Monday, January 30, 2006

خود سانسوری خفیف

قصد کرده بودم اینجا یه چیزی بنویسم:
اول گفتم یه سری سوالات خنده دار طرح کنم، بعد به نظرم کار لوسی اومد.
بعدگفتم یه آهنگی رو که باهاش حال میکنم یه جایی آپلود کنم که بقیه هم بشنون. حتی حجمش رو کم هم کردم که برای دانلود مشکلی پیش نیاد ولی همینکه خواستم آپلودش کنم به ذهنم رسید دلیلی نداره بقیه هم خوششون بیاد درنتیجه منصرف شدم.
بعد از اینا گفتم یه خورده غر بزنم، از ترافیک و این چیزا بگم یا غر بزنم به روابط کم رنگ آشنا و فامیل، بعد دیدم خودم هم حس شنیدن غر غر ندارم چه برسه به بقیه، منصرف شدم!
--
پی نویس :
اول- " من همش از خودم حرف میزنم توهم همش از خودت، در صورتی که من باید از تو بگم و تو از من!"
دوم- " اگه از دریا خوشت نمیاد...اگه با کوهستان حال نمیکنی... اگه از شهرهای بزرگ هم خوشت نمیاد...خب... پس برو بمیر!!"
( هر دوتاشو از یه جایی کش رفتم فکر نکیند این جملات قصار از خودمه!)

Tuesday, January 24, 2006

enough is enough

جدیداً، اصلاح می کنم، یعنی از وقتی که فیلم Revenge رو دیدم تمام نظریاتم رو راجع به براد پیت و جانی دپ پس میگیرم. آخه من چمیدونستم کوین کاسنر انقدر هلوء!!! ( البته نا گفته نماند آنتونیو باندراس همچنان جایگاه خودش رو حفظ کرده)

Friday, January 20, 2006

ياد

هر كاري مي كنم برم سر اين پايان نامهِ و اين كاراي آخرشم تموم كنم نميشه.يه بند وقت هدر ميدم الانم كه دارم اينا رو سر هم مي كنم.
ديگه چيزي نمونده به طرفت العيني رسيديم ترم 8.
اين ادميزاد هم موجود عجيبي ِ وقتي ترم 1 بودم هي حسرت مي خوردم به ترم 8 اي ها حالا كه رسيديم ترم 8 يه بند حسرت مي خورم به حال ترم يكي ها!
اصلا دوست ندارم تموم بشه.حس مي كنم حيلي چيزا رو از دست ميدم...
يادش به خير.اكثر دوستام فارغ التحصيل شدن.سعيده فاطمه فضيلت زهرا.الان من موندم و ساره كه اين ترم ميريم ،فاطمه و زهرا هم ترم ديگه
خدا رو شكر مي كنم از بين اون همه آدم تودانشكده اين ها رو به من نشون داد و با من دوستشون كرد.
يادش به خير روزايي كه جمعه ها صبح جمع مي شديم دانشگاه تهران.مثلا جلسه داشتيم.فرارمونم اين بود كه اين جلسه در هيچ شرايطي ترك نشه و تا هميشه ادامه داشته باشه!ولي خوب نشد ديگه مثل خيلي ديگه از كارهايي كه مي خواستيم بكنيم و نشد!
ياد تشكيلات بسجمن و سر دستش زهرا! آقا چه آبرويي كه نبرد از ما اين زهرا خانوم .نبودي ببيني چه جوري مخ ما رو زد!
ياد همه فعاليت هاي بيخود و با خود فرهنگي .ياد جمع هاي دانشجويي كه همه از انتهايي ترين نفاط حلق و ريه فرياد ميزدن! و شعار ميدادن !ياد 16 آذر 2سال پيش .به چه بدبختي كه نرفتيم تونگهبانه هيچكسي رو نميذاشت بره تو.آخرشم گير داد به يه پسره كه تو مسئول اينايي!!اونم قبول كرد و ما مثلا به اعتبار اون رفتيم تواگه بعدا خطايي كرديم برن بيچاره رو بگيرن!
ياد اردو جنوب هايي كه رفتم مخصوصا اون اولي كه همه با هم بوديم وبرا همين خيلي خوش گذشت.شب اولي ما ها جا نداشتيم هيشكي هم حاضر نبود بهمون جا بده آقا چقدر كه اون شب نخنديديم يادمون به خير!
ياد اردوي شمال.عجب اردويي شد از فرط بي امكاناتي!
ياد اردوهاي فم جمكران.هر كدوم يه جور خوش گذشت. اون اولي به خاطر اينكه بازم همه با هم بوديم.ولي اون دومي... واسه شب قدر مي خواستيم بريم مسجد جمكران و حدود ساعت 3 هم بايد بر مي گشتيم تا به سحري برسيم.ولي اين حاج آقاي مسجد رفته بود بالاي منبر و پايين هم نميومد(فكر كنم برادر پناهيان بود)اين دل منم مثل سير و سركه مي جوشيد ميترسيدم مجبور بشيم بدون قرآن سر گرفتن بريم. هيچي هم از دعا نمي فهميدم فقط كلمه ها روتكرار مي كردم و خدا خدا مي كردم بعد يهو انگار كه از دل ما با خبر شدن ويه نامه ايي دادن به حاج آقا كه بسه و دير شده و ملت خسته شدن و از اين حرفا.اونم شروع كرد كه ياد اونوقتايي كه از شب تا صبح دعاي كميل و چه و چه رو مي خونديم و همه چقدر باحال و اينا بودن بخير...
هي خلاصه يادش به خير انگار بد جوري دارم ميافتم تو سرازيري زندگي!

