Saturday, April 30, 2005

عشق و هوس

می گویند محک اینکه به چیزی نگاه عاشقانه داریم یا هوس آلود آن است که ببینیم قادر به پذیرش معشوق به هیمن صورت کنونی آن داریم یا خیر ، که هوس خواهان تبدیل است و عشق خواهان تثبیت. هوس هر چیز را که در مسیرش گام برندارد را بر نمیتابد و خواهان تبدیل آن است در حالیکه عشق نه نگاهی تبدیل گر ، که نگاهی تایید گر دارد حتی اگر آنچه از معشوق بیند مورد تایید عشق یا همان عاشق نباشد.
عاشق به کل وجود معشوق عشق می ورزد . اصلا عاشق عیبی در وود معشوق نمیبیند که آنرا تبدیل کند یا نه که اگر عیبی هم دید آنکه سرزنش کند وجود خودش است چرا که عیبی در معشوق دیده است.
هوس اما آنچه را می پسندد که در تیر رس هوسش بگنجد . هوس فقط و فقط آنچه را که بپسندد تایید میکند و در صدد است سایر چیزهایی که مورد تاییدش نیست سریعا تغییر دهد . چه این تغییر معشوق کاذب را خوش آید یا آن را برنتابد .
هوس گذری است و عشق دائم . عشق بعد از آمدن مهمانی همیشگی است و هوس بعد آمدن ، چندی بماند و از سفره بهره برد و بدون منفعتی همانگونه که ناخوانده آمده ، میرود.
این نوشته را چند وقتی بود نوشته بودم اما چیزی که باعث شد به نشان دادن آن مصمم بشوم دیدن دوباره فیلم "هوش مصنوعی بود" . آنچه با دیدن دوباره این فیلم به ذهنم خطور کرد این بود که دیود ( همان پسر روبات) به معنای واقعی یک عاشق بود و آن زن و شوهر دو هوس باز. زن و شوهر پس از اینکه از تغییر دیوید به طرز دلخواه نا امید شدند طردش کردند.( البته از آنجا که مادر اندک علاقه ای به او پیدا کرده بود راضی به نابودی او نشد) اما دیوید حتی بعد از طرد توسط کسی که به عنوان مادر می شناخت به سبب اینکه برای عاشق بودن برنامه ریزی شده بود ( که میدانیم کامپیوتر ها معمولا وظایف خود را به کاملترین صورت ممکن انجام می دهند) نه تنها از مادر دلخور نشد که به دنبال تغییر خود رفت.
قطعا منظور کارگردان از ساخت فیلم همانگونه که میدانیم موضوعات دیگری بوده اما می شود به عنوان مثالی از تفاوت عشق و هوس از آن یاد کرد.
با عرض پوزش از طولانی شدن مطلب و به امید دیدار و به امید آنکه هوس خود را عشق ننامیم.

Friday, April 29, 2005

اردکان

نه انگار تو سربازی هم می شه وبلاگ نوشت.
برای جبران خسارت این همه مدت ننوشتن فرستادن یک مطلب از اردکان یزد می تونه خوب باشه.
امروز به بهانه نماز جمعه ما رو از صبح آورده اند شهر. این شهر هم هیچ چیز جالبی نداره. کلی گشتیم تا این کافی شاب باز رو بیدا کردیم که کیبوردش هم از این کیبورد جینگول هاست و من نمی دینم »ب« کجاست!!

فعلا بدترین چیز سربازی بعد کم خوابی است. روزی 6 ساعت خواب برای من که ژن قوی خواب رو از خانواده انتظاری به ارث بردم شکنجه بزرگی است. حالا باید عادت کنیم دیگه.
خوب فعلا کافی است.
از کاغذ دریغ نکنید.
قربان همگی.

