیالی که خواهران و برادران خود زودتر به بیت البخت فرستی و در بیت ابا و اجدادی طاق مانی و برای خود سروری کنی ، در جهل مرکب به سر بری و در ره گمرهی به هروله میروی که گر چون منی مزایا و معایب این امر در میزان گذاری و به عواقب وخیمش واقف شوی ، هر آینه خواهر و برادر خود رها نکنی و خواستگاران خواهر از در برانی و پای برادر در بند کنی و تا خود مرخص نشوی مانع شوی نکاح آنان را !
که از جمله آن بلیه چندی به اختصار باز گویم که اولین و مهیب ترین این بلیه " الفلوس" است که تا صباحی بعد از برگزاری آن جشن عظیم یا حمل جهاز به بیت نو ، خزانه ملوکانه ابوی خالیست! و دیناری برای عیش و نوش آن جناب ( یعنی بده حقیر و امثال) موجود نیست که به قول دوستی :" الفلوس للعروسیة کلها"
و دیم آن "اعمال البیت " است که گر تا کنون نیمی از آن بر گرده ات بود زین پس نیم دگر هم بر گرده ات نهند و خود ملامت کنی از سر انجام و راهی بر تو نسیت جز انجام!
و سیم آن " صله رحم نوروزی" است که چون تک افتادی دگر نتوانی غور کنی در زیر آب ! وچون خواهی به زیر آب روی عتاب آید :" تنها می خواهی تو خونه چه غلطی بکنی؟ هان؟"
و آخر آن " العقده مع ثلاث پیچات" است که چون والدین را فرزندی نماند، عقود " کی میای؟ کی میری ؟ از کجا میای؟ چرا میری؟" همگی زان توست!
حال که بلیه گفتم دگر مجالی نیست از نعم گویم که خود کتیبه ای جداگانه طالب است که به دیده منت ! مرقوم کنم ان شا الله!
امروز یه جورایی وبلاگمون یک ساله شد.
خیلی زود گذشت. انگار همین چند روز پیش بود که با بچه ها سر اسم و متن معرفی وبلاگ سر و کله می زدم. سر اینکه هر کی در روز یک مطلب بیشتر ننویسه و در هفته حداقل یک متن رو بنویسه. این که چی بنویسیم تو وبلاگ و چی ننویسیم. کی بنویسه و کی ننویسه. ولی خوب گذشت زمان این مسائل رو حل کرد. الان دیگه کار وبلاگ افتاده رو غلتک و یه جورایی شده دلمشغولی همه مون و حتی کسان دیگه خارج از این گروه. همین شیرینه و حتی شاید همین کافی باشه.
چند وقت پیش مونا بهم می گفت چرا بازدید کننده های وبلاگ ما کمه. جوابی نداشتم بهش بدم. یعنی اصلا بهش فکر نکرده بودم، برام مهم نبود. همین که خودامون هستیم و می نویسیم و نمی نویسیم، نظر می دیم و می خونیم به نظر من کافی است، حالا اگه بقیه هم تشریف بیارن قدم شون روی چشم، خییل هم خوشحال می شیم.
سالگرد تاسیس وبلاگ مون مبارک.
راستی، من بالاخره طلسم رو شسکتم و نوشتم.
اول - فکر کنم سه –چهار هفته ای از آخرین مطلبی که اینجا نوشتم گذشته . این غیبت نسبتا طولانی ( البته از دید من ) رو باید ببخشید . همونطور که می دونید صندوق حرف آدم بعضی وقتها خالی میشه ....
دوم – کمتر پیش میاد که از بازیهای کامپوتری چیز خاصی یادم بمونه ولی نکته ای توی بازی Call Of Duty بود که هنوزم بعد یکسال هر وقت صحبت از جنگ پیش میاد ، به یادش می افتم . توی این بازی معمولا قبل از شروع شدن مرحله یک جمله از ژنرالها یا سیاستمدارهای جنگ جهانی دوم نوشته می شد. از اون همه جمله ، جملهای که مربوط به یک ژنرال آمریکایی بود توی ذهنم کاملا موندگار شده :
The war is not to die for your great country but let the other baster in front of you die for his.
تر جمه اش هم میشه چیزی شبیه به این:"جنگ این نیست که برای کشور عزیزتون بمیرید بلکه بگذارید اون کثافتی که جلوی شما ایستاده این کارو بکنه!"
تا بعد.
**
پی نویس:
یه خورده بیشتر فکر کردم و چند تا دیالوگ یا صداهایی که در بازیهای مختلف یادم مونده براتون می نویسم (محض تجدید خاطره!)
