من تایتل نمیگذارم!
یکی بگه من چیکار کنم؟ حرف نخوردن هم نزنید لطفا!
نوه های حاج میزعلی
یوم شنبه مورخ بیست و سوم ذی القعده سنه هزار و چهارصدو بیست و شش هجری قمری بود. قصد کردیم بعد عمر درازی که در مکتبخانه طبیب جاسبی ( لعنته الله علیه و آبادهی و اجداده!) تلمذ کردیم، کتابی ابتیاع کنیم که هم به کار این ازمنه باقی در مکتبخانه بیاید هم قطور باشد و زینت بخش باشد کتابخانه این حقیر. پس عزم بلاد تجارالکتاب کردم. و در آن ملقمه دود و سرب و اتول و اراذل و تلامیذ، پی در پی از حجره ای به حجره ای دگر می رفتم و طلب می کردم کتاب شیخ مزیدی را اندر باب علم کامپیوت. بعدِ مدتی کتاب یافته و ابتیاع شد به قرار صد هزار شاهی! در راه بازگشت بودم که در ازمنه پر دود که گرمیان پدر و پسر نیم زرع فاصله می اوفتاد به هیچ روی قادر به یافتن هم نمیشدند از زور دود ، ناگه چشمم بی اوفتاد به آن چه نباید! و در دل شوری دیدم و در سر عقلی ندیدم!! و دوان دوان سویش هروله کردم ! آن چه نباید چشم میدید فی الواقع تصویری بود از آرتیست مشهور و محبوب "رابرت دی نیرو" در فیلم " تاکسی چی" اثر برادرعزیز و گرامی و اکبر الکبرأِ فیلم چی های این روزگار مستر " مارتین اسکورسیزی"!
در آن حال شعف غریب و سر خوشی عجیب و سُکر عارفانه و عشق جاودانه بودم که دیدم ستور زیر را در کنار عکس آرتیست که جملاتی بود از خود فیلم) اگر در سر حوصله دیلماج گری ندارید به دیلماج این بنده در بعد این جملات مراجعه کنید):
I gotta get in shape now;too much sitting is ruining my body;too much abuse is going on for too long; from now on there will be 50 pushups each morning,50 pushups; there will be no more pills; no more bad foods. No more destroyers of my body;from now on will be total organisation; every muscle must be tight!
برگردان این جملات فرنگیه میشود:
"باید این هیکل زُخرف، از نو بیارایم! بس که نشستیم و هیچ از جای نجنبیدیم قوای بدنی فنا شد! گرفتاریها فزونی گرفته، زین پس یومٌ بعد یوم هر صبح پنجاه بار "شنای" می رویم! زین پس دوای کیمیاگران بر من حرام است! زین پس غذای زٌخرف بر من حرام است! زین پس ذایل کنندگان قوای بدنی من خونشان از شیر مادرشان حلال تر است!عضلاتم چون فولاد می باید و بی نظمی در من نشاید!"
بدین جا که رسیدم حال او را چون حال خود دیدم و بسی در شگفتی شدم! قوای جّویه سخت مرا در بر گرفت! عقل ذایل شد و احساس غلیان کرد! فی الفور داخل حجره شدم و ندا دادم " ای جوان! پوستر رابرت به چند ؟" پاسخ داد " سی و هشت هزار شاهی!"، لبیک گفتم! در آن حال که حجره دار پوستر لول میکرد، به یاد شیخ اوفتادم! که گر در بیت این پوستر ببیند فی الفوراز غیظ جامه تن بدرد واین حقیر از بند رخت آویزان کند و چوب توی ... ( یعنی توی سرم بکوبد!). زان روز پوستر لول است و در جای امنی پنهان! همی ندانم چه کنم! آن پوستر "آل پاچینو" که مشغول تدخین و استعمال دخان است . هنوز هم مایه مجادله و مباحثه است!این پوستر هم که آرتیست نیمه برهنه است و هفت تیر بدست!
خداوند عاقبت ما به خیر کناد و سایه شیخ را بر سر ما مستدام!
شبی از شبها ، آن گه که خسته از کار روز قصد خانه کردم. در میان ره هوس "دلستر" بر حواس چیره شد و ابتیاع کردم دلستری مطعم به طعم آناناس. چون به خانه رسیدم، بعدِ تعویض لباس آن نوشیدنی به یخ مخلوط ساختم و در آن حال نوشیدن دلستر مرا چونان خوش آمد که از نوشیدنش خستگی را به در دیدم و تشنگی را رفع زحمت کرده و چون تداوم این حال خواستار شدم دلستر به میان اهل بیت بردم و نوش ادامه دادم.
