Saturday, December 30, 2006

پايان شب سيه

پل برمر، حاكم نظامي امريكا در عراق، با غرور و نخوت در مقابل خبرنگاران مي‏گويد: «We Got Him»؛ يعني «ما او را گرفتيم» و اين جمله كوتاه با سرعت شگفت‏آوري به تيتر اول روزنامه‏هاي دنيا تبديل مي‏شود. دوربين‏هاي تلويزيوني جهان نيز به سمت او مي‏روند، تا چهره شكست خورده او را با هيبتي ژوليده به نمايش بگذارند؛ مردي كه هيچ‏گاه نتوانست از «تبار بزرگان» باشد!

صدام مفلوك كه در گذشته تنديس ديكتاتورهايي مانند استالين و هيتلر را در كاخ‏هاي خود نصب مي‏كرد، بدون كوچك‏ترين مقاومتي اجازه داد تا يك نظامي امريكايي دهانش را مانند يك اسب ـ اما نانجيب ـ باز كند و براي تعيين هويت قطعي او نمونه بگيرد. بدتر از آن اينكه از روي حقارت، براي اطمينان از عدم وجود بيماري پوستي با دستكش موهاي او را جست‏وجو كند.
مي‏گويند مادر صدام، در دوران بارداري وي، تصميم گرفت او را سقط كند و پير زني يهودي مانع اين كار شد. كودك به دنيا آمد؛ از كودكي آثار شرارت و تندخويي در وجودش پيدا بود و به قول بيهقي «زعارتي در طبعش موكد بود». در دوران تحصيل دستش به خون يكي از همكلاسي‏هايش آلوده شد. در جواني به يك نظامي قلدر و فرصت‏طلب تبديل شد. در ميانسالي وارد حزب منحوس بعث شد و با حمايت مادي و معنوي قدرت‏هاي بيگانه، به خصوص روس‏ها، پله‏هاي ترقي را طي كرد و بالاخره دولت حسن البكر را كنار زد و بسياري از اعضاي آن را اعدام كرد و به زور «رييس جمهور» شد.

پس از تثبيت قدرت در بين النهرين انديشه جهان‏گشايي برسرش نهاد؛ مي‏خواست مانند اسكندر، چنگيز و صلاح الدين ايوبي نامش را جاودانه تاريخ سازد، هرچند در سال 1974 (1353) با شاه ايران معاهده صلح امضاء كرد، اما ديري نپاييد كه با تشويق اربابان ديروز و دشمنان امروز خود، پس از 6 سال در 24 دي 1359 همان قرارداد را در مقابل دوربين تلويزيوني عراق پاره كرد. پس از آن صدام به معجوني از قساوت، شقاوت و جنايت تبديل شد كه با گذشت زمان غلظت آن بيشتر مي‏گشت. حمله ناگهاني و بي دليل به ايران، علاوه بر ميلياردها دلار خسارت مادي، موجب شهيد و مجروح شدن ده‏ها هزار جوان پاك و مؤمن اين مرز و بوم گرديد كه ضايعه فقدان آنها هيچ‏گاه جبران نمي‏شود.

هزاران نفر از كردها را به صورت انفرادي و دسته جمعي به قتل رسانيد. پنج هزار نفر از مردم بي‏گناه حلبچه را به جرم همكاري با ايران با بمب‏هاي شيميايي به قتل رساند. حتي طبيعت هم از جنايات او مصون نماند. باتلاق‏ها و هورهاي جنوب عراق را به عمد خشكاند تا مخالفان شيعه نتوانند، در آن نيزارها پنهان شوند؛ بدين ترتيب يكي از بزرگ‏ترين جنايات زيست محيطي جهان را مرتكب شد.
***
نوشته بالا از خودم نبود. از جايي ديدم و براتون اينجا گذاشتم. البته براي سايتي هم نبود كه بهش لينك بدم.
به هر حال ما خودمون هم رفتيم عراق. واقعا صدام اين قوم رو ذليل كرده بود. ما وقتي به هتل در نجف رسيديم من اصلا فكر نمي كردم اينجا شهر باشه! خيابون ها خراب، خونه ها نصفه نيمه و ... صبح كه شد تازه فهميديم كجا اومديم. از اونجا از گمرك خبري نيست ماشين ها جالبي ديده ميشد اما از امثال پيكان خبري نبود. اما توي چه خيابوني، همه خاك خالي. يك سري هم بودند با يك گاري كه به يك خر بسته شده بود. مثلا ممكن بود خر جفتك بندازه به يك بنز!
برق كشي هاشون خيلي باحال بود. مثلا بك تير برق ممكن بود 100 تا سيم وصل باشه! اينا از كجا ميومد و به كجا ميرفت الله اعلم. يا يك جا بود كه يك محدوده 3*4 بود و اينقدر بالاش سيم بود مثل سايه بون شده بود. توي نجف فقط 8 ساعت برق بود و توي كربلا هم همش هي برق ميرفت و ميومد. توي خيابون همه يك ژنراتور داشتند و تا برق ميرفت راش مينداختند.
از اماكن فرهنگي ، ورزشي ، تفريحي كه هيچ خبري نبود. من كه تحت اين عناوين چيزي نديدم. حتي بگو يك بقالي با كلاس كه آدم با راه رفتن توش و ديدن يك پفك ذوق بكنه هم نبود. روي ماست هايي كه بهمون ميدادن نوشته بود " لبن الراطب" و كنارش زده بود " شراب البرتقال"، توش چي بود نمي دونم!
شغل عمومي در صد بالايي گدايي بود(تازه ميگفتن كم شده). زبان رسمي فارسي بود. همشون فارسي بلد بودن، مثلا ميگفتن "حاجي بچه يتيم داريم". با يكي داشتيم توي حرم حضرت ابوالفضل حرف ميزديم، عين بلبل فارسي حرف ميزد، مثلا ميگفت " به قول معروف". و البته پول رايج هم تومان و يا خميني بود. مثلا "يك خميني" يعني 1000 تومن. البته 100 تومن، 200 تومن و ساير مبالغ رو هم داشتن. شايد صدام هيچ وقت فكر نمي كرد كه يك روز مبادله كالا در كشورش با اسم امام خميني انجام بشه!
خلاصه توي نكبت زندگي ميكردند. وقتي توي جاده هاي بين شهري حركت ميكردي، حاصلخيزي ازش ميباريد اما توش فقط علف هرز بود.حد اقل 30 سال كار داشتند تا به ما برسند. صدام اين مملكت رو از بين برده بود. مملكت ما رو هم خيلي اذيت كرد. به كويت هم حمله كرد حالا عده اي اعدام اون رو "خشونت" مي دونند!
امشب آقاي آقا محمدي توي تلويزيون داستان جالبي رو تعريف ميكرد. ميگفت رفته بودند توي هند يك شاعري داشت شعري راجع به صدام مي خوند كه مضمونش اين بود: يك شب صدام يزيد رو توي خواب ميبينه. كلي ازش تعريف ميكنه كه دستت درد نكنه، تو اين راه به ما نشون دادي و از اين حرف ها. اما يزيد عصباني ميشه و ميگه كه بابا من يك بچه 6 ماهه كشتم، اما تو اينهمه. من يك نوجوان كشتم اما تو ...... خلاصه بعدش ميگه كه من فكر ميكردم هيچ وقت بخشيده نمي شم. اما حالا كه تو رو ديدم گفتم برم متوسل بشم به ابي عبدالله شايد بخشيده شدم!
.
ادامه متن بالا هم جالبه:
اما داستان صدارت كوفه، هميشه جلوه پرملالي داشته است؛ پيرمرد عرب از سر پند و اندرزي به حجاج بن يوسف ثقفي مي‏گويد: «اي حجاج! بدان كه صدارت كوفه داستان عجيبي دارد. من در همين امارت ديدم كه سربريده حسين بن علي(ع) را براي عبيدالله بن زياد آوردند و او با چوب خيزران بر لب و دهان فرزند پيامبر زد. ديري نگذشت كه مختار ثقفي قيام كرد و سر بريده ابن زياد را براي مختار ثقفي آوردند. مختار با سربريده ابن زياد همان كرد كه او با سر بريده اباعبدالله كرده بود، و باز در همين ديار شاهد بودم كه سربريده مختار را براي مصعب بن زبير آوردند و مصعب با غرور و نخوت بر سربريده مختار نگريست و من در آن لحظه استهزاي تاريخ را دريافتم. اكنون سر بريده مصعب را براي تو آوردند و تو به سر بريده مصعب در طشت نگاه كردي و شراب نوشيدي، و باقيمانده شراب را به صورت رنگ پريده او پاشيدي».
رعشه بر اندام حجاج افتاد، اما عبرت نگرفت، بلكه بر خشونتش افزوده شد و خطاب به پيرمرد دوران ديده گفت: «يا شيخ هم اينك دستور مي‏دهم، سرت را از تنت جدا نمايند تا چشمان نحْست شاهد سر بريده حجاج نباشد».
اينك شاهد بدعاقبتي يكي ديگر از حاكمان كوفه هستيم؛ كسي كه در روي زمين نقش خدايان را بازي مي‏كرد، هم اينك با آه مظلومان برباد رفته است و اين سرنوشت او است.
صدام كه گور ميگرفتي همه عمر
ديدي كه چگونه گور، صدام گرفت

Wednesday, December 27, 2006

وا ا ا ی

راننده پیکان باشعور خیلی کم شده!


حداقل تو تهران رو که مطمئن هستم! نه؟

Sunday, December 24, 2006

افشاگری

من توسط امیر به این بازی دعوت شدم. البته بعضی وقتها خودم هوس کردم راجع به خودم افشاگری کنم ولی خب! این بهانه خوبیه!