- یه جایی وسط GTA Vice city دوست سیاهپوست قهرمان بازی یه رئیس مافیا رو می کشت و شما باید نجاتش می دادید بعد که ازش می پرسیدی چرا این کارو کردی می گفت:
He killed my brother ! what did you expect me to do ? Mow his lawns?
- گریه بچه توی MAX PAYNE که باید از طریق اون راهتو پیدا می کردی ( انصافا اعصاب می خواست!)
- دموی Creature Shock ( البته اون جایی که اسم بازی رو می نوشت)
-دموی DIABLO II
خب! بی خیال تجدید خاطره چون تمومی نداره!
از قدیم گفتند که گربه با خونه انس میگیره و سگ با آدم.
آدمها هم که هم با "قدیم" هم با" گفتن" هم با "گربه" هم با "خونه" هم با "سگ " و هم با "آدم" انس میگیرن!
چه می کنه این آدم!
پرده اول:
مکان: حیاط دانشگاه - بازیگران : دانشجوی سیب بدست( اسم فرضی : احمد ) ، دوست دانشجوی سیب بدست( اسم فرضی : محمود )
(محمود به احمد که سخت مشغول نگریستن در سیب است نزدیک می شود.)
محمود – چیه؟ چرا زل زدی به این سیب؟
احمد – به! تو مگه نمیدونی ؟ دارم به دریای عشق نگاه می کنم ! دارم در بحر عمیق عشق غور می کنم! این سیب نشان چه چیزها که نیست! بسی در شگفتم که این میوه چه ها نتواند کرد!!!.......
( محمود در حالی که در بک گراند صدای احمد در مدح سیب میاید او را به حال خود رها می کند!)
پرده دوم :
مکان : راهروی یکی از ساختمانهای دانشگاه –بازیگران: احمد و محمود
احمد بدون سیب نزدیک به محمود میشود!
محمود- پس سیبه کو!؟!؟
احمد – کدوم سیب؟ آهان بابا! تو که رفتی دیدم شکمم افتاده به سر و صدا این شد که خوردمش!
محمود - پس اون همه چیزا که در فضیلتش می گفتی چی شد؟( صدای محمود در بک گراند صدایی شبیه به "آآآآآآآآررررررررگگگگغغغغغ " که از گلوی احمد خارج می شود ، گم می شود !)
احمد – چی؟
محمود :هیچی!
پرده سوم :
مکان – حیاط دانشگاه –بازیگران احمد – زوجه گرامی احمد( اسم فرضی : سمیرا)
سمیرا – پس سیبه کو دستت دادم؟ گفتم منو نمیبینی جاش اینو ببین ؟( تیریپ لاو ترکوندنی!)
احمد- عرض شود که دادمش به یکی که از قیافش معلوم بود خیلی گرسنه است!
( دل سمیرا از داشتن چنین زوج مهربانی قنجوک می زند!).
1. هفته پیش رفتم تو یک مغازه، بدجور نقره داغم کرد، آخه بعد از اینکه بین 100 تا یکیشو انتخاب کردی هر چقدر هم که با شنیدن قیمت برق از چشمات بپره یه جورایی سخته بگی نمی خوام!!
2. یه همسایه داریم تا چند سال پیش از انارها و خرمالوهای درختاشون بی نصیب نبودیم. بچه تر هم که بودیم همیشه توپ بدمینتون یا توپ ماهوتی یا توپ پلاستیکیمون که میافتاد تو حیاطشون من از تو حیاط خودمون از میله های تراس بالا می رفتم بعد میشستم رو دیوارشون و یه کم با احتیاط داد می زدم: ببخشید کسی خونه نیست؟ همیشه از تصور اینکه موقع نشستن رو دیوار پرت شم پایین موهای تنم سیخ میشد، ولی نمیشد کاریش کرد یه جورایی کل بود دیگه، مثلاً ادعام این بود که نمی ترسم! خوب از مرحله پرت نشیم: وقتی کسی نمیومد انگار تازه شیر میشدم، با تمام قوا از ته حنجره داد می زدم: یکی بیاد توپ مارو بده! یادش بخیر حیاطشون از اون بالا چه منظره خوشگلی داشت، با یه درخت انار که شاخه هاش تو خونه ما هم میومد. امروز دیدم همش رو از ریشه کندن و سوزوندن! می خوان خراب کنن دوباره بسازن ( بسازن؟) ...
3. راستی بالاخره ما هم پِت دار شدیم! فقط من نمی فهمم این موجود دو پلک خواب آلو که مونا حتی می ترسه بهش دست بزنه رو، چه به پت بودن! بابا پت هم پت های قدیم!! حالا صاحبش اگه وقت کنه چیزی بنویسه فکر کنم پست بعدیش راجع به پتش باشه.