شیخ چو در آن حال مرا بدید نگاهی از جانب یسار مرا انداخت! و پرسید "چیست این که جرعه جرعه بالا بیاندازی وحال فراوان با آن به تو دست داده ؟!" بنده را زان جا که استشمام بوی کف دست حاصل نشده بود از زبان به در شد :" ماءالشعیر است یا شیخ!" که گفتن همانا و تغیر حال شیخ همان اما در آن دم لب از لب نگشود و در گوشه ای جلوس نمود. هنوز جرعه بعدی را به کام فرو نفرستاده بودم که از جانب شیخ ندا آمد :" اللهم اجعل عاقبت امورنا خیرا!" چون شیخ این گونه نقل کرد. آنتن ها جنبیدن گرفت و چرخش کرد و خبر داد شست را که هان ای پسر منظور شیخ هر چه بود بر تو بود! لیک خود را در شارع علی یساری! فرض کرده به نیوش ادامه دادم که از جانب شیخ ندا آمد :"زینهار که بعد نیوش، جام خود آب کشی که عین نجاست است!!!" چون شیخ این نقل بکرد. دو دیناری ام اوفتادن گرفت که هان ای غافل!! شیخ رنگ نوشیدنی و کف آن بدید! لیک ندانست از کجاست و شیخ را فرض آن است که نوشیدنی حرام است!! فی الجمله عرض کردم:" یا شیخ! این معجون گرچه چونان که حافظ گفت تلخ است ولی چونان کبریتِ " سِیفتی" بی خطر است. شیخ این می نیست و گرچه ظاهری شبیه دارد لیک کیمیاگران از آن شراب شیطانی و مایه نابودی وذایل کننده عقل و داغان کننده کبد و کلیه و سوراخ کننده معده و بنیان کن خانواده و ...و... را به مدد علوم جدیده گرفته اند و نیست در آن به جز فیتامینهای مفید به حال بشر و رفع کننده سنگ کلیه است و حالی از مثانه بنی بشر به جا آورد که نگو و نپرس!" این همه کلام منعقد شد ولیکن حال شیخ به گونه های بود که فهمیدم آب در هون کوفتم و بس! در این حال اصل قوطی بیاوردم که:" یا شیخ نظاره کن و ببین که درج کرده اند برآن "بدون الکل" و ساخت دول اسلامی است و ممهور به مهر وزارت سلامت است!" که در این حال شیخ را غضب آمد که " ای تفو بر این زمانه!! هر آنچه در زمان طاغوت حرام بود به لطایف الحیل حلال شد!! آن از بانک! که اسقراض را به بهره گیرند و نام کارمزد بر آن نهند و خلق را یتچاپون چاپیدنی عظیم! آن از خوراک زُخرُف "کولباس" که در ازمنه طاغوت بگفتندی لحم خنزیر است! و اکنون طیب و طاهر! این هم از این "دلستر"!
این گفتمان شنیدم و فی الحال! کف بر لب آوردم و فک پر کف دیدم و دو دست بر فک نهادم و فشار دادم مبادا از جا به در شود که شاخ بر کله سبز شد و از توی شاخ دودی بیرون زد که از کله بود!
همان جا فهمیدم که این دلستر و کولباس و بانک هر سه در یک مقوله بگنجند و آن همان است که فرنگیان "جِنِراسیون گپ" خوانندش! و باالفور فرار بر قرار ترجیح دادم.
قصه این بلاگ از آنجا آغاز گشت که، در بلاد طهران قومی بودند منتسب به حاج میرزا علی، که جوانان این قوم پاتوقی داشتند مسنجریه نام، که نیمی از عمر خود در آنجا گذراندی و پول خود را صرف گفتمان با غربا کردندی و چراغ خود همیشه روشن نگاه داشتندی. بعض دگر از این جوانان شیدا بودی و سر در دانشگاه داشتی و قصد بیرون شدن از آن ندارندی! و بعض دگر در کار هک بودی و E-mail دگران ترکاندی و مورد لعن و نفرین قربانیانش بودی و قس علی هذه... در میان این جوانان، جوانی بود دموکراسی صورت و دیکتاتور سیرت! حامد ابن مسعود نام، که چراغ خود در مسنجریه خاموش نگاه داشتی و ساعتها وب گردی کردی و سرچ کردی و پول تلیفون را به ثریا رساندی. ابن مسعود روزی در وب گردیهایش به بلاد "بلاغ اسپوتیه" رسید و انگشت به دهان ماند از عجایب این بلاگ و در فکر افتاد که جوانان قوم را که سالی به دوازده ماه از هم خبر نداشتندی و دور از هم بودندی را در "بلاغ اسپوتیه" جمع کردی و آنان را استاد نمایندی. پس جوانان قوم دعوت کردی به ساخت منزلگهی بس نکو در بلاغ اسپوتیه، باشد که از قـِـبل آن یک دگر را بیشتر بینندی و منزلگه را به دستخط خود مزین کنندی و روح مرحوم جد خود را بدین طریق شاد نمایندی . و تو، ایزد دانا و توانا را چگونه دیدی، شاید از قـِـبل این بلاگ به شهرت رسیدندی و چیزی شدندی .