Tuesday, January 17, 2006

unhumprie

بعد از این چند روز که خوب مسلماً روزهای خوبی نبودن فقط یه خبر بود که میتونست انقدر خوشحالم کنه. بله، دوست عزیزم بالاخره عقد کرد! این که میگم بالاخره، برای اینه که جریان داره و البته جریاناتش نه تو یه پست نه تو دو پست نه تو ده پست جا نمیشه و در ضمن نه من حوصله تایپش رو دارم نه شما حس خوندنش رو و مهم هم نتیجه است که بالحمد والمنه به نتیجه رسید. و البته از قِبَل این موضوع ایشون به اتفاق همسرشون(!) بنده رو به یک عدد پیتزا در یک پیتزا فروشی شیکان در یک محل جینگال دعوت کردن و البته داماد بنده خدا فکر کنم پولش ته کشیده بود برا خودش همبرگر خرید که البته به من کوچکترین عذاب وجدانی وارد نشد، میخواستن اصرار نکنن!

خلاصه که ایشالا عروسی دوستای شما!

متولد آبان

در مجله فخیمه ای ( باور بفرمایید مجله درپیتی و اینها نیست) چندی است اشتغال به تفال حافظ حاصل شده و فالی برای متولدین ماه_های سال چاپ می کنند. از قضا ما را نگاهی اوفتاد بر آن . تفال میخواندیم و تا سطور آخر انگشت به دهان حیرت گرفته بودیک که عجبا حافظا!!! چه کردی!! به حق بر هدف زدی!! تا آنگه که در سطر آخر تفسیر بخواندیم " شما باید به متولیدن ماه آبان بیشتر لطف کنید(خاطرم نیست بل گفته باشد محبت کنید! یا اینکه توجه کنید مع هذا توفیری نباشد!) هر چه به" سی پی یو" مبارک فشار آوردیم که این متولد آبان کیست که به او کم لطفی میکنیم، مرید حاصل نشد! دست استمداد به اهالی بلاغستان! دراز کردیم بل ما را از خماری بیرون کشند و سر منزل مقصود بنمایانند! ان شا الله.
در آخر روی سخنم با تو است ای آبانی!! که هستی؟ کجا هستی؟ مدیونی اگر باز نگوویی!!
--
تحت التحریر الاول: شرمنده شدیم از باب تحقیر جماعت شیر خر و شیر خور، پوزش! ( هر چند جوالدروز جان! منزل ما گر بالای گلستان ملت هم که باشد، همسایگانِ در صفوف هم از سنخ ما هستند!!نیازی به سوبسید ندارند! ما همسایگان خود بگفتیم و الا کیست که نداند هستند مردمانی نیازمند به این حلیب).
تحت التحریر الثانی: بیاد دارید رفیق شفیقی داشتم "شپش قاپ بدست" نام؟ نظر دهید اندر باب بازگرداندن او به بلاغ
تحت التحریر الثالث: سلسه مباحث تستهای تُست مدرن جدید نیز در راهند! حیف که چشمه طراحی سوالمان اندکی خشکیده!