حامد از سربازی

Monday, April 25, 2005

سرباز

این شعر را بهر آن که اکنون در میانه راه پر پیچ و خمیست که طی آن دو سال از عمرش را صرف خواهد کرد کامل تر کردم:
آخ که دلم تنگ براش / یه وقتی پاهاش نبینه خراش / خدا به همراش / خدا به همراش
یه دستش میدن تفنگ و کُلاش / بدست دیگش یه کاسه ی آش / خدا به همراش / خدا به همراش!
سرگرمیش میشه جوراب پاهاش / شام و ناهارش عدسی و ماش / خدا به همراش / خدا به همراش!
مونسش میشه پوتین پاهاش / بدبختیش میشه لباس کوتاش / خدا به همراش / خدا به همراش!
اونجا که میره چه گرمه هواش/ چقده سخته به جون داداش/ خدا به همراش / خدا به همراش!

Sunday, April 24, 2005

ریش و دیکتاتور و حافظ

دیروز داشتم ریشم رو میزدم که در طی یک اتفاق نادر یکی از ریشام پرید تو چشمم! به حق چیزهای ندیده!

**
روزگار رو میبینی!! اینقدر این حامد خان دیکتاتور بازی در آورد که اومدن بنده خدا رو خفت کردن که چی؟ پاشو بیا سربازی!! ما اونجا یادت میدیم که دیکتاتور کیه!!
حسابی دلم تنگ میشه براش/ پاهاش یه وقت نبینه خراش/ خدا بهمراش/ خدا بهمراش!
ههههههههههههههههیییییییییییییییی!!! ( این عبارت باید تیریپ مداحی خونده بشه!)

**
اختتامیه : گفتی اسرار در میان آور / کو میان اندر این میان که منم

Tuesday, April 19, 2005

در باب دروس پا در هوا

آنان که در جندی جاسبی به تحصیل علوم مختلفه می پردازند ، نیک می دانند که باید درسی را بگذرانند وصیت امام نام! که اندک درسی است و جاسبی ( یا به قول اقوام رومی :JA$BI) بابت آن دیناری نستاند از تلامیذ.
حال تو را با خبر کنم از نحوه برپاییش : چونان آبکی است که پنجاه آسیاب توانست با قوت تمام اداره کرد و در باب فورمالیتگی آن همین بس که به قاعده نیمی از دروس دیگر برپا شود که زان نیم نیز میرزای درس نیم دگر کم کند و آنچه ماند دقیقا چهار جلسه بود! که جلسات هم ربع ساعت دیر شروع میشود و نیم ساعت زود تعطیل !
حال فلسفه برپایی آن جز حواله ساختن دشنام تلامیذ به سوی جد و پدر جد جاسبی و دور ساختن بیش ز پیش آنان از آرمانهای انقلابی جاسبی ( به حق که در زمینه فسرده کردن جوانان بسی انقلابی کار بکرد!) چیست؟ این بنده از درک آن عاجزم!
خداوند عاقبت تلامیذ الوصیه و اساتید الوصیه و کاسب الروئسا ( که این لقب انتهایی را امشب به جاسبی اهدا کردم!) را ختم به خیر کناد.

Friday, April 15, 2005

گربه

یک شب بارونی ، یه گربه با دو تا بچه هاش که قبلا سه تا بودن ، یکی از بچه هاش ها معلومه خیلی درد داره ، صدای میوش شبیه جیغ شده و هی به خودش می پیچه ، فکر نکنم امشب رو به صبح برسونه . اون یکی هم تلو تلو می خوره معلوم نیست اونم چند روز دیگه به همین وضع نیفته.
این منظره رو دیدم کلی حالم گرفته شد.

