Sunday, April 30, 2006

سفر

راسيتش اومده بودم كه 1 پست ديگه بذارم.يهو يه pm رسيد: هستي؟
بودم.هر دو اينويز!
يه وبلاگ واسم فرستاد،‌.كنارش نوشته بود:" هركس تو زندگي يه نفطه عطفي داره .نقطه عطف زندگي منم يه سفر يك ماهه بود به مكه"
امشب اصلا حالش يه طور ديگه بود هرچي ما ميزديم به لودگي ميرفت سراغ تقطه عطف! شروع مي كرد از خاطرات سفر مكه مي گفت. اون شبي رو گفت كه بهش گفته بودم كه امشب خيلي آرومم (اهل فن ميدونن!) دوست دارم فقط بشينم و نگاه كنم ولي من نمي دونم چرا يادم نيومد كدوم شب رو ميگه! خودم ياد اون شبي افتادم كه با يه دختره به اسم سميرا دوست شدم.كرد بود. نشسته بوديم روبروي ناودون طلا كلي حرفاي قشنگ زد، كلي با هم كعبه رو نگاه كرديم... شب عالي بود.

خلاصه بعد عمري دوباره شروع كرديم بحث كردن.يادش بخير قبلنا خيلي باهم بحث مي كرديم.
مي گفت..... .
بگدريم.مي خواستم خلاصه بحث و بنويسم ببينم ميشه نتيجه گيري خاصي كرد؟ چون من و ايشون هيچ وقت به نتيجه نميرسيم تو بحث! ديدم نميتونم الان منظور دقبق حرفامون رو بنويسم .مي خواستم اصلا بيخيال پست بشم ولي گفتم تا اينجا رو كه نوشتم بذرا بعد قرني پستي بنگارم! پس با يه سوال ديگه ادامه ميدم (قبلش بگم از اين جور سوال ها خيلي خوشم نمياد، طبيعتا انتظار جواب شنيدن هم ندارم ولي خوب ظاهرا ايندفعه فرق داره از همون اولش كه پست اصلي اي رو كه مي خواستم بذارم اصلا يه چيز ديگه بود تا خود حالا كه هي از يه جا به يه جاي ديگه ميرم!)

ببينم به نقطه عطف زندگيت رسيدي؟!

*
آقا بلاخره ما زورمون به اين دخترخاله هاي سيبيل كلفتمون نرسيد!! هرچي هي از اين هفته انداختيم اون هفته بلكه يادشون بره انگار نه انگار مرتب زنگ ميزدن ياداوري مي كردن! خلاصه اين شد كه ديروز بلاخره تسليم شديم و شيريني كار و فارغ التحصيلي رو با هم پياده شديم.
ولي جاتون خالي خيلي خوش گذشت (محصوصا قسمت سينماش!)

Sunday, April 23, 2006

At The Zooooo

این مطلب رو اوایل زمستون پارسال بود که نوشتم اما نشده بود بگذارمش آن‌لاین . بیچاره داشت تو وُرد خاک میخورد تا امروز ظهر که یه اتفاقی افتاد! حالا مطلب رو داشته باشین:

ها ها! رفته بودم آزمون تیچینگ بدم!
آره دیگه از این سر دنیا پا شدیم رفتیم اون سر دنیا. در حالیکه اینجا خورشید زیبا انوار طلائیش رو همه جا پراکنده بود و به همه لبخند میزد و ما با لباسهای حلقه‌ای روزگار میگذروندیم، چشمتون روز بد نبینه اونجا چنان برف و بورانی بود که بادش فیل رو از جا میکند! ما که دیگه مشغول کایت سواری بودیم ( من اصولاً از بچگی عاشق اغراق کردن بودم، دست خودم نیست!) .
قیافه اونجایی هم که رفته بودیم خیلی شبیه اینایی بود که دخترای معصوم رو گول میزنن می‌دزدن بعد من هر چی به اینا میگفتم گوش نمیدادن که میگفتن ببین اینجا تابلو داره!! پس رسمیه! خوب بابا جان اون تابلوها رو منم میتونم درست کنم آخه! ولی خوب خدا نخواست و ما رو ندزدیدن.
حالا ما فکر می کردیم الان 4 نفر دیگه مثل خودمون اومدن و یه نفر هم حداکثر یه ربع با هرکی مصاحبه میکنه و بعدش هم با یه لبخند بهمون میگه که شما دیگه الان میتونی تیچینگ باشی! زهی خیال باطل! آزمون کتبی بود...
اونایی که اومده بودن چند تاشون که الان هم درس میدادن یه دختره هم بود که با چنان عشوه ای به ما گفت من IELTS دارم انگار حالا چی داره!! ( این قسمتش حسودی بود). خلاصه اینکه ما میخواستیم از همون راهی که اومدیم سرمون رو بندازیم پایین و برگردیم ولی خوب باز خدا نخواست و برنگشتیم!
بعد یه آقای بسیار شیکانی اومد ما رو به یک اطاق دیگه دعوت کرد که محل آزمون بود. ما هم همچین نوک مدادهامون رو تیز کرده بودیم که ورق رو سوراخ میکرد اما چشمتون روز بد نبینه توی اون اطاق با تعداد متنابهی کامپیوتر روبه رو شدیم!( همه مانیتور ها هم ال سی دی!!) بله یک آزمون آنلاین بود که باید ساین‌این میکردیم ، ما هم یواشکی یه جوری که کسی نبینه مدادهامون رو چپوندیم تو جیبمون!
حالا خوبیش این بود که دستم تو تایپ کردن تنده و با اینکه باید دو تا رایتینگ هر کدوم بالغ بر 250 کلمه مینوشتیم به مشکل کمبود زمان بر نخوردم!(اینجاش یعنی اینکه آره ما خیلی اینکاره‌ایم!) ولی تو قسمت وُکَب.... آقا یه دونه از این کلمه ها آشنا نبود!! اما جالب‌تر از اون قسمت اسپیکینگ بود، یه صفحه باز میشد یه آقایی شروع به صحبت میکرد بعد یهو خشکش میزد- احتمالاً اونجا حرفش تموم شده بوده- بعد تو باید سه دقیقه در جوابش حرف میزدی. من هر چی اینور اونور میکردم بیشتر از 1 دقیقه حرفی نداشتم به اون مرتیکه نره خر بزنم! تازه همینشم از سرش زیاد بود، کلی بهش لطف کردم، بره حالش رو ببره!!

آزمون چیزی حدود 4 ساعت به طول انجامید. بعد هم ما به منزل ( همونجایی که خورشید عالم تاب می تابید!) رجعت کردیم. نشون به اون نشون که هنوز زنگ نزدن بگن بیاین تیچینگ.
اصلاً میدونی چیه؟ اینا همش پارتی بازی میکنن، این آزمون‌ها رو هم الکی برگذار میکنن! وگرنه کیه که نخواد من برم موسسه‌اش درس بدم؟ ها؟!


تا اینجاشو دیدین؟ از اینجا به بعدش رو توی پست بعدی ببینین...