Sunday, January 8, 2006

ملت صف پسند

یکی از اموراتی که همواره ما را به تفکر و تعقل وا می‌ دارد، همانا دیدن مردمانی است در هنگام گرگ و میش هوا، اندر صف طویل "حلیب السوبسیدیه" ! آن مردمانی که خواب بر خود حرام کرده‌اند و از این رو هوش به سر ندارند! چنانکه از ایشان نامشان را پرسی خواهند گفت:"فضولی؟"! گه گاه این صف تا صلات ظهر و بعد از آن نیز برقرار است.
بنده حقیر سراپا تقصیر سه علت یافتم به عقل ناقص خود که معلولشان این صفوف طویل و بهم پیوسته آحاد مردم است به قرار زیر:
-بیکاری؛ چه مایه اشتغالی از این بالاتر برای پیر مردان و پیر زنان بیکار!؟ آنان که نه کاری از برایشان است و نه باری بر دوششان. حال که می خواهند در خانه جلوس کنند و سیر دیوارهای بیت کنند یا گل و بوته فرش را شمارش، چه بهتر که عضلات مبارک تکان داده و در این صف طویل قرار کنند که بلکه هم اقتصاد اهل بیت مددی باشد هم اندکی از مخ جنس مقابل(از نوع فرتوت!) را تیریت کنند!!
-فقر مفرط؛ آنان که محتاج نان شبی هستند وفی الحال اگر این حلیب به ورید آنان "آنژکسیون" نشود جا به جا در صف سقط میشوند! یا اینکه چنان محتاج مال دنیا هستند که به خیال خود با این صرفه جویی مالی بدست آورنده بادآورده و ثروتی چنان هنگفت که هرکس بیند با خود گوید:" به یقین ثروت بسی والاتر از علم !"
-قلت قوه عقلیه؛ کدام شیر پاک خورده‌ای است که این شندر قاز! به کارش نیاید ولی به خاطر تهیه ماست و دوغ و خلاصه رقابت با کارخانجات لبنی وطنی! خروس خان منزل را ترک کند به قصد حلیب؟ مگر او که قوه مجنونیه‌اش بر قوه عقلیه‌اش غلبه کرده!
بعد از آن اندیشیدم که دسته دوم نیز اندکی به دسته سوم تعلق دارند ازیراک عقلی به سر مبارک بود به جای نصف روز پوکیدن در صف خیابانها پویش میکردند و دستی دراز! به حق درآمدی بس بیش نصیب شود!
بعد از آن خدای عزوجل شکر بسی کردم! که بار پروردگارا شکرت! نه آنقدر پیر و به درد نخورم که جنباندن در صف به از تلپ شدن در بیت و نه فقیرم به مدد شیخ(قربانه و فدایه!) که محتاج نیم دینارحلیب السوبسید و عقلی در سر دارم خورده هوشی، سر سوزن ذوقی،( پس چرا نه اهل کاشانم نه پیشه ام نقاشی ندانم!)
علی ای حالٍ منتظر شنیدن دیگر علل این صف طویل هستم.
به سلوک دراویش:یا حق!

Friday, January 6, 2006

Untitled

*ان رحمتک اوسع من ذنبی*
تاحالا به معنیش فکر نکرده بودم! الآن که میفهمم چی میگه، کلی امیدوار میشم. البته نه اینکه فکر کنید با استناد بهش هرکاری دلم میخواد میکنم ها!!