Wednesday, April 6, 2005

کی؟ من؟

آقا یادتان هست ما یک رفیق شفیقی داشتیم که هر کاری کردیم و به هر حیله ای که متوسل شدیم نتوانستیم از سر کلاس رفتن منصرفش کنیم؟ و من همانجا عرض کردم که اگر دوست های فاب خودم بودند مسلماً مشکل خیلی ساده تر از این ها حل میشد؟ حالا بشنوید از این یکی رفیق شفیقمان:
قضیه از این قرار است که خانه ما و این یکی رفیق شفیقمان نزدیک به هم است و خلاصه صبح ها به اتفاق و با مشایعت یکدیگر رهسپار دانشگاه یا همان یونیورسیتیمان میشویم! یعنی اکثر مواقع شب زنگکی به هم میزنیم و برنامه فردا را ردیف می کنیم که مثلاً فلان ساعت ایستگاه سر کوچه ما! بعد فردای آن روز هم من کَمَکی زودتر می روم تا بالاخره اتوبوس حامل دوستمان برسد و ما هم سوار شویم و اگر احیاناً من کمی دیر کرده باشم ایشان زحمت کشیده پیاده می شوند تا رفیق شفیقشان - که من باشم – از راه برسد و دوباره به همانجایی که ذکرش رفت برویم!
بله، عرض می کردم: این اواخر یکی دو باری از قضا اتوبوس ایستگاه ما نگه نداشت واین رفیق شفیق ما مجبور شد از ایستگاه بعدی – که لابد اتوبوس آنجا نگه داشته بوده- به تاخت برگردد، که خیلی هم من به محیط سبز اطراف ایستگاه خودمان کمک نکنم!
...
بله؟
بله! عرض می کردم: چند شب پیش که او – همان رفیق شفیقمان را عرض می کنم- زنگ نزد گفتم شاید سختش باشد، این شد که من هم زنگ نزدم و فردایش به تنهایی راهی همانجایی که ذکرش رفت شدم! سر کلاس خبری از این دوست ما – همان رفیق شفیقمان را عرض می کنم- نبود، البته تعجبی هم نداشت که اگر زود امده بود باید تعجب می کردم! گذشت و استاد آمد و ما هم به آمدن رفیقمان – همان رفیق ... بله؟ .. می دانید کدام رفیق؟... بله! همان رفیق شفیقمان، می گفتم!- دلخوش کرده بودیم و در انتظاری عمیق دست و پا می زدیم. ثانیه ها و دقیقه ها به کندی می گذشت و خبری از همان رفیق شفیقمان - که لابد می دانید کدام رفیق شفیقمان را می گویم- نشد. بالاخره کلاس تمام شد و دوست ما – همان که .... هیچی هیچی- نیامد که نیامد!!

بعداً توسط یک دستگاه تلفن از نوع کارتی مستحضر شدیم که ایشان پیش خود فکر کرده که چون من زنگ نزده ام پس حتماً قصد رفتن به کلاس را نداشته ام و پیش خودش نمی دانم چطوری نتیجه گیری کرده بوده که در انتها کلاسش را پیچانده!

عرض نکردم؟

اندر احوالات نکاح دگران وبلیه نازله

کتیبه ای که اکسیژن بانو در این بلاغ نهاد و وقایعی که در ازمنه اخیر و بعد نکاح صبیتین ابوی بنده بر من رفته مرا بر آن داشت که به سیاق گذشته کتیبه ای در اینجا حک کنم و اذهان را روشن.
هان ای فرزند! بدان که گر در این خیالی که خواهران و برادران خود زودتر به بیت البخت فرستی و در بیت ابا و اجدادی طاق مانی و برای خود سروری کنی ، در جهل مرکب به سر بری و در ره گمرهی به هروله میروی که گر چون منی مزایا و معایب این امر در میزان گذاری و به عواقب وخیمش واقف شوی ، هر آینه خواهر و برادر خود رها نکنی و خواستگاران خواهر از در برانی و پای برادر در بند کنی و تا خود مرخص نشوی مانع شوی نکاح آنان را !
که از جمله آن بلیه چندی به اختصار باز گویم که اولین و مهیب ترین این بلیه " الفلوس" است که تا صباحی بعد از برگزاری آن جشن عظیم یا حمل جهاز به بیت نو ، خزانه ملوکانه ابوی خالیست! و دیناری برای عیش و نوش آن جناب ( یعنی بده حقیر و امثال) موجود نیست که به قول دوستی :" الفلوس للعروسیة کلها"
و دیم آن "اعمال البیت " است که گر تا کنون نیمی از آن بر گرده ات بود زین پس نیم دگر هم بر گرده ات نهند و خود ملامت کنی از سر انجام و راهی بر تو نسیت جز انجام!
و سیم آن " صله رحم نوروزی" است که چون تک افتادی دگر نتوانی غور کنی در زیر آب ! وچون خواهی به زیر آب روی عتاب آید :" تنها می خواهی تو خونه چه غلطی بکنی؟ هان؟"
و آخر آن " العقده مع ثلاث پیچات" است که چون والدین را فرزندی نماند، عقود " کی میای؟ کی میری ؟ از کجا میای؟ چرا میری؟" همگی زان توست!
حال که بلیه گفتم دگر مجالی نیست از نعم گویم که خود کتیبه ای جداگانه طالب است که به دیده منت ! مرقوم کنم ان شا الله!