Monday, April 17, 2006

اينم از عيد ما

شانسي رفتم بيرون ببينم كار به كجا رسيده. ديدم بله! كيك زرد 114 كيليويي رو پهن كردن. منم رفتم داخل جمعيت و با چند تا از بچه ها عظم رو جزم كرديم كه بريم از اين كيك تناول كنيم. اون ور خانوم ها توي يك صف وايساده بودند و تك تك مي رفتن ميگرفتن و مي رفتن. اما اين ور! اين آقايون ريخته بودن روي سر و كله هم. آخر از اين 114 كيلو يه 10 گرم هم به ما رسيد! يك كم اونور تر هم شربت ميدادن. باز هم همين وضع بود.
بعدش مراسم بود توي آمفي تئاتر مركزي. اولش كريم منصوري قرآن خوند. قشنگ بود. ازش خوشم اومد. خيلي متواضعانه هم سرش رو انداخت و رفت. بعدش هم صالح علا اومد و يك كم شعر خوند. اما اصلش كنسرت چنگيز حبيبيان بود. من تا حالا كنسرت زنده نديده بودم. خيلي با اينكه آدم صداش رو از تلويزيون بشنوه فرق داره. حتي همين خوننده شوتي ها! با حال بود. بد نبود. چقدر مسخره بازي در آورديم. از اول مراسم هي شعار ميداديم : چنگيز برو يالا.قببل از برنامه اون هم هي مي گفتيم: چنگيز بيا بيرون. يكي از شعر هاش كه تركي هم بود رو خواست برامون ترجمه كنه. اصلش ميگفت يه چيزي تو مايه هاي " گل گلوم گلو گل" (كلي توش گ داشت. الان درست يادم نيست) كه معنيش ميشد " اي گل من بيا". اين رو كه گفت يهو يكي داد زد : نه من نميام، خودت بيا. يكي اون وسط دويد و از سن پريد بالا و چند تا شاخه گل بهش داد. چنگيز بهش گفت : شما تركي؟ گفت نه. چنگيز گفت آخه اين كارت تركي بود!
خلاصه جشن تموم شده بود و ما با چند تا از بچه هامون نشسته بوديم و مي گفتيم و مي خنديديم كه يهو يه sms به من و بچه هاي دبيرستانمون رسيد. همون يك هم خشكمون زد. نوشته بود: "پدر تينا فوت شد" . حميدرضا تيناي تهراني يكي از رفقامونه كه ما "تينا" صداش ميكنيم. چند روزي بود كه پدرش به خاطر سكته مغزي توي بيمارستان بستري بود. بيمارستان نزديك بود. راه افتاديم رفتيم اونجا. ديدم چند تا ديگه از بچه ها هم اونجان. رو هم 10-12 نفري بوديم. حميد هم اونجا بود. همين طوري كاري نميكرد. توي خودش بود. اما وقتي به يكي ميرسيد كلي بغلش ميكرد و ميزد زير گريه. اونجا كه ايستاده بوديم يك خونواده اي بچشون رو كه تازه به دنيا اومده بود گرفته بودن دستشون و ميرفتن.
حدود ساعت 4 بود. قرار شد بريم خونشون. خيلي كسي نبود. براي همين ما دست به كار شديم. خونه رو حاضر كرديم . سياهي زديم. يكي رفتن دنبال پارچه نويس. يكي اعلاميه رو حاضر ميكرد.يكي چايي دم ميكرد. يكي رفت يك عكس رو بزرگ كنه. يكي هم رفت كه شناسنامه رو باطل كنه و ... . شب شد. گفتن يك زيارت عاشورا بخونيم. بعضي از فاميل هاشون شروع كردن حسابي گريه كردن. بعد از زيارت هم همون طور گريه ميكردن. به خصوص عموي حميد. كه آخر خود حميد رفت تا آرومش كنه. ما هم كم كم رفتيم.
تشيع حدود ساعت 8:30 صبح يكشنبه بود. من دير رسيدم. تموم شده بود. از همون جا رفتيم بهشت زهرا. اين شايد 3 يا 4 امين باري بود كه من براي تدفين كسي ميرفتم. منتظر بوديم تا غسلش بدن.ميگفتن اگه بري توي غسال خونه تا يك هفته قاطي. تعدادمون هي زياد ميشد. خيلي شلوغ بود. بعضي ها حتي اينجا هم دست از قرتي بازي هاشون بر نميداشتن. لباس سياه پوشيدنشون هم يك جوري بود كه انگار براي دوست پسرش لباس سياه پوشده. دنبال بعضي جنازه ها هيچ كس تكبير نميگفت. 4 نفر از همين قرتي ها دنبالش بودن و تموم. آخر آوردنش. بيچاره حميد. خيلي حالش بد شد. يكي دو تا از بچه ها كه همش مراقبش بودن زير بغلش رو گفتن. تا يك مدت اونا راه ميبردنش. نماز رو خونديم و رفتيم كنار قبر.
قبر رو حاضر كردند و اون بنده خدا رو گذاشتن توي قبر. همه گريه ميكردن. اما فكر كنم بيشتر براي خودشون. فكر كنم همه بيشتر از اون كه ياد اين ميت بيچاره باشند ياد خودشون بودند كه اگه جاي اون بودن الان چه ميكردند. تلقين خون رفت تلقين بخونه :(عربيه)

افهم، اسمع، يا فلان بن فلان، هل انت علي العهد الذي فارقتنا عليه من .... يا فلان بن فلان، اذا اتاك الملكان المقربان، رسولين من عند الله و سئلاك عن ربك و عن نبيك و عن دينك و عن كتابك و عن قبلتك و عن ائمتك، فلا تخف( اين رو كه گفت حس كردم همه ترسيدن) و قل في جوابهما الله جل و جلاله ربي و محمد (ص) نبيي، والاسلام ديني و والقرآن كتابي والكعبه قبلتي .... ان الموت حق و سوال منكر و نكير في القبر حق، والبعث حق والنشور حق، والصراط حق، والميزان حق و تطائرالكتب حق والجنه حق والنار حق .....