پ.ن: من چرا نمی تونم کامنت پرشین بلاگی ها رو باز کنم؟ همش یک صفحه ارور باز میشه عوض کامنت! حالا اشکال از فرستنده است یا گیرنده؟
آقایون و خانمهای محترم !
لطفا هر کسی میتونه یه راه حل به من نشون بده که من بالاخره تکلیف خودم رو مشخص کنم که خدا رو می خوام یا خرما ! یا یه طوری این مسئله رو برای خودش حل کرده به من کمک کنه! چون دیگه کم کم اعصابم داره میریزه بهم و چند صباح دیگه خدای نکرده هم خدا رو بی خیال میشیم و هم خرما رو!
هر کسی هم که لازم دید با من تماس بگیره این کار رو بکنه ! چون تصمیم گرفتم برای همیشه این مسئله رو برای خودم حل کنم!
روز عاشورا غیر از اون شور و حال خاصی که داره و همه ما به نوعی اون رو حس کردیم چند نکته جالب دیگه هم به نظر من داره اول اینکه بر خلاف راهپیمایی های مختلف که کلی تبلیغ راجع بهشون میشه و امکاناتی مثل اتوبوس و متروی مجانی و غیره برای اونها در نظر گرفته میشه، هیچ تبلیغ خاصی ( مثل 22 بهمن) برای روز عاشورا انجام نمیشه . انگار مردم خودشون همه چیز رو می دونن. انگار عزاداری برای ابا عبدالله یک قانون نانوشته است.همه کارها و مراسمها به طور اتوماتیک انجام میشه! قسمت جالبش هم اینه که همه جور آدمی از هر طیفی که به فکر انسان برسه توی این حرکت خودجوش مردم هست.
نکته بعدی هم که به نظر من جالب ( و البته کمی تا قسمتی تاسف انگیز!) است همین انواع و اقسام آدمهای مختلف هست. بگذریم از اون عده که فقط برای خوردن یک وعده غذا بیرون میان ( که خوب اونها هم به نوعی دعوتنامه امام حسین رو دارند و ما خیلی نمیتونیم غر بزنیم که تو چرا اینجایی؟ امام حسین خودش اگه کسی رو نطلبه صد سال سر سفرش راهش نمیده !) روی حرف من با اون زنها و مردهایی هست که برای عزاداری اومدن اما یه قول معروف سر و تیپشون اصلا به اون اوضاع و احوال نمیاد!
خانمی که وایستادی کنار خیابون و دسته ها رو تماشا می کنی و همینجور اشک میریزی! این اشکی داری میریزی برای کسی هست که سرش رو برای آزادگی داد، حالا شما نمیتونی همین یک روز رو به خاطر همون آدم اسیر آرایش و این جور چیزها نباشی؟
آقایی که کنار خیابون برای خودت سینه میزنی وحال خوشی داری ! حالی که خیلیها باید حسرت داشتنش رو بخورن ! نمیشه همین امروز رو رعایت کنی و یک روز از مد عقب بیافتی؟
نمیدونم ! باز هم دم همشون گرم که برای عزاداری اومدن نه برای سیگنال فرستادن و تلفن ردو بدل کردن و این جور چیزها!
خلاصه که عشق به امام حسین تو رگ و خون این مردم همیشه بوده و خواهد بود.
سلام!
خیلی وقته که خیلی چیزا می خوام بگم اما عدل همین دو روزی که ما تعطیل شدیم زدو این بلاگر لامصب! فیلتر شد! ولی حالا که بر فیلترینگ غلبه کردم ( الان خونه سارا اینام!!) اصلاً می خوام یه چیز دیگه ای بگم. ( یکی نیست بگه بابا حالا حرفتو بزن!)
این نوشته آخر کلانتر رو که خوندم البته کامنتاش منظورمه! خیلی متعجب شدم. واقعاً دوست دارم بدونم چه جوری یه عده خیلی راحت مردم رو به یه مشت گوسفند تشبیه می کنند که چشم هاشون رو می بندن، مغزشون رو هم تعطیل می کنن و هر کاری بهشون بگن همون کارو انجام می دن. چرا فکر می کنن یه پیرزنی که نمی تونه کلمات انگلیسی رو خوب تلفظ کنه یعنی عقلش رو در بست تعطیل کرده؟ چرا به خودشون اجازه میدن تا چهارتا کلاس درس خوندن خودشون رو عقل کل بدونن و مردمی که خلاف اونا عمل می کنن رو یه مشت آدم با ذهن بسته؟ خیلی دوست دارم بهشون می گفتم: معرفت با تحصیلات آکادمیک فرق میکنه. اگر در پی رسیدن به حقیقت هستیم معرفت می تونه با چهار برابر سرعت صوت ما رو به مقصد برسونه و تحصیلات فقط محکم کننده راهِ!