Tuesday, April 5, 2005

~~ADVERTISING~~

مگه


اجازه میده من پست ندم؟

من کی تبلیغ کردم؟؟

www.mosijoon.iranseek.com


www.payafarin.com

http://payamnovin.netfirms.com

یک سال پیش در چنین روزی

ظاهرا دیروزاولین سالگرد تولد"خانواده ما"بوده 15/1/83.
گرچه حوصله این تولد بازی های وبلاگا رو ندارم ولی خوب سال اولی اشکال نداره!مبــــــــــــارک باشه

برای اینکه از حالت یه تبریک خشک و خالی و به قول خودم تولد بازی در بیاد فکر کردم بهتره از هر نویسنده ای یه چیزی بنویسم .البته از نظر من نویسندهای وبلاگمون 3 دسته هستن.اول نویسنده های اصلی که از ابتدا پست دادن و کامنت گذاشتن.دوم نیمه اصلی ها که تعریفشون در ادامه میاد و سوم نویسنده های فرعی که هم پست خیلی کم دادن و هم کامنت.و چون مطلب زیادی ازشون نخوندم چیز زیادی هم نداشتم که در موردشون بنویسم.

خوب دیگه حرف بسه بریم سراغ اصلی ها:
لیموترش:متخصص پست های دو خطی و لج درار!! البته تازگی ها تعداد خطوط بالا رفته و از میزان در اوردن لج کاسته شده!

سارا:به دلیل خواهر بودن با لیمو اوایل پست ها کمی تا قسمتی شبیه لیمو بود.ولی بعد شد شبیه شبیه خودش.همون سارایی که همه می شناسیم.دبشِ دبش.متخصص پست با تایتل جینگلیسی!

گوولی پسر:متخصص سلسله تست های تست مدرن.(البته شخصا پست مدرن رو ترجیح میدم) اینطور که میگن یک دوره هم شاگرد مخصوص اوالفضل بیهقی بوده و ظاهرا بعضی از قسمت های تاریخ بیهقی رو با هم نوشتن !!(راست و دروغش بمونه پای اونایی که میگن) قبلا ها با یه شیپیش خیلی رفیق بود.اما ظاهرا بعد یه مدت از دستش خسته شده و با انواع وسایل شیپیش خفه کن رفیق قدیمیش رو فرستاده اون دنیا...هی روزگار!

اکسیژن:متخصص نوشتن چرت و پرت.یکی مثل همینی که دارم مینویسم!( البته اگه نظر بفیه رو در مورد نوشته های ما خواسته باشید دو دسته نظر وجود داره یک عده می گن"ایولا بابا تو دیگه کی هستی "یه عده هم می گن"واه واه جقدر بیمزه و دل نچسب مینویسی دختر" حالا دیگه خودت قضاوت کن)

نوسنده های نیمه اصلی اونایی هستن که تعداد پست هاشون رویهم رفته از تعداد کامنتایی که یه پست میگیره کمتره ولی جای شکرش باقیه که هنوز هم گاهی کامنت میدن.البته محمد حسین هم چون دلیلش برا ننوشتن خیلی موجه هستش و به دلیل رافت خواهرانه نیمه اصلی حسابش می کنم و از همین جا شروع میشن:

محمد حسین:اوایل متخصص اموزش دادن نوشته هایی بود که ملت رو به روز سیاه می نشونه ؛هک.ولی بعدا رو اورد به نوشته های فلسفی مثل جهانی سازی ,یاد مرگ !,حب و عشق و از این حرفا.(آخه یچه ترو چه به این حرفا!!)