-بچه ( یعنی قبل از دبستان) که بودم یه دفعه با این پسر عمو "خودم" بازی می کردم نمیدونم به چه مناسبت دنبالم بود و من هم شدید جو گیر نمی خواستم دستش بهم برسه! در نتیجه رفتم زیر تخت یه اتاق تاریک و از اونجا یه سنگ ترازو ( فکر کنم 400 گرمی) که نمی دونم برای چی تو خونه ما بود رو نشونه گرفتم و صاف خورد به ساق پای بنده خدا! گریون رفت پیش مامانش ! هیچ کی هم نفهمید چی شده!

-ازصف نانوایی و کدو متنفرم!! از خورشت بادمون بعضی وقتها خوشم میاد بعضی وقتها هم متنفرم!

-تنها انشایی که 20 گرفتم، سال دوم دبیرستان بود راجع به کوه که اونم چون کلی مشق هندسه و ریاضی و اینا داشتم خودم ننوشتم بلکه در یک اقدام بی سابقه و تکرار نشدنی دادم بابام نوشت!!

- سال اول و دوم راهنمایی بعد از مدرسه و یا کلاس زبان تو این کلوپ های بازی ( اون موقع سگا بود بیشتر) پلاس بودم و اگه یه دفعه مادرم مچمو نمی گرفت و با آقا کلوپی دعوا راه نمینداخت الان هم همونجا بودم!

- تو دانشگاه یه کلاسی بود که وسطش کلی سیم ولو بود. من هم یه دفعه شاکی شدم سیمها رو کندم و یه جا گم و گور کردم! بعد نیم ساعت وسط کلاس یه کارمند دانشگاه اومد تو شاکی! اینطوری:" کی این سیمها رو دست زده ! تلفن های کل دانشگاه قطع شده" منم که جزوه مینوشتم وقت نداشتم جواب بدم!


خب این از من . من کی رو دعوت کنم که اینجا رو بخونه؟
چی بگم؟ هر کی می خواد خودش بنویسه
من حامد و مصطفی خودمون به ذهنم میرسه!

بدون شرح


شرمنده. عکس از این قراره. اگه باز نمیبینید، بگید. چون من رو اینترنتم فیلتر میلتر ندارم.

Saturday, December 23, 2006

احساسات

رفت و آمد احساسات رو نمی شه کنترل کرد ولی... ولی چی؟


ولی بالاخره باید بشه یه کاریش کرد. چیزی که نتونی کنترلش کنی نهایتا بهت تحمیل میشه.


کی دوست داره کاری رو، چیزی رو، به زور قبول کنه؟






------


بلاگر رو اصلا دوست ندارم.

Friday, December 22, 2006

یه روز از همین روزا....


هنوز روی شب پا نگذاشته بود، توی قاب لحظه ها عکس فردا نگذاشته بود...
هنوز زخمهای دلواپسیمون با مرهم عشقش خوب خوب نشده بود.
خدایا، رمز سفرهای اینجوری چیه که ما خاکی ها ازش سر در نمیاریم؟

Thursday, December 21, 2006

Take It Easy

تا حالا برایت اتفاق افتاده دلت چیزی را بخواهد ولی ندانی چی؟ همه چیز خوب باشد، روی روال باشد، مشکل خاصی نداشته باشی، چه‌می‌دانم همه چیز همانجایی باشد که باید باشد. اما تو آنجایی که باید باشی نباشی. بدانی هم که خوشی زیر دلت نزده. آخر اوضاع فقط عادی است. عادیِ عادی.
.
من الان چند روزی است این شکلی شده‌ام. نمی‌دانم چه مرگم است، چه می‌خواهم. بهانه‌های بیخود می‌آورم. الکی قهر می‌کنم. پر و پاچه می‌گیرم. بی‌دلیل دلم برای خودم می‌سوزد. اما روی هرچه هم که انگشت می‌گذارم درست است. نمی‌فهمم گیر کجاست. هیچ‌کس هم مرا نمی‌فهمد. حرف‌هایم در گلویم رسوب کرده. اما آخر چه بگویم. بگویم نمی‌دانم چه مرگم است؟ نمی‌دانم این چیست که یقه‌ام را گرفته و ول نمی‌کند؟ مسخره نیست؟!
*
کلی این روزها برای خودم کار تراشیده‌ام از آن هایی که بخواهی با یک دست پنج‌تا هندوانه بلند کنی. و صد البته که من می‌توانم. اصلاً از اینکه خیلی کار داشته باشم لذت می‌برم. از اینکه شب موقع خوابیدن آنقدر خسته باشم که به فکرهایی که معمولاً موقع خواب ذهنم را مشغول می‌کند و کلی دوستشان دارم نرسم، احساس رضایت می‌کنم. تا هفته دیگر هم دِد لاین همه‌شان سر میرسد. آن‌وقت در این شرایط که وقت از طلا هم برایم باارزش‌تر است و در برنامه‌هایم دنبال فری‌تایم میگردم تا حداقل برای امتحانی که این وسط نمی‌دانم از کجا پیدایش شده وقتی بگذارم، باید چنین حسی روی سرم خراب شود و به جای اینکه به کارهایم برسم، وبلاگ بنویسم و دلم بخواهد بروم "21 گرم" و آن فیلمی که هیچ‌کس اسمش را نشنیده و سه تا سی‌دی است ولی براد پیت بازی می‌کند ببینم؛ و ناتور دشت بخوانم.

Tuesday, December 19, 2006

برای خودم

باز نمی دونم گیر دادم تا کم نیاورده باشم یا نه واقعا یک چیزی هست؟!

------



آقا این جزوه انتقال 1 من رو کی گرفته بود؟!

بابا یاد بگیر دیگه چیزی امانت می گیری خودت ور دار بیار...

Sunday, December 17, 2006

تحذیریه!

در این مقال برآن شدیم تحذیر کنیم خوانندگان را از تماشای فیلمی خاص! که قبلا لینکیده بودیمش و بنی بشری توجه نکرد!

پیش مطلب:

لکن برای اینکه به ذهن مبارک عزیز خاطرتان متبادر نشود که این جناب سوسولم! یا از امور رعبیه بی زار! عرض میکنم:

ما این فیلم را در نیمه شبی دیدیم و تا صبح تخت بخفتیم!

این هم فردا شبش بدیدم و به فیلم چی اش دست مریزادی گفتیم. لکن رعبی بر دل نیافتاد!

این هم که دیدنش مفرح بود و بس خندیدم و شاد زیدیم!

اما برای اینکه قوای رعبیه مان در حد معقولی است از این کمی خوف در دلمان راه پیدا نُمود!

و اما اصل مطلب:

اما از آن روزی که این بدیدیم در نیمه شبی تاریک و وهم آلود! دیگر نابود شدیم! فنا شدیم! دیگر هر چه کابوس می بینیم یکی با کلنگ وسط فرق دیگری میزند و فش فش خون میزند بالا به حد فوران!

گاهی هم یکی از این عناصر کریه فیلم خفتمان میکند! خلاصه بد وضعی شده.

دلمان نیمی آید لینکی بدهیم از عکس آکتورها! طفلک ها گناه دارید! اگر خواستید ( که اکید توصیه دارم نخواهید!) سرچ کنید بهر :"Birth Deformities" ( به هر حال آن ایده نکبت فیلم هم همین بود!)

تقصیر خودمان است! همان ابتدای فیلم که این عکس ها را در تیتراژ نشان میداد و تک تک موهایمان را سیخ نمود باید فیلم را رویت نمیکردیم!

دیگر که دیدیم و در طول فیلم به سان مردمان مازوخیست! هی تماشا میکردیم و خدا خدا میکردیم این ملغمه گیدورا ، خون، کلنگ، انسانهای کج معوج، فحش، چرک، آدم سوزی( با تمامی جزئیات و مراحل تبدیل یک انسان زنده به تل خاکستر!).... زودتر تمام شود

پس مطلب:

نبینید آقا! نبینید!!! ما گفتیم!

Thursday, December 14, 2006

شمس

دلم واسه كربلا تنگ شده...دلم واسه حرم حضرت علي تنگ شده...دلم واسه حرم حضرت علي تنگ شده...دلم واسه حرم حضرت علي تنگ شده... .
هنوز دست هام داغي ضريح رو حس مي كنه.انشالا خدا قسمت همتون بكنه زودتر بريد.من كه خيلي واسه همتون دعا كردم.دوست و اشنا.فاميل و غير فاميل.دختر و پسر. وبلاگي و غير وبلاگي... .
بايد بگم مردم عراق با اون چيزي كه فكر مي كردم فرق داشتن البته بيشتر منظورم خدام هستن.مهربون هستن با قيافه هاي دوست داشتني.نه از نظر اخلاقي و نه فيزيكي ربطي به خدام مكه و مدينه و كلا ملت سعودي ندارن . خونگرمن.خدا كنه زودتر از اين وضعيت فجيع خلاص شدن....هوووم بازم حرف دارم ولي الان بيشتر نمي تونم بنويسم انشالا واسه بعد اين پست رو بيشتر واسه اين نوشتم كه از زيارت قبول گفتن هاتون تشكر كنم.بازم ممنون.

Wednesday, December 13, 2006

گزارش ويژه از اميركبير

در اواخر ترم گذشته انتخابات انجمن اسلامي بود كه به علت رد صلاحيت هاي گسترده اي كه در كانديدا هاي انتخابات كردند از طرف دانشگاه مطرود اعلام شد و موجب درگيري هاي اون زمان شد. اما در اواسط تابستان ساختمان انجمن اسلامي كه در پشت مسجد بود تخريب شد! آن هم انجمني كه امثال علي افشاري را به آمريكا هديه كرد تا امسال برود و از مجلس آمريكا در خواست كمك كند.در اين انجمن كمونيست، سكولار، لائيك، مسلمان و ... البته اين مطلب رو اعضاي شوراي مركزي قبل تاييد ميكنند و آن را ناشي از دموكراتيك بودن آنجا ميدانستند. اما گير سر انجمن "اسلامي" بود كه خروجي اسلامي نداشت.
.