Wednesday, January 4, 2006

مجنون

در چند ماه اخیر ( که یکیش هم از قضا همین چند روز پیش بود) دو نفر که هیچ ربطی هم به هم ندارن رنگ چشم های اینجانبه رو عسلی تشخیص دادن ولی من هر چی جلو آینه چشمام رو از زوایای مختلف، تو نور عادی، تو نور خورشید، زیر نور ماه، زیر نور لامپ فلور سنت یا به قول خودمون همون مهتابی، زیر نور لامپ های کم مصرف و پر مصرف و خلاصه انواع نورهای قرمز، نارنجی، سبز، زرد، آبی، نیلی، بنفش نگاه میکنم حتی سایه ای هم از رنگ عسلی نمیبینم که نمیبینم!
حالا دو حالت داره: یا من کور رنگی دارم، یا این دو نفر کور رنگی دارن، یا من نمیدونم عسلی یعنی چه رنگی، یا اون دو نفر اصلاً چشم عسلی ندیدن یا ...

ولی کلاً میدونی چیه؟ مشکی رنگ عشقه / مثل ...

آره! ای ول اعتماد به نفس.

Sunday, January 1, 2006

دی زاد ها

به نظر شما این جالب نیست که شش نفر از بهترین دوستهای من در ماه دی متولد شدن؟ و جالبتر این نیست که 3 نفرشون چهار دی و سه نفرشون ده دی به دنیا اومدن؟

تصمیم کبری

دارم یه تصمیم مهمی میگیرم. خیلی مهم! در اینجا مهم بدین معنا است که تو سرنوشتم تاثیر مستقیم میزاره. ( در ضمن هر گونه فکر جوادی اکیداً ممنوع چون منظورم اصلاً اون بابای ... ببخشید، پرنس اسب سفید نیست که قراره منو ترک کره اش سوار کنه و ببره دیزنی لند!!!)

شرمنده که نمی تونم هیچ حرفی در مورد نوع تصمیمم بزنم چون اون وقت از فردا هر جا که میرم باید به فک و فامیل جواب پس بدم که این چه غلطیه که میخوام بکنم و بعد از کلی توضیحات بشنوم که: من فعلاً جوونم، کلم داغِ، حالیم نیست چی کار دارم میکنم، یا مثلاً دارم جفت پا لگد میزنم به هر چی فرصتِ و قس علی هذا! و از اونجائیکه نمیخوام حرف دیگران رو نظرم تاثیری بگذاره، بعد از اینکه اتفاق بیفته عمومیش میکنم.
اما بدیش اینجاست که خودم هنوز خیلی دودلم. در واقع ریسکش خیلی بالاست. هیچ اعتباری هم بهش نیست. چون همیشه خودم معتقد بودم که آدم اگر ریسک هم میکنه، باید حساب شده باشه، اما الان به جایی رسیدم که دیگه به بعد از اینش خیلی فکر نمی کنم.
می دونی چیه! من کلاً اینجوریم که از انجام کارهایی که آیندش مشخص نیست ( یعنی مثلاً ندونم اگه این کارو بکنم بعدش چی میشه!) اجتناب میکنم. اصلاً تو شروع یه کار جدید تردید دارم. معمولاً ترجیح میدم همون کاری رو که انجام میدادم ادامش بدم، شاید بشه گفت از وارد شدن به مقولاتی که روشون تسلط ندارم میترسم شاید هم بشه گفت که قدرت ریسک کردنم کمه. اما حالا شاید این یه فرصت خوب باشه که حداقل به خودم ثابت کنم آدم محافظه کاری (ترسو؟!) نیستم. فکرم که به اینجا میرسه از خودم میپرسم "اما به چه قیمتی؟! یعنی می ارزه؟"

همین شک کردن که بهم اجازه تصمیم گیری نمیده.
----------------

خوب الان یه دو هفته ای از وقتی این مطلب رو نوشتم میگذره و تصمیمم رو هم عملی کردم و در واقع اون اتفاقی که نباید میوفتاد افتاده! یعنی که دیگه برگشت نداره!! یعنی که بدبخت شدم رفت...