به جال فلان بن فلان مي تونه اسم هر كدوم از ماها باشه.خلاصه خاك ريختن روي بنده خدا و گفتن همه بفرماييد رستوران جوان!

به خاك حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا كفن بدرم

نتيجه اخلاقي هم اينكه:
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كاين دولت و ملك مي رود دست به دست

-----------
من به جاي مستر موصي هم نوشتم.

Saturday, April 15, 2006

هیچی

واسه تنوع

Sunday, April 9, 2006

French

تا همین چند دقیقه پیش داشتم Kill Bill رو برای بار دوم میدیدم! اوایل عید بود که قسمت اولش رو از پسر خالم گرفتم. البته یه کم دیر بود ولی خوب... اولین بار وقتی هوس کردم ببینم که صدای سوت Elle رو، که به جای زنگ موبایلش گذاشته بود شنیدم. خیلی حال کردم. عید که رفتیم خونشون ازش گرفتم. وقتی تموم شد تازه فهمیدم قسمت دوم فیلم ادامه اشه.اینجوری نبوده که قسمت اول رو ساخته بعد فیلم گل کرده هوس کرده دو‌‌ش رو هم بسازه. جمله آخر فیلم رو از همش بیشتر دوست دارم ) البته شاید نشه گفت بیشتر دوست دارم ولی با اون آهنگی که روش گذاشته بود وقتی شنیدم موهای تنم سیخ شد!) :
One more thing sofi, is she aware her doughter is still alive?
در نتیجه باید 2ش رو هم هر جور بود پیدا میکردم!
کار سختی نبود همین آقای گوولی پسر خودمون داشت. وقتی رفتیم خونشون به جز اون یه فیلمی که پارسال(!)‌ بهش داده بودم - و هر کاری میکردم پسش نمیداد- دو تا فیلم دیگه هم گرفتم! یکیش Kill Bill 2 بود!! که البته هنوز اینجاست...
به جز اون سوتِ آهنگ های فیلم رو هم خیلی دوست دارم ولی سوتَ رو بیشتر!

اممم دیگه همین دیگه فقط اینکه دیدن فیلم رو به افرادی که با فیلمای بزن بزن [و البته تا حدودی تخیلی (...!)] حال میکنن توصیه میکنم! شخصاً خوشم اومد ;)

Tuesday, April 4, 2006

کچلی مجله زرد

سلام علیکم خانوما و آقایون گل!
امروز این انرژی زده بود بالا کودک درون هم حسابی بیدار شده بود و خلاصه بدجوری احساس شنگولی بهم دست داده بود طوریکه بعد از انژکسیون صبحانه به رگ بدو رفتیم پیش آقا سلمونیه که الا و للا ما رو کچل کن با نمره هشت!
آقای سلمونی هشدار داد که " هشت سفید میشه ها!" و در این مرحله دو زاری ما تلق افتاد پایین که انگاری تصمیم بسی رادیکال بوده لذا گفتیم : یه جوری کوتاهش کن که شونه نخواد!" الان هم جای شما خالی بسی ردیف شده! یه دست میکشی روی کله و همه موها صاف و برو به امان خدا!
--
مادر گرامی صبح امر کرد که برو یه مجله ای بخر که بخونیم! ما هم دم دکه هر چی نگاه کردیم چیزی بدرد بخوری پیدا نکردیم بنابر این یک مجله زرد! خریدیم آوردیم خدمت مادر گرامی. اینقدر سرگرم کننده هست این مجله!! از بالیوود و آمیتا "بچن" داره تا هالیوود و آنجلینا جونی و براد پیت! تا عرفان و شیخ عبدالله انصاری! فال ازدواج و مهناز افشار و عکسهای کودکی کیه و …
هر چی تو بگی این داره!!
نکته قشنگش هم اینه قیمت رو جلد رو زده چهار صد تومن بعد این بغلش زده " قیمت در امارت متحده عربی پنج درهم!" من نمیدونستم اینقدر زرد خون توی دبی و حوالی پلاس هست! جدی اینا رو کسی می خونه؟ مثلا روزنامه فروشی در دبی باشه و نیوز ویک و تایمز و اینا بعد تو بری بگی" واحد مجله الاصفر!" ( اصفر زرد بود دیگه؟!) خدایی ضایع نیست؟