به هر حال انجمن (در اين متن انجمن = انجمن اسلامي سابق؛همين كه خراب شد) خراب شد.نظر من و شايد خيلي هاي ديگه اين بود كه انجمن "اسلامي" خيلي گنده تر از دهان اين هاست. اما به هر حال آزادي بيان ايجاب ميكنه كه حتي اپوزسيون هم جايي براي حرف زدن داشته باشه. كه نشد.
اما در ابتداي ترم بسياري از اعضاي انجمن به كميته انظباطي رفتند و تعدادي تعليق ترم و تعدادي هم تعليق دو ترم خوردند. بورسيه دكتري متين مشكين از اعضاي فعال انجمن لغو شد و ...
اين جا بود كه بساط دانشجو هاي ستاره دار پهن شد.ظاهرا اينها كه اين بلاها به سرشون اومده سه ستاره بودند. اونها كه دو ستاره بودند با تعهد اينكه در ابتداي مهر سر و صدا نكنند تعليق نخوردند.
.
اما يك اتفاق ديگه هم افتاد. اون ايجاد "انجمن اسلامي دانشجويان" بود! بله، اين اسم توسط كساني غير از انجمني ها استحاله شد. اين انجمن به "انجمن بسيجي" معروف شده. كه البته داستان خيلي زياده.
خلاصه اوايل مهر آروم بود. اما انجمني ها آروم آروم با دادن نشريات زياد مشغول به كار شدند. بعضي از اين نشريات توسط انتظامات از صحن دانشگاه جمع ميشد كه با درگيري هاي لفظي روبرو بود. كم كم تعدادي از اين نشريات توقيف شد و هر نشريه كه توقيف ميشد يكي ديگه اون رو پر ميكرد تا اينكه به روز دانشجو رسيديم و الان هم به سفر احمدي نژاد به اميركبير.

***


فكر كنم خودتون بتونيد حدس بزنيد كه چه اتفاقاتي ممكنه بيوفته. البته يك قشر از انجمني ها كلا براي دعوا سازي و شانتاژ ساخته شدند. اين بل بزرگ توسط مسئولين هم به اونها داده شده بود. اين بود كه كار به اينجا رسيد.
.
قبل از اينكه احمدي نژاد بياد، اول فضا آرامش قبل از طوفان بود. كم كم چند دعواي كاملا الكي ايجاد شد تا فضا قبل از حضور رئيس جمهور تا حد زيادي متشنج بشه. هر دو طرف از بيرون دانشگاه آدم آورده بودند.جبهه گيري ها كاملا مشخص بود. انجمن در چپ و بسيج در راست سالن. هر شعاري با شعار ديگه اي جواب داده ميشه. تا اينكه احمدي نژاد اومد. يك عده داد ميزدند "صل علي محمد، بوي رجايي آمد" و عده ديگه ميگفتند " مرگ بر ديكتاتور". هيچ گروهي بر ديگري غلبه نداشت. چند دانشجو رفتند تا از رئيس جمهور سوال كنند. زماني كه سوال كننده از طرفداران انجمني ها بود سالن به آرامش نسبي ميرسيد اما در ساير اوغات اصلا صداي سوال كننده به گوش هم نمي رسيد. در گيري ها بسيار شديد بود و تماما دو گروه مشغول زد و خورد بودند. وقتي احمدي نژاد شروع به صحبت كرد، انجمني ها گفتند "دانشجو ميميرد، ذلت نمي پذيرد" كه احمدي نژاد هم گفت اين شعار خوبيست و همه اون رو بگن. فن سخنوري احمدي نژاد تا چند دقيقه همه رو ساكت كرد. (يكي از انجمني ها كه كنار من بود به يكي ديگه گفت من فكر ميكردم اين خيلي احمقه ولي واقعا زرنگه!)بعدش دوباره شعار ها شروع شد: "محمود احمدي نژاد، عامل تبعيض و فساد"،"ستاره دانشجو، نشان افتخار است"،"مرگ بر ..." و ... در مقابل هم شعار هايي مثل "احمدي،احمدي، حمايتت ميكينيم" و گ ابوالفضل علمدار، احمدي را نگه دار" و .. مي آمد .
گاهي هم احمدي نژاد از شدت سر و صدا ساكت ميشد تا صدا كم بشه و شعار ها بخوابه.يك بار احمدي نژاد گفت دانشجو ميميرد اما از بيگانه ماموريت نميگيرد كه با عصابانيت انجمني رويرو شد كه ميگفتند دروغ گو برو گم شو. و اين باعث دعوا حسابي بالا بگيره.
يكي از دخترا (كه اونقدر داد ميزد آدم خيال ميكرد در حال فارغ شدنه!) يك چيزي به فيلمبردار وسط سالن پرتاب كرد كه فيلمبردار هم عصباني شد و همون رو به طرفه دختره پرتاب كرد. بعد انجمني ها هم از اونجا خيلي غيرتي هستند (!!!!) از سمت چپ به سمت راست سالن رفتند و پايه دوربين رو كشيدند و نزديك بود كار دست دوربين 50 ميليوني بدهند كه البته به خير گذشت اما يارو دوربين رو جمع كد و رفت. اينجا بود كه انجمني ها رو عقب سالن و بسيجي ها در جلو سالن رفتند.سالن لحظه اي آرامش نداشت ( حتي به چيزهايي كه از تلويزيون ديديد اعتماد نكنيد). چند فقره كفش طول سالن رو طي كرد و به جلو پرتاب شد. سه تا ترقه هم در شد كه معلوم نشد از چه نوع بودند. عكس احمدي نژاد به آتش كشيده شد. البته tv بيشتر جلوي سالن رو در 20:30 نشون ميداد.


-----------

البته تحليل خودم رو احتمالا بعدا ميدم عرض كنم، اين فقط گزارش بود. بله، اينجا پلي تكنيك است، قلب تپنده جنبش دانشجويي ! فقط يك كم فشار خونش زياده!!(چرا بلاگر همه چيز رو به هم مي چسبونه، هرجا مي خواد فاصله ميده، چه كنم؟)

Monday, December 11, 2006

سردرگمی

چهار روز دیگه انتخاباته، من اصلا نمی دونم چی به جی هست و کی به کی هست!

3 تا رای هم باید بدیم، هم خبرگان هم شورا شهر و هم میاندوره ای مجلس!

لینک این مثلا حزب ها رو هم که این بغل گذاشتم هیچ کدومشون هیچ فایده ای ندارند!

يك تن و هفتاد و دو تن

ميدوني بهشت رو زمين كجا است؟

كربلا.بين الحرمين.شب جمعه.

وايسادي وسط راه.دوتا برادر روبروي هم.چشم تو چشم .بهم سلام ميدن.تو هم اون وسط يه كم نگاهت رو مي گيري سمت برادر بزرگتر يكمي سمت برادر كوچكتر و... عشق مي كني.

Saturday, December 9, 2006

وقتی استاد نخواد کوتاه بیاد

.
.
.
-.خوب استاد، اگه اینطور باشه که دیگه سرمایه گذار انگیزه ای برای سرمایه گذاری نداره. دیگه سرمایه گذاری نمیکنه
-خوب نکنه
-!

Friday, December 8, 2006

التحلیلات الشخمیه!

-آقا( یا خانم) شما در انتخابات شرکت می کنید؟

- بله صد در صد!!

-چه کسی رو انتخاب میکنید؟

- کسی که اصلح باشه، به فکر مردم باشه، وضع مردم رو رو به راه کنه! بیکاری جوونا رو حل! کنه( خدایی این دیگه کاملا بی ربطه!) اِل کنه، بِل کنه جیمبل کنه و ...... و در ضمن هم اکنون که استکبار جهانی اینجور چپ چپ نگاه میکنه وظیفه تک تک ماست که در انتخابات شرکت کنیم!

تا اونجا که من یادمه همین پارسال هم همینا رو برای ریاست جمهوری می گفتن! این یعنی مردم از احمدی نژاد نا امید شدن و دست به دامن شورای شهر و خبرگان شدن!!

Tuesday, December 5, 2006

انتخابات

به نظر من فرقی نمی کنه که به قول معروف اول عاشق شد بعد ازدواج کرد، یا اول ازدواج کرد بعد عاشق شد!

مهم اینه که انتخاب کنی، درست انتخاب کنی.

Monday, December 4, 2006

چند حکایت...

فمینیستی را گفتند کی دست از این مردان بی نوا بر کشی ؟ جواب داد :"آنگاه که مردان زحمت زایمان بر کشند!"



خواجه ای قصد ارشاد رند مایه داری را نمود پس به او گفت : "کی از مال اندوزی دست کشی و آنچه داری کفایتت کند؟"
گفت:" آنگه که ثروتم به اندازه هم وزنم طلا شود". خواجه گفت :"از آن فزون شده " رند گفت:"پس دو مقابل وزنم" خواجه گفت "از آن نیز فزون شده" رند گفت :" پس سه مقابل وزنم". باز خواجه گفت "از آن نیز فزون شده " این بود تا رند به ده برابر وزنش رسید. در این وقت خواجه از ارشاد پشیمان گشت و گفت:"ای خاک گورت سنگینتر از همه ثروتت!! اقلا تصاعدی حساب میکردی که ما را این گونه الاف نکنی!!"




فمینیست بالا روزی به شویش بگفت:" چه شود اگر ما زنان کار شما را در بیرون بیت بگیریم و شما مردان کار ما در بیت؟" شوی بگفت :"هیچ! آن ترکمانی که ما در بیرون زنیم و شما در درون زین پس ما در درون زنیم و شما در برون!"

Saturday, December 2, 2006

وقت گذرانی

یه وقت‌هایی باید کارهایی رو انجام بدی که لازم‌اند ولی دوست‌ نداریشون.

یه وقت‌هایی، دنبال کارهایی می‌ری که فایده‌ای ندارند، ولی دوست داریشون.

گاهی اوقات هم پیش میاد، یه کارهایی باید انجام بدی که هم لازمند و مفید و هم انجام دادنشون رو دوست داری.

فقط در این مورد آخره که از وقت گذرونیم راضیم. زیاد پیش نمیاد، نه؟

Friday, December 1, 2006

پیام...

