مخلوقات
از قدیم گفتند که گربه با خونه انس میگیره و سگ با آدم.
آدمها هم که هم با "قدیم" هم با" گفتن" هم با "گربه" هم با "خونه" هم با "سگ " و هم با "آدم" انس میگیرن!
چه می کنه این آدم!
نوه های حاج میزعلی
از قدیم گفتند که گربه با خونه انس میگیره و سگ با آدم.
آدمها هم که هم با "قدیم" هم با" گفتن" هم با "گربه" هم با "خونه" هم با "سگ " و هم با "آدم" انس میگیرن!
چه می کنه این آدم!
پرده اول:
مکان: حیاط دانشگاه - بازیگران : دانشجوی سیب بدست( اسم فرضی : احمد ) ، دوست دانشجوی سیب بدست( اسم فرضی : محمود )
(محمود به احمد که سخت مشغول نگریستن در سیب است نزدیک می شود.)
محمود – چیه؟ چرا زل زدی به این سیب؟
احمد – به! تو مگه نمیدونی ؟ دارم به دریای عشق نگاه می کنم ! دارم در بحر عمیق عشق غور می کنم! این سیب نشان چه چیزها که نیست! بسی در شگفتم که این میوه چه ها نتواند کرد!!!.......
( محمود در حالی که در بک گراند صدای احمد در مدح سیب میاید او را به حال خود رها می کند!)
پرده دوم :
مکان : راهروی یکی از ساختمانهای دانشگاه –بازیگران: احمد و محمود
احمد بدون سیب نزدیک به محمود میشود!
محمود- پس سیبه کو!؟!؟
احمد – کدوم سیب؟ آهان بابا! تو که رفتی دیدم شکمم افتاده به سر و صدا این شد که خوردمش!
محمود - پس اون همه چیزا که در فضیلتش می گفتی چی شد؟( صدای محمود در بک گراند صدایی شبیه به "آآآآآآآآررررررررگگگگغغغغغ " که از گلوی احمد خارج می شود ، گم می شود !)
احمد – چی؟
محمود :هیچی!
پرده سوم :
مکان – حیاط دانشگاه –بازیگران احمد – زوجه گرامی احمد( اسم فرضی : سمیرا)
سمیرا – پس سیبه کو دستت دادم؟ گفتم منو نمیبینی جاش اینو ببین ؟( تیریپ لاو ترکوندنی!)
احمد- عرض شود که دادمش به یکی که از قیافش معلوم بود خیلی گرسنه است!
( دل سمیرا از داشتن چنین زوج مهربانی قنجوک می زند!).
1. هفته پیش رفتم تو یک مغازه، بدجور نقره داغم کرد، آخه بعد از اینکه بین 100 تا یکیشو انتخاب کردی هر چقدر هم که با شنیدن قیمت برق از چشمات بپره یه جورایی سخته بگی نمی خوام!!
2. یه همسایه داریم تا چند سال پیش از انارها و خرمالوهای درختاشون بی نصیب نبودیم. بچه تر هم که بودیم همیشه توپ بدمینتون یا توپ ماهوتی یا توپ پلاستیکیمون که میافتاد تو حیاطشون من از تو حیاط خودمون از میله های تراس بالا می رفتم بعد میشستم رو دیوارشون و یه کم با احتیاط داد می زدم: ببخشید کسی خونه نیست؟ همیشه از تصور اینکه موقع نشستن رو دیوار پرت شم پایین موهای تنم سیخ میشد، ولی نمیشد کاریش کرد یه جورایی کل بود دیگه، مثلاً ادعام این بود که نمی ترسم! خوب از مرحله پرت نشیم: وقتی کسی نمیومد انگار تازه شیر میشدم، با تمام قوا از ته حنجره داد می زدم: یکی بیاد توپ مارو بده! یادش بخیر حیاطشون از اون بالا چه منظره خوشگلی داشت، با یه درخت انار که شاخه هاش تو خونه ما هم میومد. امروز دیدم همش رو از ریشه کندن و سوزوندن! می خوان خراب کنن دوباره بسازن ( بسازن؟) ...
3. راستی بالاخره ما هم پِت دار شدیم! فقط من نمی فهمم این موجود دو پلک خواب آلو که مونا حتی می ترسه بهش دست بزنه رو، چه به پت بودن! بابا پت هم پت های قدیم!! حالا صاحبش اگه وقت کنه چیزی بنویسه فکر کنم پست بعدیش راجع به پتش باشه.
پ.ن: من چرا نمی تونم کامنت پرشین بلاگی ها رو باز کنم؟ همش یک صفحه ارور باز میشه عوض کامنت! حالا اشکال از فرستنده است یا گیرنده؟
قصه این بلاگ از آنجا آغاز گشت که، در بلاد طهران قومی بودند منتسب به حاج میرزا علی، که جوانان این قوم پاتوقی داشتند مسنجریه نام، که نیمی از عمر خود در آنجا گذراندی و پول خود را صرف گفتمان با غربا کردندی و چراغ خود همیشه روشن نگاه داشتندی. بعض دگر از این جوانان شیدا بودی و سر در دانشگاه داشتی و قصد بیرون شدن از آن ندارندی! و بعض دگر در کار هک بودی و E-mail دگران ترکاندی و مورد لعن و نفرین قربانیانش بودی و قس علی هذه... در میان این جوانان، جوانی بود دموکراسی صورت و دیکتاتور سیرت! حامد ابن مسعود نام، که چراغ خود در مسنجریه خاموش نگاه داشتی و ساعتها وب گردی کردی و سرچ کردی و پول تلیفون را به ثریا رساندی. ابن مسعود روزی در وب گردیهایش به بلاد "بلاغ اسپوتیه" رسید و انگشت به دهان ماند از عجایب این بلاگ و در فکر افتاد که جوانان قوم را که سالی به دوازده ماه از هم خبر نداشتندی و دور از هم بودندی را در "بلاغ اسپوتیه" جمع کردی و آنان را استاد نمایندی. پس جوانان قوم دعوت کردی به ساخت منزلگهی بس نکو در بلاغ اسپوتیه، باشد که از قـِـبل آن یک دگر را بیشتر بینندی و منزلگه را به دستخط خود مزین کنندی و روح مرحوم جد خود را بدین طریق شاد نمایندی . و تو، ایزد دانا و توانا را چگونه دیدی، شاید از قـِـبل این بلاگ به شهرت رسیدندی و چیزی شدندی .