خیلی دوست دارم بگم اونایی که بچه های کوچیکشون رو میارن، برای اینه که از همین کوچیکی بچه هاشون رو با آرمانهایی که براش ارزش قائلن آشنا کنن تا اون ها بتونن راهی رو که به زعم خودشون درست تر میاد رو سریعتر انتخاب کنن.
من و شما سن زیادی نداریم و نتونستیم ارعاب و ترس زمان شاه رو درک کنیم، ولی همون پیرمرد پیرزن هایی که انگلیسی نمی دونن یا اصلاً همین پدر مادرهای خودمون ترس رو با پوست و استخونشون به معنی تمام کلمه درک کردن و موقعیتی رو که بدست آوردن به آسونی از دست نمی دن! هرچند که هنوز هم مشکل داشته باشن.
خیلی دوست دارم بدونم اونایی که میگن جمعیت کم بود یا از آرشیو بود پاشون رو گذاشته بودن تو خیابون یا نه؟ چطوری میشه اون سیل جمعیت رو که من خودم به چشم دیدم انکار کرد؟ می خوام بدونم چطوریه که تو فراخوان هایی که علیه نظام گذاشته میشه و تعداد افرادی که شرکت می کنند همان دهها نفر بیشتر نیست اکثریت مردم حساب میشن اما این جمعیت میلیونی اقلیت؟!!!
به نظر من درسته که مردم ایران مشکلات زیادی دارند ولی هر وقت که احساس تهدید کردن با هر عقیده ای که بودن با هم متحد شدن و جلوی خطر خارجی رو گرفتن. مردم فهمشون بالاتر از این حرفهاست که مشکلات داخلی کشور رو با ایدئولوژی نظام قاطی کنن و همین اتحادهاست که کشورمون رو تا حالا حفظ کرده.
دیگران را بگذار!
دل به آفتاب بسپار
نگاه کن چگونه هر بامداد
صبور و سربلند
از شانه های خاکستری صبح بالا می آید
و ستارگان چگونه از روشناییش شرمنده می شوند
خاموش می شوند
دیگران را بگذار!
وقتی بعد از سه چهار روز برف و بارون به اندازه نصف روز هوا آفتابی بشه اون وقته که قدر خورشید رو می فهمید!
1. دیروز عجب مفت خوریی بود!
2. تو خیابون از این گشتیا بود از دور به ما اشاره کرد، رنگ جفتمون پرید، شیشه رو کشیدم پایین، 4 تا شکلات بهمون داد توشون هم نوشته بود " دهه فجر مبارک باد"
3. آقاهه از تو ماشینش هی بر می گشت ما رو نگاه می کرد! منم به خودمون گرفتم برگشتم دیدم " حسین چنگی" ه ! نگو داشته همه رو نگاه می کرده آشنا ببیننش.
4. آقاهه از تو ماشینش هی برمی گشت ما رو نگاه می کرد! این دفعه دیگه با خودمون بود، بالاخره بعد از کلی بال بال زدن موفق شد بهمون بگه " خیلی بد رانندگی می کنید" !
5. ماشین تو بد ستمی گیریپاژ کرده بود، پیاده شدم یه چند متری هلش دادم!!! به حق کارای نکرده !
6. ولی عجب برفی بودا، به روایتی از 13 رجب سال 72 همچین برفی نیومده بوده، چاخان و دروغش پای راوی :D
پ. ن: این شعارِ خدایی منو کشته: " در راه دین و قرآن، میمیرم، ای خواهر عزیزم" ...
یک مرد ممکنه مورد لعن و نفرین خیلی از ایرانی باشه. ممکنه معتاد باشه ( یا حداقل "فعلا" ترک کرده باشه!) . ممکنه کلی صفات بد و نا پسند و .... داشته باشه.
اما همین مرد وقتی می خونه " گریه نمیکنم ، نرو / آه نمیکشم، بشین / حرف نمیزنم، بمان / بغض نمیکنم ، ببین"
من یکی که کلی حال می کنم ! بقیه رو نمیدنم!
همیشه یادتون باشه که اگه در روز 2 عدد HYPE مصرف کنید اونوقته که تا چهار صبح خوابتون میاد اما خوابتون نمی بره!