ضمن عرض خسته نباشید خدمت رانندگان عزیز. آخرین وضعیت ترافیک شهر تهران رو به سمعتون میرسونیم:
بزرگراه همت از تقاطع پاسداران تا جنت آباد دارای ترافیک سنگین میباشد. در مسیر مقابل از تقاطع جنت آباد تا ابتدای زین الدین، رانندگان با سنگینی ترافیم روبرو هستند.

در بزرگراه مدرس از پل خیابان حضرت ولیعصر(عج) تا میدان هفتم تیر، رانندگان با سنگینی حرکت مواجه هستند. در مسیر مقابل از میدان هفتم تیر تا تقاطع خیابان مطهری و در ادامه از مطهری تا پل حضرت ولیعصر سنگینی ترافیک باعث اخلال در آمد و شد همشهریانمان شده.

در بزرگراه چمران از مقابل نمایشگاه تا میدان توحید، به علت ازدیاد حجم خودرو ها رانندگان با مشکل حرکت مواجه هستند در مسیر مقابل از میدان توحید تا روبروی نمایشگاه.

بزرگراه آیت الله صدر، از تقاطع مدرس تا ابتدای اتوبان بابایی حرکت برای رانندگان تقریبا ناممکن شده و در مسیر مقابل، از ابتدای اتوبان بابایی تا انتهای صدر کاملا ترافیک مختل شده. لطفا با احتیاط از این مسیر عبور بفرمایید.

با تشکر از توجه شما، در خلاصه باید عرض کنم، شهر تهران از دارآباد تا بهشت زهرا، امر تردد برای همشهریان ناممکن شده. امیدوارم روزی خوبی پیش رو داشته باشید.

پیام... کاش میشد با تو بمونم!.....پیام...... تا دلم از غم رها شه.....
مخصوص این روزا:
به من میگه کدوم آرایشگاه میری!.... ( مردم از بس این تبلیغ گلپسند رو تو ماشین شنیدم!!!)
*
البته رادیو پیام رو خیلی دوست دارم و فقط پیام گوش میدم تو ماشین.

ناسیونالیسم

داشتم با خودم فکر می کردم که اگه این بچه های شهرستان به جای شلوغ کردن تهران ما می رفتن شهر خودشون رو آباد می کردن چی می شد؟

با عرض معذرت از تمام دوستان!



می بینی دنیا رو حالا ما شدیم شاگرد زرنگه این وبلاگ...

Wednesday, November 29, 2006

غريب

تمام غريبان تو را مي شناسند
... اصلا اينجا مركز عالم است. از هر سوي كه بيايي، جايي بايد بايستي و سر خم كني؛ رو به آستان سلطان؛ آنكه ايران را ناخدا و مرزبان و رهبر است. چه آسمان سر بسايد و خلبان خوش ذوق، طوافي هوايي گرداگرد حريم رضوي بكند، چه قطار كه بر آستانه آن پل، رو به سوي امام گل دارد و چه ماشيني كه رسيده به تپه سلام گنبدش را بر ديدگانمان مي نشاند.
اين بارگه كدام خورشيد است؟
انسان، اسير و خسته و حيران، ترسان و گريان، مواج بر دوش آدمي زادگان، گام برمي دارد -طبرسي و تهران و شيرازي و نواب و خسروي - در ميان ديگران. بارگاه نمودار مي شود. خيلي دور بود و حالا بسي نزديك. مي شود نفس كشيد و او را حس كرد. روزهايي مثل امروز كه نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون، ابري شود تاريك... و مشهد سرمازده و رنجور - بر جانت لرزه مي افتد. چه از طبرسي و تهران و نواب و خسروي و شيرازي كه بيايي. لرزه است و لرزه. نه از سرما - كه گاه استخوان مي تركاند- بلكه از شوق و نياز كه قلب را با بلورهاي چشم مي تركاند و قطرات را به ديده مي نشاند.
حالا بايد بروي؛ آهسته و شمرده، الله اكبر گو و شناور در عطر و عود. سر بر زير و تمام هستي ات روي دست. بگذار تا بگردندت كه از هر چه رنگ تعلق پذيرد - چه خوب مي شد اگر چنين مي شد!- آزاد شوي.
اي گنبد هميشه معطر به عطر اشك!
داني كه چه مي بيني؟ هر جا كه ايستاده اي، او را. نمادش را و محل تلاقي جانت با نامش را. چه دور از صحن جامع گام برداري و وارد آزادي و جمهوري و گوهرشاد و امام و... شوي. بايد بايستي؛ سر بالا، چشم بدوزي به آن طلايي ترين گنبد عالم. نجوا كني، درود بگويي و اللهم اني وقفت علي باب من ابواب بيوت نبيك... خوان، پيش روي. سلام كه مي دهي، اميدواري كه پاسخي بيايد. مي آيد؟ نمي داني، اما تعهدش را كرده اند كه دستت را بگيرند؛ وقت موت، وقت رجوع و وقت... . ابهامش كجاست كه نگراني؟ آنجا كه نمي داني تو درست آمده اي يانه! درست آمده اي، ولي درست بوده اي يا نه؟
حكايت آن مجاور و زائر هر روزه كه چو در خواب بينندش و غرق در نور و سرور آن جهان، روايت مي كند ماجراي سلام هايش را و يك سلام خاص در صبح برفي زمستان را كوتاه و گذرا- كه دستش را گرفته اند و پاسخش را داده اند.
پيش آ و دستي برگشا. كفش ها را برگير، بگذار روي پيشخوان. مردي لبخندي زند و سلامي گويد و نداي التماس دعايي بردارد و تو هم شماره ات را تا اگر رفتي و گم شدي - نه با ديگري، بلكه با خود - بتواني راه برگشت را بازيابي.
آرام و مجذوب، زير چتري از آيينه از زيباترين هاش در جهان- نور در نور و مطلا، مي روي به جلو، شايد هم به بالا. بسم الله و بالله و علي ملت رسول الله... بايد كه بشكني و پايت را بكني و بجنبي. يادت نرود؛ خيلي زود دير مي شود، خيلي زود... .
به پابوس ضريح مهرباني هات مي آيم
... كه چگونه مي شود آسمان ها را در مربعي كوچك خلاصه كرد؟! اين را شاعري پرسيد. سئوالي براي هميشه كه چگونه ندارد، مي شود. آنجا كه معصوم فرمود تمام جهان را در دانه اي كوچك تر از عدس نهاده اند؛ همان كه چشم ناميدندش. چهار گوش، حكمت مكرر مسلماني ست؛ چه كعبه باشد و چه مزار سبز رسول (ص) و چه بقيع و چه... .
و مثل هميشه، داستان آن دردانه، متفاوت است كه شش گوش است؛ نشسته بر عرش و متفاوت ترين لحظات را در درون دارد. او كه... صبركن، قرارمان كربلا؛ هر جا كربلاست ...
----------
پ.ن1:ولادت امام رضا مبارك باشه.من زودتر اين متن رو گذاشتم چون روز ميلائ نيستم بذارمش.
پ.ن2:ميگن برات كربلا رو امام رضا ميده يا به قولي "هر كي كربلا ميره از حرم رضا ميره"
پ.ن3:انشاالله ما فردا ظهر عازم كربلا و نجف هستيم. من كه هنوز باورم نشده كه من رو هم اونجا راه بدن. اما تا اينجاي كار كه خوب پيش رفته. يعني همه مشكلات رفع شده. حتي من براي سربازي بايد 15 ميليون وثيقه ميگذاشتم اما يك قرون هم ندادم! حتي اولش فقط قرار بود من برم اما شد و الان همه داريم خونوادگي ميريم. اما من تا نرسم اونجا باورم نميشه. خلاصه دعا كنيد ما برسيم، من اونجا حسابي بهتون حال ميدم! به هر حال ما رو نديدن حلال كنين.
پ.ن4: هر كاري ميكنم اين بلاگر مسخره همه فاصله ها رو حذف ميكنه و كل متن رو به هم مي چسبونه. شرمنده اگه خوندنش سخت شد.
---در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن--- شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي/كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش --- كي روي، ره ز كه پرسي، چه كني، چون باشي

Tuesday, November 28, 2006

زندگی

اونقدر که شروع سربازی برام یک اتفاق مهمی بود، پایانش نیست!
هنوز نفهمیدم چرا اونقدر که باید، از پایان سربازیم خوشحال نیستم.
تموم شد! امروز تسویه کردم. هفته دیگه هم کارتم رو می گیرم.
خدا رو شکر به خاطر فرمانده با شعوری که داشتم و همکارای بی نظیر.

Monday, November 27, 2006

لب جوب...

دقت کردی بچه هایی که سال 75 به دنیا اومدند، الان 10 سالشون شده؟!
ما کی پیر می شیم؟

پ.ن: من نمی دونم چرا همش احساس پیر شدن می کنم!!!

Sunday, November 26, 2006

کار آخر

خب! دیگه اینجا با شما کاری نداریم میتونی بری!

برم؟ کجا برم ؟ کلی کار دارم اینجا!

نه! نداری

دِ! من میدونم یا تو!؟

هیچ کدوم! انگلیسی بلدی؟

آره

پس به قول انگلیسی ها :your task is done

چی چی میگی!؟ پس خرج زن و بچه و بابا ننه من و کی میده؟ این همه قرض رو چی کار کنم؟

هر آن کس که دندان دهد نان دهد! قرضاتم ....نمیدونم !

برو بابا دلت خوشه! تو این دوره زمونه کسی تف مجانی کف دستت میندازه؟

بچه پر رو!! د ی گ ه ا ی ن جا ک ا ر ی ن د ا ر ی !!

...

...

خدا: عزرائیل!!! باز وایسادی به کل کل با این آدمای دم مرگ؟ زودتری جونش رو بگیر بیا! کلی کار داری!

Friday, November 24, 2006

شکستن تابو...

یواش یواش داره باورم می شه که تمام شد...