حامد:- حامد هم البته باید میرفت جزء فرعیا ولی بالاخره مبصری گفتن منم که نمی خوام حق عضویتم تو وبلاگ فقط به خاطر یه ندونم کاری ضایع بشه و حذف بشم چوب کاری می فرمایم و همین جا حسابش می کنم!-متخصص نوشتن در مورد رنگ و لعاب وبلاگ و اینکه هی بگه آی ملت ترو خدا بنویسین ترو خدا پینگ کنید ترو خدا تو یه روز بیشتر از یه پست ننویسین و... .کلا مدیریت فنی وبلاگ رو به عهده داشت

مستر موصی: متخصص معرفی لوگو های خودش!!

خوبه از دوتا خواننده قدیمی وبلاگ هم یاد کنیم یکی امیر آقا که به عنوان یک عامل روحیه ساز عمل می کردن و مرتب کامنت میدادن(جوهر پست خشک نشده ایشون کامنتشون رو داده بودن.البته تازگیا براشون رقیب پیدا شده!) و یکی هم جوالدوز که اصلا نفهمیدیم از کجا پیداش شد.متخصص در زدن ضد حال.در ضمن ایشون معلم دیکته کلاس هم هستن
که در پایان لازم میدونم تشکرات خودم رو از این دو خواننده همیشه در صحنه اعلام کنم

موفق باشید

Monday, April 4, 2005

سالگرد

امروز یه جورایی وبلاگمون یک ساله شد.
خیلی زود گذشت. انگار همین چند روز پیش بود که با بچه ها سر اسم و متن معرفی وبلاگ سر و کله می زدم. سر اینکه هر کی در روز یک مطلب بیشتر ننویسه و در هفته حداقل یک متن رو بنویسه. این که چی بنویسیم تو وبلاگ و چی ننویسیم. کی بنویسه و کی ننویسه. ولی خوب گذشت زمان این مسائل رو حل کرد. الان دیگه کار وبلاگ افتاده رو غلتک و یه جورایی شده دلمشغولی همه مون و حتی کسان دیگه خارج از این گروه. همین شیرینه و حتی شاید همین کافی باشه.
چند وقت پیش مونا بهم می گفت چرا بازدید کننده های وبلاگ ما کمه. جوابی نداشتم بهش بدم. یعنی اصلا بهش فکر نکرده بودم، برام مهم نبود. همین که خودامون هستیم و می نویسیم و نمی نویسیم، نظر می دیم و می خونیم به نظر من کافی است، حالا اگه بقیه هم تشریف بیارن قدم شون روی چشم، خییل هم خوشحال می شیم.

سالگرد تاسیس وبلاگ مون مبارک.

راستی، من بالاخره طلسم رو شسکتم و نوشتم.

Sunday, April 3, 2005

Call Of Duty

اول - فکر کنم سه –چهار هفته ای از آخرین مطلبی که اینجا نوشتم گذشته . این غیبت نسبتا طولانی ( البته از دید من ) رو باید ببخشید . همونطور که می دونید صندوق حرف آدم بعضی وقتها خالی میشه ....
دوم – کمتر پیش میاد که از بازیهای کامپوتری چیز خاصی یادم بمونه ولی نکته ای توی بازی Call Of Duty بود که هنوزم بعد یکسال هر وقت صحبت از جنگ پیش میاد ، به یادش می افتم . توی این بازی معمولا قبل از شروع شدن مرحله یک جمله از ژنرالها یا سیاستمدارهای جنگ جهانی دوم نوشته می شد. از اون همه جمله ، جملهای که مربوط به یک ژنرال آمریکایی بود توی ذهنم کاملا موندگار شده :
The war is not to die for your great country but let the other baster in front of you die for his.
تر جمه اش هم میشه چیزی شبیه به این:"جنگ این نیست که برای کشور عزیزتون بمیرید بلکه بگذارید اون کثافتی که جلوی شما ایستاده این کارو بکنه!"