بعد از اینکه امتحانات و کارهای دیگه ! تمام شود و وقت پادشاهی فرا برسد اولین کار اینکه بری یک کارت اینترنت نامحدود بخری و بیفتی به جون اینترنت و تلافی چند وقت کم کاری در اینترنت و وب لاگ جات رو سریعا در بیاری!
یادتونه یک بار موتور بهم زد؟ خوب حالا از این به بعد قرار که من به موتور بزنم! حدس که می زنید جریان چیه؟ قبل از اینکه مجبور به استفاده از پست جغدی بشم، تهدیدم اثر کرد و مثل بچه آدم گواهینامه ام رو برداشتن آوردن!
البته آقایون محترم من جداً شرمنده ام که نا امیدتون کردم و تصدیقم اومد ولی فقط گفتم که مطلع باشید از امروز به بعد هنگام رانندگی بیشتر دقت کنید خدایی نکرده بلایی سرتون نیاد. راستی موتور هم اصلاً سوار نشید چون من کلاً با موتوریا خصومت شخصی دارم، دلیلش هم هیچ ربطی به اون تصادف مذکور نداره!!
*
این عبارت "دوست من" بدجوری رو اعصابم قدم می زنه...
از وقتی که تعطیل شدیم مدام به بعد از امتحانا فکر می کنم و بیشتر روزا برنامه هایی که واسه خودم ریختم رو مرور می کنم:
روز اول؛همونجا!!.دفعه پیش که با دوستان رفتیم شب قبلش کلی بارون اومده بود.برگا ریخته بودن زمین و تو هوا پر از صفا بود.خدا کنه اندفه هم همون طوری باشه
روز دوم؛جلسه با دوستان
روز سوم،سینما با دوستان
روز چهارم،رفتن به بیمارستانی که دوست داره توش طرحش رو می گذرونه.البته شیفت شبش میرم که وقتش بیشتر باشه خیلی هم کسی مزاحممون نباشه و تا خود صبح حرف بزنیم!
روز پنجم؛دکتر
روزششم؛خواب به مدت 24 ساعت.
فعلا کم و بیش خداحافظ!
راستی کسی این شعر براش اشنا نیست؟
دلیل بوسه آدم به سیب یادت نیست؟
و آن گناه به ظاهر عجیب یادت نیست؟
شبی که از در و دیوار میرسید به گوش
صدای آیه امن یجیب یادت نیست؟...
بقیه شعر رو می تونید از این جا بخونید.
به نظر شما اگه آدم یه یک هفته ای رو ول گشته باشه و البته مثلاً رو پروژه اش کار می کرده باشه، بعد حدودهای مثلاً ساعت 10 متنبه بشه وتصمیم بگیره که فردا یعنی آخرین روز باقی مونده رو به کوب درس بخونه؛ می تونه کتاب رو تموم کنه و یه نمره ای تو مایه های 16، 17 بیاره؟
بعداً می گم!
قصه این بلاگ از آنجا آغاز گشت که، در بلاد طهران قومی بودند منتسب به حاج میرزا علی، که جوانان این قوم پاتوقی داشتند مسنجریه نام، که نیمی از عمر خود در آنجا گذراندی و پول خود را صرف گفتمان با غربا کردندی و چراغ خود همیشه روشن نگاه داشتندی. بعض دگر از این جوانان شیدا بودی و سر در دانشگاه داشتی و قصد بیرون شدن از آن ندارندی! و بعض دگر در کار هک بودی و E-mail دگران ترکاندی و مورد لعن و نفرین قربانیانش بودی و قس علی هذه... در میان این جوانان، جوانی بود دموکراسی صورت و دیکتاتور سیرت! حامد ابن مسعود نام، که چراغ خود در مسنجریه خاموش نگاه داشتی و ساعتها وب گردی کردی و سرچ کردی و پول تلیفون را به ثریا رساندی. ابن مسعود روزی در وب گردیهایش به بلاد "بلاغ اسپوتیه" رسید و انگشت به دهان ماند از عجایب این بلاگ و در فکر افتاد که جوانان قوم را که سالی به دوازده ماه از هم خبر نداشتندی و دور از هم بودندی را در "بلاغ اسپوتیه" جمع کردی و آنان را استاد نمایندی. پس جوانان قوم دعوت کردی به ساخت منزلگهی بس نکو در بلاغ اسپوتیه، باشد که از قـِـبل آن یک دگر را بیشتر بینندی و منزلگه را به دستخط خود مزین کنندی و روح مرحوم جد خود را بدین طریق شاد نمایندی . و تو، ایزد دانا و توانا را چگونه دیدی، شاید از قـِـبل این بلاگ به شهرت رسیدندی و چیزی شدندی .