Sunday, November 19, 2006

Touched feelings

چند روزیه یه پروانه بزرگ رفته توی شکمم. بدجوری خودش رو به در و دیوار میزد و تقلا می‌کرد. اوایل اصلاً بهش عادت نداشتم اصلاً این مدلیش برام پیش نیومده بود. یه جورایی فرق داشت. پروانهِ من رو از کار و زندگی انداخته بود، دیگه چیزای مهم زندگی برام مهم نبود! پروانه رو نمی‌خواستم اما دیگه داشتم بهش عادت می‌کردم. عادت! وحشتناکه... به چیزی که نمی‌خوای عادت کنی.
سعی کردم ندیدَش بگیرم اما قوی بود. زور بالاش که به شکمم می‌خورد جایی برای ندیده گرفتنش نمی‌گذاشت. هر روز بیشتر فشار میاورد و من هر روز بیشتر بهش عادت می‌کردم. اصلاً گاهی منتظر بودم محکمتر بال بزنه.
یه روز یه اتفاقی افتاد. از این که انقدر ضعیف شده بودم از خودم بدم اومد. از اینکه اجازه داده بودم پروانه انقدر قوی بشه که جایی برای چیزه دیگه‌ای نگذاره احساس حقارت کردم. سراغ راهی که اول باید می‌رفتم آخر رفتم. اما رفتم...
شب شد.
یه اتفاق دیگه، بالهای پروانه شکست. هر دوش. یهو دیگه تقلا نکرد. انگار شکه شده بود، باورش نمیشد بالهاش بشکنه. من هم باورم نمیشد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که بالهاش رو درمان کنم. قدرتش رو داشتم. اون هم منتظر بود از سکوتش می‌فهمیدم. اما نه! من نمی‌خواستم پروانه برگرده. با بیرحمی بهش پشت کردم. باور نکرد. دیگه از شوک در اومده بود. دوباره شروع کرد. آخه خیلی قوی بود حتی بدون بال. اما منم دیگه قوی بودم. خودش رو کوبوند به در و دیوار، محکم‌تر از قبل. اما داشت تحلیل می‌رفت. داشت ضعیف و ضعیف‌تر میشد...
جای خالی بالهاش اذیتم می‌کنه. گاهی حس میکنم تا گلوم بالا اومده اما من مثل یه داروی تلخ دوباره قورتش میدم.
.
پروانه عزیزم! دیگه برنگرد...

Wednesday, November 15, 2006

خدایا! چرا تا من یه ذره خلاف می کنم سریع لو میدی منو؟

Thursday, November 9, 2006

دلتنگ

دانشگاه خيلي زود تموم شد خيلي زودتر از اون چيزي كه فكرش مي كردم.مثل يه چشم بهم زدن.بر عكس دبيرستان كه اون 4 سال اندازه 40 سال طول كشيد!
يه نمه پشيمونم كه چرا بهتر درس نخوندم! از ترم 4 به بعد بود كه هي هر ترم شباي امتحان مي گفتم خدايا اين يكي پاس بشه ديگه قول مي دم از ترم ديگه درس بخونم!نشون به اون نشون كه پاس ميشد ولي از درس خوندن ما خبري نبود! خيلي چيزا رو هم تو كاراموزي ياد گرفتم كه البته اونا رو ديگه تو هيچ جزوه و كتابي نميشد پيدا كرد.
خدا رو شكر قبل از اين كه درسم هم تموم بشه رفتم سركار.(گرچه گاهي با خودم ميگم كاش ديرتر ميرفتم سر كار تا قدر كارم رو بيشتر مي دونستم!)الان هم دو هفته اي هست سر يه اتفاق يه جا استخدام شدم (عجب جمله اي شد همش مجهوله!) تو يه بيمارستان.البته هنوز قرداد نبستم و گفتن هم كه به اين دو هفته حقوقي تعلق نميگره اورينت حساب ميشه! و كلا هم نمي دونم آيندش چه جوري ميشه! يعني چون اين يه سال رو همينجوري رو هوا كار كردم احساس استخدام شدن ندارم هنوز! احساس مي كنم هنوز ولم با اينكه مطمئنا قرداد بسته ميشه (البته اگه خدا بخواد)
خلاصه اينكه دلم مي خواد بازم برم دانشگاه .با بچه ها بريم تجمع بريم بريم اردو بريم سخنراني حرفاي صدتا يه غاز بزنيم هي بشينيم بحث كنيم بعدم هيشكي حرف هيشكي رو قبول نكنه با يه سري افراد معلوم الحال مبارزه كنيم!( آقا تو اين 4 سال بسكه پشت اين افراد معلوم الحال حرف زديم فكر كنم ديگه هيچ گناهي واسشون نمونده باشه!) الان ديگه حتي يه قرار ساده هم نمي تونيم بذاريم همه رفتن سر كار و ديگه از هيچ كدوم از اون كار ها خبري نيست.البته امروز عصر به اتفاق يك تن از اون همه تن! دو تايي رفتيم سينما.فكر كنم دلتنگي هاي اونه كه به منم سرايت كرده بسكه اين ملاقلي پور لعنتي همه شخصيت ها رو چند بار تا دم مرگ بردو آورد!
خوب بسه ديگه پاشم برم بخوابم كه فردا 7:30 صبح بايد سر كار باشم!

Saturday, November 4, 2006

دربی

تقدیم به استقلالی های عزیز:

عجب بازی کرد علی انصاریان. مخصوصا نیمه دوم. منو یاد احمد مومن زاده انداخت. البته مومن زاده باز پاش به توپ میخورد هر از گاهی!

آقا مستقیم

الان ساعت 12.39 دقیقه بامداد و من باید یه نیم ساعتی بگذره تا بتونم آنلاین شم!‌ روزانه‌ام تموم شده پول هم ندارم بخرم یعنی دارم، امروز می‌خواستم بخرم که یادم رفت اما کلاً تصمیم گرفته بودم به علت شورتیج آو مانی دیر بخرم که به نسبت هم موفق شدم الان هم دو روزه که اصلاً وصل نشدم، به جان شما بد رکوردی نیست! الان هم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون در حال وقت کُشیم!
امروز خیــــــلی خوش گذشت! مدت‌ها بود که انقدر نخندیده بودم. دوتایی اومدن دنبالم و بعدش هم رفتیم انقلاب که کتاب بخریم، خوب اولین مغازه هم کتاب رو داشت و ما کار دیگه‌ای نداشتیم... برگشتیم خونه؟ هه، زهی خیال باطل! انقدر پیاده اومدیم تا کافی‌شاپ دیدار بالاخره رخ نمایاند. دیگه داشتیم کم‌کم پیشنهاد دهنده رو به خیالاتی شدن و توهم زدن در مورد موجودیت چنین کافی‌شاپی متهم می‌کردیم که معلوم شد خدا دوستش داره. دیدیم راه‌پله می‌خوره میره پایین ما هم رفتیم پایین باز پایین باز پایین‌تر! دختر کجا ما رو ورداشتی آوردی؟ اینجا که اندِ "مکان"ه! همچین نگا کرد تو مایه‌های اینکه پس چی؟ منو دست‌کم گرفتین؟!
رفتیم تو! اوووووه! بابا می‌گفتی ما یه کم تیپ بزنیم، یه دو نفرُ‌ همراه خودمون بیاریم اینطوری که نمیشه که آخه!
همون اول هم زده بود که "از دادن قلیان به بانوان و اطفال زیر 8 سال معذوریم" !!!! بابا انصافتو شکر! بانوان و اطفال زیر 8؟ دمت گرم دیگه! می‌گفتی تشریف نیارین که سنگین‌تر بود. اما خوب بعداً‌ کاشف به عمل اومد تابلو مخصوص اماکن است و بس!
امم... چیزه... ساعت یک شد! بقیه‌اش باشه واسه بعد!!
اگه عمری بود البته
پ.ن: متن بالا مربوط به امروز نیست!

Friday, November 3, 2006

لینکدونی

خب! به سلامتی این لینکدونی(فعلا اسمش وبگردیه ولی به فکر یه اسم بهترم براش) رو هم راه انداختیم به همراه مقادیری سلام و صلوات! البته فعلا به طور آزمایشیه و ممکنه ایراداتی داشته باشه که احتمالا بعدا هم برطرف نمیشه! فعلا لینکها رو سیاحت کنین تا بعد! در ضمن از کمک های بی دریغ امیر خان هم همین جا تشکر می کنم! یا حق!

Saturday, October 28, 2006

ایرانی با بلاگ جات چه کرد!؟

1-از اون جایی که خلاقیت در قسمت اعظمی از ملت ایران مرده و تا یکی یه ایده جدید میزنه همه سریع کپ میزنن!( نمونه هایی از قبیل هایدا، ماکارونی، پفک، کافی شاپ، بیلیارد، و در آخرین نمونه حلوا شکری باز! چون حلوا شکری عقاب خیلی معروفه!) اینجا هم ملت که وبلاگ میزنن! اول کار کپ زدن قالب یه بینواییه! بعد اسم وبلاگ هم که باید یه چیزی تو مایه" دست نوشت " باشه! مثلا وب نوشت، وب نوشته ها، خوب نوشت، بد نوشت،جمع نوشت.....

2-در فرهنگ ایرانی صله رحم خیلی مهمه و کسی که بازدید رو پس نده حسابش رو با کرام الکاتبین باید صاف کنه! تو وبلاگستان هم اگه برای کسی که برات کامنت گذاشته، کامنت گذاشتی که گذاشتی! اگه نگذاشتی طرف میشه دشمن خونیت!

3-"تعارف توی خونمونه! همه جا همراهمونه! بعضیاشون درستکی!خیلیاشونم الکی..." این قانون در وبلاگستان تبدیل شد به : "یالا ! لینک بهت دادم! بهم لینک بده!"،"ازت طرفداری کردم یالا طرفداریمو بکن"، "یالا اون قالبی که دهنت صاف شد درستش کردی به منم بده !" و مشتی یالا ی دیگر!