تا بعد.



**
پی نویس:
یه خورده بیشتر فکر کردم و چند تا دیالوگ یا صداهایی که در بازیهای مختلف یادم مونده براتون می نویسم (محض تجدید خاطره!)
- یه جایی وسط GTA Vice city دوست سیاهپوست قهرمان بازی یه رئیس مافیا رو می کشت و شما باید نجاتش می دادید بعد که ازش می پرسیدی چرا این کارو کردی می گفت:
He killed my brother ! what did you expect me to do ? Mow his lawns?
- گریه بچه توی MAX PAYNE که باید از طریق اون راهتو پیدا می کردی ( انصافا اعصاب می خواست!)
- دموی Creature Shock ( البته اون جایی که اسم بازی رو می نوشت)
-دموی DIABLO II

خب! بی خیال تجدید خاطره چون تمومی نداره!

Friday, April 1, 2005

درهم

بعد این همه مدت کارت خریدم گفتم با اون قبلی دوباره 1 امتحانی بکنم.مطمئن بودم که بلاگر رو باز نمی کنه چون تا همین چند وقت پیش باز نمی کرد.ولی در مقابل چشمان مبهوت ما باز شد):
*
والا خودم هم موندم.اخه دو روز از این خواب عزیز صبح گذشتم رفتم کلاس فوق برنامه. آدم اکسیژن باشه! تعطیل هم باشه خوابشم بیاد شدید ولی بازم ول کنه بره کلاس خیلیه خوب این رو داشته باشید
چند وقت بود این رمان "من او"ی رضا امیر خانی روخونده بودم.رمان جالبیه و یکمی عجیب ! و خیلی هم سوال بر انگیز.می خواستم سوالام رو بفرستم برای لوح بلکه جواب بده.از شانس ما روز اول کلاس گفتن که یکی از مهمونای روز دوم همین جناب امیر خانی هستن.
هیچی دیگه روز دوم هم شاد و خوشحال از این شانس باد اورده رفتم ویکی دوتا از سوالام و پرسیدم.چند تاشم بقیه بچه هایی که کتاب رو خونده بودن پرسیدن و همونچوری شنگول هم برگشتم خونه!البته هنوزم جای سوال داره ولی فکر کنم دیگه بیخیالش بشم!
*
امسال خیلی خوب از مهمونا پذیرایی کردم! دو بار قند یادم رفت بیارم، دوبا هم چاقو. مهمونا هم خودشون یه جوری از پس مشکلات بر میومدند.!خوب بالاخره دست تنها بودم تا پارسال محمدم بود خداییش خیلی کمک کرد(نمی دونم چی میشه وقتی مهمون میاد احساس مسئولیتش یهو عود می کنه خوب ما هم استفاده می کردیم دیگه!!).
انشالا سال دیگه دوباره محمد هست منم دوباره استفاده می کنم:دی
*
یه پیشنهاد.هرچند که الان یه خورده دیر شده ولی بیاید شنبه دسته جمعی دست در دست بزرگترا بزنیم به کوه و دشت و بیابون!مکانش رو هم شما پیشنهاد بدید(البته فکر نکنم مامان اینا راضی بشن خوب بالاخره خونه دایی اینا نزدیکتره!!!)
از خواننده های محترم خانواده ما هم دعوت می شه تشریف بیارن وهمه نوه ها رو خوشحال کنند.
هرکی میاد یه کامنت بذاره.
تا بعد