4-تقلب! و از رو دست نوشتن که در فرهنگ ملت ایران سابقه طولانی داره و به نوعی به مورد اول ربط داره در وبلاگستان امریست راحت! کافیست select all بعد copy بعد هم paste! ( در آخرین نمونه طرف( که یادم نیست کی بود!) یه شعر از مرحوم صلاحی نوشته بود و وسطش گفته بود دیگه حال ندارم تایپ کنم! آقا 200 جا این شعر بود با همین عبارت "حال ندارم بقیش رو تایپ کنم" در انتها! قربون IQ یه خورده باز بینی هم نکردن که سوتی نشه!)

5-ایرانی جماعت متخصص خراب کردن استفاده از تکنولوژی هست! نمونه هم زیاد داره که باید فرهنگ سازی شه و از این خزعبلات! اما اثر وبلاگستان در این زمینه اینه که اگه تونستید یه چیزی به فارسی جستو کنید و بعد در دام انبوه وبلاگهایی که اون عبارت توشه گرفتار نشین جایزه دارین! آقا بیچاره میشه آدم! اصلا از خیر جستجوی فارسی میگذره!

حالا عیب ها را گفتیم هنر هم بگیم

1-آقا کم الکی نیست! آقا کار بزرگیه! آقا جای تقدیر داره! چه کاری؟ زنده نگهداشتن زبان فارسی در اینترنتی که همش انگلیسیه ! همش توطئه س! همش استکباریه!!

2-کلی اطلاعات که آدم از روزنامه و haj ezat tv نمیتونه در بیاره ! طبق سنت قدیمی ایرانی در عرض یه روز کل اینترنت را در می نوردد!( مثلا اون کاریکاتور توهین آمیز! اون کاریکاتور قبیح! اون توهین به ملت! اون سوسک!! که اگه اینترنت نبود نیمی از ملت می موندن تو خماریه این که چییی بود این توهین عظیم!!! راستی چی شد این مانا نیستانی بدبخت؟ )

3-خوبی داره دیگه! آقا شما چی کار داری؟ همش خوبه! همش مفیده! همش محسناته! ای کیهان! نمیتونی ما وبلاگ نویس ها را فیلتر کنی! صور قبیحه هم خودتی!

Monday, October 23, 2006

$$

آقا خیلی زور داره. پنج برابر پولی که حرف زدی برات پول پیام کوتاه(!) بیاد!!
فک کن...

Thursday, October 12, 2006

يخرج من بيته

مي گفت :
و مَن يخرج مِن بيته مهاجراً الي الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره علي الله

ميگفت منظور از اين "بيت" خود انسانه. يعني براي اينكه به سمت خدا بري بايد اول از خودت خارج بشي و اگر خارج شدي و در اين راه مردي، اون وقت خدا خودش بهت اجر ميده. ميگفت اجر گاهي اونقدر ميتونه بالا بيره كه آخر خدا بهش "ثارالله" ميگه. ميگفت از اولياء خدا 2 نفر به اين مقام رسيدند. يعني ثارالله شدند. يكي حضرت علي (ع) و ديگري هم امام حسين(ع). ميگفت اما باز هم امام حسين يك چيز بيشتر داره. اگه گفتي چيه؟

توي زيارت عاشورا داريم:
السلام عليك يا ثارالله و بن ثاره...

Tuesday, October 10, 2006

تِستِ تُستِ مدرن

در راستای احیای تست های تُست مدرن و اینکه کشیدن مو از ماست از بهترین امور است. میخواهیم دوره جدیدی از این تست ها را آغاز کنیم و ملات کار این دوره فعلا آگهی های صد تا یه غاز تی ویِ حاج عزت می باشد:
دوره جدید را با این تست شروع می کنیم:
در تبلیغات جدید قلم چی اینا میگه:"از فلان قدر رتبه اولی ، نه نفرشان چقدر به کاظم جون حال دادن" بعد یه عکس نشون میده که دور کله برو بچ مخ فلاش میزنه و میزان حال دادنش رو هم بغلش نشون میده تا اینجا حافظه یاری کرد؟ حالا اصل مطلب:
- آنها که نکته دانند صد در صد و قطعا متوجه شدند که آگهی میگه "نه نفر" در حالی که در عکس"ده نفر" هستند یعنی در عکس یکیشون رج زده میشه!!سوال اینه که اون یه نفر کیه؟
گزینه های محتمل:
1-استاد برو بچ مخ
2-دوست یکی از نه نفر که با خواهش و التماس چپیده تو عکس
3-آبدارچی کاظم جون
4-یک رتبه اولی که به کاظم جون حالی نداده
5- یکی که اول گفته من رتبه اولیم بعد که عکسو گرفتن گفته دماغ سوخته من رتبه اولی نیستم، عکاس هم زورش اومده یه عکس بگیره که نه نفره باشه
6-کلا بعضی ها دوست دارن هر عکسی که گرفته میشه توش باشن ایشون هم از این دسته هستند
7-فک و فامیل کاظم جون.
8- ....(گزینه مورد نظر خود را در این قسمت قرار دهید!)
لطفا پاسخ های خود را در جای خشک و خنک نگهداری کنید! منتظر پاسخ صحیح هم نباشید که این از اون معماهای ناگشودنیه!! و کسی از رازش خبر دار نمیشه!
هر وقت فهمیدین چرا کاظم جون موسسه رو کرده وقف عام(ارواح باباش!) هویت این آدم مجهول هم مشخص میشه!

Wednesday, October 4, 2006

گله گاو و گوسفندهای همیشه معطل

آقای زرافه زرد!شما تابلوی "ورود زرافه ممنوع" رو دیدی؟ حتما دیدی! پس چرا وارد شدی و حالا با اون ماده گاوی که نمیتونی ازبغلش رد بشی کل کل میکنی؟ گله گاو و گوسفندها رو هم که معطل خودت کردی! چشمت کور بکش!
خانم ماده گاو محترم! برای چی یهو همین وسط هوس کردی دور خودت بچرخی که این آقای بز! بیاد با شاخ بکوبه وسط کمرت! بعد هم وایسین همو نگاه کنین! در ضمن گله گاو و گوسفند ها رو هم معطل خودت کردی؟ چشمت کور بکش!
آقای نره خر! چرا تا یکی جلوت وا میسه شروع می کنی به عر عر!! بعدش هم فرتی همونجا که زده "توقف خر ممنوع" وا میسی ؟ دیگه جم هم نمیخوری! هر چی گاوها مو مو میکنن، گوسفندها بع بع میکنن، خرهای دیگه عرعر میکنن، بزها مع مع میکنن عین خیالت نیست تا این سگه بیاد پاچتو بگیره! دمتم گاز بگیره حقته! چشمت کور!
گوسفند!! یه موقع دورو برتو نگاه نکنی ها!؟! همینطوری بپر جلو همه! حالا هم قدای خودت چیزی بهت نمیگن، اون اسبی که چهار نعل داره می تازه، میاد لهت میکنه از روت رد میشه سقط میشی ان شاالله! بعد تا میان جنازت رو جمع کنن بقیه گاو و گوسفندها رو هم معطل خودت میکنی! چشمت کور! بکش!
اون آقای بز هم که همونطور که در بالا هم اشاره شد انگار میخواد همه رو شاخ بزنه! هی میره تو شیکم همه! اگه مردی برو تو شیکم همون زرافه زرده تا حساب کار بیاد دستت!
اینجا یک طویله است! یک طویله بزرگ. اونقدر بزرگ که مجبور شدن توش کوچه و خیابون بکشن ولی موجوداتی که تو این طویله تردد دارن حالیشون نیست که این طویله بزرگه اگه قانوناش رعایت نشه بد جوری میریزه بهم . اینجا طویله ای است به اسم تهران! آی تهرانی! چشمت کور بکش!

Tuesday, September 26, 2006

درهای آسمانی

خدایا! تا کی می خواهی درهای آسمانت را بر روی آدم هایی باز کنی که هیچ وقت لیاقت نزدیک شدن به آنها را هم ندارند؟ آدم هایی که یک ماه بعد وقتی که این درها را می بندی حتی متوجه بسته شدن این درها هم نشده اند ؟ انهایی که بعد از این همه سال هنوز نفهمیده اند که اگر قرار بود به خاطر گرسنگی و تشنگی تحولی حاصل شود، شترها می شدند اشرف مخلوقات نه نسل بشر؟ بشری که هنوز هم شب های قدر با خیال تخت می خوابد؟
به خدایت قسم! به خود خدا ایت قسم! ما لیاقت نداریم. ما فقط گرسنگی کشیدن را بلدیم. ما فقط جلوی پایمان را نگاه می کنیم. ما بعد از این همه مدت هنوز یاد نگرفته ایم که نگاهمان را از جلوی پایمان بگیریم و به آسمان و درهای بازش نگاه کنیم تا در نوری که از لا بلای این درها بر ما می تابد غرق شویم.
خدایا! ما هنوز تا آدم شدن فاصله زیادی داریم. آخر به چه امیدی از ما ناامید نمی شوی که هنوز هم هر سال این درها را بر روی ما باز می کنی؟

Saturday, September 23, 2006

7


هنوز صداي بمبارون ها به وضوح تو گوشمه.خاموشي ها.آژير خطر.جمله معروف "صدايي كه هم اكنون مي شونيد بيانگر وضعيت قرمز است..."
يادم يكبار از سرو صداي زياد از خواب بيدار شدم نميدونستم چه خبر شده بابا كنارم خوابيده بود گفت نترس بخواب بمبارونه!! يه بار هم بمبارون بود ما زير پله ها پناه گرفته بوديم و يه سري عراقي اومده بودن تو كوچه داشتن به خونه ها تير اندازي مي كردن!! به همه خونه ها به جز خونه ما! البته خيلي سال بعد فهميدم كه خواب بوده وعراقي ها هيچ وقت نتونستن تا دم خونه ما بيان! ولي تا قبلش هميشه به عنوان يكي از واقعيت هاي مسلم زندگي بهش نگاه مي كردم!
يادش به خير يه پتو هم داشتم _ هنوزم دارمش!_ بعضي وفتا موشك بارون كه ميشد ميرفتم گوشه اتاق پتوم رو مي كشيدم رو سرم و عينهو كبك فكر مي كردم ديگه امنيت برقرار شده و هيج بمبي اجازه فرود رو سر بنده رو نداره ! روزگاري بود!
...
راستش من گاهي از دست اين همه غري كه مردم ميزنن خيلي خسته ميشم اصلا انگار خدا بعضي ها رو آفريده فقط واسه نق زدن اصلا نمي تونم همچين ادم هايي رو درك كنم .
يه زن و شوهر جووني رو ميشناسم كه اقاهه شايد به زور 35 سالش باشه ولي تو جنگ بوده تا پارسال وضع زندگيشون خوب بوده ولي يهو اين آقا بدنش شروع مي كنه به لم و لس! شدن طوري كه الان بدون عصا نميتونه راه بره.ظاهرا از عوارض جنگه .دكترا هم آب پاكي رو ريختن رو دستش و بهش گفتن ديگه خيلي زنده نميمونه.الان هم خيلي كاري از دستش بر نمياد و اموراتشون به سختي ميگذره. گله اي ندارن شكايتي ندارن ولي من نميفهمم چرا بايد هم اين عوارض و تحمل كنن هم توهين بشون از ملت كه چرا مثلا بچت صد سال ديگه سهميه كنكور داره؟؟
مردمي كه خيلي بيشتر از يه يچه 5-6 ساله جنگ رو حس كردن چرا واسه آدمايي كه خودشون از مردم بودن و جلوي تير مستقيم دشمن قرار گرفتن اون قدر كه بايد ارزش قائل نيستن؟؟! اونايي كه اگه نبودن اون عراقي ها امروز نه فقط واقعا دم خونه ما بلكه كل خونه رو اشغال كرده بودن!

Wednesday, September 6, 2006

بلای خفته

بعد از اینکه در شبهای صیف جاری با مشقتی فرا گیر این فرزاد حسنی را تحمل نمودیم و چون خود را در همه امور، صاحب نظر موثره موکده میدانیم!!! از همین تریبون اعلام میکنیم:

الف- الیوم استماع سخنان و دیدن جمال فرزاد حسنی به ای نحو (رادیویی، تلویزیونی، اینترنتی، جرایدی، کوچه، شارع، میهمانی و غیره) حرام اندر حرام اندر حرام است!
ب- حب فرزاد حسنی در حکم محاربه با اینجانب خواهد بود و خون فرد مذکور حلال اندر حلال است.
ج- استفاده از "تلیفون"، "نومه"،"درست درمون" و کلیه واژگانی که توسط این فرد مصطلح گردیده قطعا عین خوردن گوشت برادر مرده و حرام است.
د- ولنگ و واز نشستن بر روی مبل، نشر متلک، کل کل با عوامل پشت صحنه، قهقه بی مورد، کارگردانی برنامه، دستور به فیلمبردار و اموری از این دست برای تمامی مجریان بلکه تمامی آحاد مردم حکم غلط زدن در نجاست را دارد!
ه – هر فعل دیگری که از فرزاد حسنی سر زده بگونه ای که به آن شهره باشد مانند آنکه بگویند "دیدی فرزاد حسنی فلان کار را کرد" یا "حسنی خیلی در بهمان امر تخصص دارد" ترک آن فعل احتیاط واجب و بلکه در بعضی موارد انجام افعال منتسب به این فرد حرام است.
و- هر کس به این احکام عمل نکرد علاوه بر همه عقوبتها به عقوبت تشبه به فرزاد حسنی دچار و مورد نفرت عمومی و انزجار جهانی قرار میگیرد.
ز- این احکام به هیچ وجهی از وجوه امکان رجوع و بطلان ندارد!!

الاحقر آشیخ طه بلاگی!

Tuesday, August 29, 2006

ماه نقره اي

گاهي ادميزاد يه جوراييِ گاهي همه خاطرات گدشته و اينده جلوش رديف ميشن گاهي با خوندن يه متن با گوش كردن يه آهنگ كه خيلي خوب با متن ست شده باشه ...نمي دونم يه جور احساس گيج بودن رو دارم هرچي فكر مي كنم تو همين گيجاويجي خودم!به جايي نميرسم بعضي ها رو نميشه شناخت. اصلا
درونم خاليه! قبلا هم گفته بودم ولي اندفعه يه جور ديگه!
پ.ن:
فكر مي كنم اشتباه از من بوده! كامنت بردار است. شما هم بگذاريد!!
ويرايش شده در تاريخ سه شنبه 14/6/85 .ساعت 0:37 بامداد

Wednesday, August 23, 2006

اندر اندرزهای نرگسی

1- آی پسرهای پولدار! یه وقتی خوشی زیر دلتان نزند با دختر بی پول ها لاو بترکونین ها!! بدبخت میشید! یعنی در اصل پدرتان بدبخت می کندتان!
2- آی دخترهای بی پول! به محض اینکه با پسر پولدار لاو ترکونیدن، بدانید که با یک پسر بی پول دوست شدید!
3- کلا با هم لِوِِل لاو بترکونین!
4- آی منشی های صحنه ! راحت بخوابید! مگه چی میشه؟ فوقش ریش آقای سعیدی داره میره دفترش کوتاهه دو ساعت بعد که از دفتر در میاد بلنده! حالا چیه مگه!
5- آی مردم!! زیاد مثبت بازی در نیارین!! ببینین این نرگس و احسان چقدر حال بهم زنن!! میخواین مثل اینا بشین آخه؟
6- هرکس دو تا زن دارد آدم بدی است.
7- هر کس زن داشته و طلاق داده ( اونم به سال نرسیده!) بعدش برای دختر بعدی نامه مینویسه، حتما حتما حتما بی تقصیر بوده و آدم خوبیه. بهش اعتماد کنید!
8- آی مادرهای مریض! فرتی شب عروسی نمیرید! حداقل بعد از ماه عسل با عزرائیل دالی کنید!
9- ای خواهرهایی که چشم دیدن داداش را ندارید!! تابلو زیر آب نزنید که همه چی میریزه بهم .
10- هر خواهری که برادرش احسان است و احسان را به صورت "اح-مکث-سان" تلفظ میکند، خواهر شوهر خوبی هم هست.
11- هر عمویی که خانه دو هزار متری را به صورت موقت به بازماندگان برادر مرحوم داده، غلط میکند هوس کند خانه را پس بگیرد! دهه!
12- بابا این دو واحد تنظیم خانواده رو سر سری نیگیرید!! هی سر کلاس مزه نریزید!! گوش بدید دیگه!! سر دو ماه بچه دار شین خوبه؟!؟!
13- دیگر هرگز از اصطلاحاتی مانند : "فینیتو" یا " پر فاوره" استفاده نکنید!! این اصطلاحات مخصوص آدمهای بد و کلاش است! کلا اصطلاحات لوسیه!
14- ای آدمهایی که نود درصد این رگ و هفتاد درصد اون رگ و پنجاه درصد اون یکی رگ قلبتان گرفته! هیچ باکی نداشته باشید! غذای چرب بخورید، حرص بخورید، جوش هم بخورید، سر کار هم برید، فرت و فرت کل کل کنید با همه ، خلاصه هر کاری دوست دارید بکنید! سکته؟ اصلا!!! ابداا!!! این چه حرفیه؟ باز بچه شدی؟
15- وقتی به لاو میخواین گل بدین یه ذره خلاق باشین! دویست دفعه این بهروز گل داد به نسرین همه اش هم به همراه " تقدیم با عشق!" بابا یه دفعه یه چیز دیگه بگو!!
16- اسم زن طلاق گرفته زجر بکش دپ زده باید فقط شقایق باشه . چرا؟ چون :" شقایق درد من یکی دو تا نیست .... آخه درد من از بیگانه ها نیست"
17- خواهرهایی که شوهر ریشو دارند هیچگاه در اختلافات خانوادگی دخالت نمی کنند !! فوق فوقش وقتی فهمیدند بابایی دو تا زن داره یه خورده! یه پنج دقیقه گریه میکنند، بعدش هم دوباره محو میشن!
18- موهای کوتاه رابطه مستقیمی با یالقوز ماندن دارد، چرا؟ احسان موی بلند -> لاو ، بهروز مو بلند -> لاو ، دوست احسان موی کوتاه -> دریغ از یه اپسیلون لاو فقط بهینه سازی مصرف انرژی. حالا هی تو برو کچل کن طه جون!!
19- شرکت محلی است برای خواندن دو خط درباره بهینه سازی مصرف انرژی و سپس حل مشکلات لاو، دلداری دادن دوست، استخدام بهروز، و هر گونه فعالیت غیر مادی دیگر! گور بابای پول!
20- بیزینس من یعنی کسی که فرتو فرت پول به معتادها و دیگر نوچه ها میدهد تا نرگس را زیر نظر بگیرند و هی موش در کار نرگس بدواند! گور بابای کاسبی و سود و پاس کردن چک!

این اسم مستعار هم دیگه به دردم نمیخوره همین اسم خودم بهترین اسم مستعاره!

؟؟

چرا اینجا اینجوری شده؟ هیچ کس نمیاد بخونه یا مشکل دیگه ای هست؟بنده خدا محمد حسین این همه زحمت کشیده تایپ کرده، هیچ کس هیچ نظری راجع بهش نداره؟ راجع به خطبه نهج البلاغه!؟ یا مثلا از خیلی ها اصلا خبری نیست! من تو پست قبلیم هم یه چیزایی گفتم ولی اونجام اثری نداشت. (نگذاشتن که داشته باشه)

Tuesday, August 15, 2006

جهاد

و از خطبه‏هاى آن حضرت است
امّا بعد، جهاد، درى است از درهاى بهشت
كه خدا به روى گزيده دوستان خود گشوده است،
و جامه تقوى است، كه بر تن آنان پوشيده است.
زره استوار الهى است كه آسيب نبيند،
و سپر محكم اوست- كه تير در آن ننشيند.
- هر كه جهاد را واگذارد و ناخوشايند داند،
خدا جامه خوارى بر تن او پوشاند،
و فوج بلا بر سرش كشاند
و در زبونى و فرومايگى بماند.
دل او در پرده‏هاى راهى نهان،
و حقّ از او روى گردان.
به خوارى محكوم و از عدالت محروم.
من شبان و روزان، آشكارا و نهان، شما را به رزم اين مردم- تيره روان- خواندم
و گفتم: با آنان بستيزيد، پيش از آنكه بر شما حمله برند،- و بگريزيد.-
به خدا سوگند با مردمى در آستانه خانه‏شان نكوشيدند، جز كه جامه خوارى بر آنان پوشيدند.
امّا هيچ يك از شما خود را براى جهاد آماده نساخت و از خوارمايگى، هر كس كار را به گردن ديگرى انداخت، تا آنكه از هر سو بر شما تاخت آوردند و شهرها را يكى پس از ديگرى از دستتان برون كردند.
اكنون سربازان اين مرد غامدى به انبار در آمده
و حسّان پسر حسّان بكرى را كشته و مرزبانان را از جايگاههاى خويش رانده‏اند.
شنيده‏ام مهاجم به خانه‏هاى مسلمانان، و كسانى كه در پناه اسلامند در آمده،
گردنبند و دستبند و گوشواره و خلخال از گردن و دست و پاى زنان به در مى‏كرده است،
**
حالى كه آن ستمديدگان برابر آن متجاوزان، جز زارى و رحمت خواستن سلاحى‏ نداشته‏اند.
سپس غارتگران، پشتواره‏ها از مال مسلمانان بسته،
نه كشته‏اى بر جاى نهاده و نه خسته، به شهر خود بازگشته‏اند.
اگر از اين پس مرد مسلمانى از غم چنين حادثه بميرد، چه جاى ملامت است،
كه در ديده من شايسته چنين كرامت است.


فَيَا عَجَباً عَجَباً وَ اللَّهِ يُمِيتُ الْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ من اجْتِمَاعُ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقُكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ
شگفتا به خدا كه هماهنگى اين مردم در باطل خويش، و پراكندگى شما در حقّ خود، دل را مى‏ميراند، و اندوه را تازه مى‏گرداند.


زشت باديد و از اندوه برون نياييد
كه آماج تير بلاييد،
بر شما غارت مى‏برند و ننگى نداريد.
با شما پيكار مى‏كنند و به جنگى دست نمى‏گشاييد.
خدا را نافرمانى مى‏كنند و خشنودى مى‏نماييد.
اگر در تابستان شما را بخوانم،
گوييد هوا سخت گرم است، مهلتى ده تا گرما كمتر شود.
اگر در زمستان فرمان دهم، گوييد سخت سرد است،
فرصتى ده تا سرما از بلاد ما به در شود.
شما كه از گرما و سرما چنين مى‏گريزيد،
با شمشير آخته كجا مى‏ستيزيد
اى نه مردان صورت مرد،
اى كم خردان ناز پرورد
كاش شما را نديده بودم و نمى‏شناختم
كه به خدا، پايان اين آشنايى ندامت بود و دستاورد آن اندوه و حسرت.
خدايتان بميراناد كه دلم از دست شما پر خون است
و سينه‏ام مالامال خشم شما مردم دون،
كه پياپى جرعه اندوه به كامم مى‏ريزيد،
و با نافرمانى و فروگذارى جانبم، كار را بهم درمى‏آميزيد،
تا آنجا كه قريش مى‏گويد پسر ابو طالب دلير است
امّا علم جنگ نمى‏داند.
خدا پدرانشان را مزد دهاد
كدام يك از آنان پيشتر از من در ميدان جنگ بوده و بيشتر از من نبرد يران را آزموده
هنوز بيست سال نداشتم كه پا در معركه گذاشتم،
و اكنون ساليان عمرم از شصت فزون است.

وَ لَكِنْ لَا رَأْيَ لِمَنْ لَا يُطَاعُ
امّا، آن را كه فرمان نبرند سررشته كار از برون است.


---------------------------------
*اين خطبه 27 نهج البلاغه است كه قصد داشتم به مناسبت پيروزي حزب الله لبنان بذارم كه كمي تاخير داشت.
*خدا اين سيد جعفر شهيدي رو نگه داره. انصافا خيلي قشنگ ترجمه كرده.
*متن كامل عربي رو هم ميتونيد از اينجا ببينيد.
*آدم وقتي اين خطبه رو مي خونه واقعا حس ميكنه كه حضرت علي بين اون نامردم ها چه مي كشيده. البته ما نمي تونيم حس اون حضرت رو داشته باشيم ولي كمي برامون مفهوم ميشه.
**اين قسمت رو بايد به اين اعراب بي غيرت گفت.

Monday, August 14, 2006

23th

این روزا که خبر اول و دوم و سوم اخبار درباره‌ی جنگ لبنان و اسرائیلِ و ما هممون خواه ناخواه خبرا رو دنبال می‌کنیم و یه‌جورایی باهاش درگیریم،‌ همش یاد اون مسافرت یک روزه‌امون به لبنان می‌افتم. وقتی میگه دره‌ی بقاع بمباران شد یاد اون رستوران کوچیک و قشنگ و درعین حال مدرنِ کنار دره می‌افتم که همه‌ی تخم‌مرغ‌هاش دوزرده بود، قد تخم شترمرغ! چه صبحونه‌ی خوشمزه‌ای خوردیم اونجا ما! چقدر عکس گرفتیم از روی تراسی که به دره باز می‌شد. چه کشور زیبایی بود!‌ انگار در خلقتش خدا هیچی کم نگذاشته بود.
وقتی خرابه‌های یه روستا رو نشون میده یاد کلیسای "بازیلیک" بالای کوه می‌افتم. یه راه پیچ در پیچ دور کوه و بعد اون کلیسای با عظمت! با اون سقف پنج تیکه‌اش نماد پنج شهر لبنان که از بیرون مثل بادبان کشتی بود (به یاد کشتی‌های فینیقی که از راه دریای مدیترانه به اونجا میومدن) و از داخل مثل این بود که وسط کاجِ روی پرچمشون ایستادی و داری از توی کاج به بالاش نگاه می‌کنی!
نمی‌دونم اون مجسمه‌ی مریم مقدس که بیرون کلیسا بود سالم مونده یا نه!* یه مجسمه‌ی خیلی بلند، سفید مثل مرمر و فوق‌العاده زیبا. کشیشی که مال کلیسا بود می‌گفت: "مسیحیا میان اینجا شمع روشن می‌کنن و حاجت می‌گیرن! شما هم دعا کنید." یه حس عجیبی بود برام که از مریم مقدس حاجت بطلبم، عجیب و دوست داشتنی.
از بالای کوه تلکابین سوار شدیم و از بین جنگل تا دریای مدیترانه اومدیم پایین. دریای مدیترانه چقدر آروم و زیبا بود، رنگش یه جور خاصی بود انگار یه رنگای دیگه هم قاطی آبی داشت!
وقتی می‌خواستیم از اونجا به یه رستوران بریم یه ماشین قرمز کروکی با سرعت از کنارمون رد شد. یه دختر بلوند با آستین رکابی که باد موهاش رو به هوا برده بود راننده‌اش بود.
خوشمزه‌ترین KFC عمرم رو اونجا خوردم. بعد از اون هرچی رستوران‌های تهران رو گشتم مثلش رو پیدا نکردم!
همه‌ی این‌ها به کنار، چه خونه‌های قشنگی داشت. بیخود نبود که بهش می‌گفتن پاریس کوچولو! عروس خاورمیانه واقعاً اسم با مسمایی بود براش.
از اون مسافرت به بعد احساسم به لبنان زمین تا آسمون فرق کرده. نمی‌تونم درست توصیفش کنم شاید یه حس نزدیکی یا صمیمیت. به هرحال امروز که اخبار اعلام کرد جنگ حداقل فعلاً تموم شده و مردم لبنان جشن گرفتن احساسی بیشتر از خوشحالی بهم دست داد. فارغ از تمام مصیبت‌هایی که بهشون وارد شده از خوشحالیشون خوشحال شدم. مبارکشون باشه!

* فکر می‌کنم سالم باشه چون به هرحال اونجا مسیحی نشین بود.

www.mastermosi.com

با عرض سلام. دیدم چند وقته اینجا خبری نیست، گفتم یه دستی به سر و روی اینجا بکشم. فکر میکنم اسم چندتا از دوستان به عنوان نویسنده، این بغل زیادی باشه. البته باید ببخشن ولی من حرفم رو صاف و پوسکنده زدم!
به هر حال، مزاحم شدم بگم که من واسه خودم یه نمایشگاه اینترنتی راه انداختم که خوشحال میشم نظر شما رو هم در باره کارهای خودم بدونم.
آدرس سایت شخصی خودم
آدرس بخش فوتبال سایت خودم
با اینکه امشب خط اینترنتم خیلی شلوغ بود و با صد مکافات وصل شدم، متاسفانه دیگه حرفی ندارم.

Saturday, August 5, 2006

بازیگر محبوب نسل جوان!

به سبک قره قورت:
بینندگان عزیز، در خدمت بازیگر سریال نرگس هستیم، مهدی سلوکی. ببخشید، مهدیه سلوکی!!!

Thursday, August 3, 2006

:-O

همین الان رتبه برادر دوستم رو چک کردم. رشته ریاضی فیزیک، شده 2!

Sunday, July 30, 2006

آخرین مواضع سیاسی اجتماعی من...

1) این اسرائیل بی پدر و مادر دیگه داره گندش رو بالا میاره. نظرم راجع به کاندولیزا رایس هم اینه که هر وقت میبینمش دلم میخواد خفش کنم!
2) اخیرا از دو تا موضوع خیلی شاکی میشم.
اول اینهایی که چادر سرشون میکنن و همه موهاشون بیرونه. نه اینکه بگم باید همه موهای خانم ها تو باشه و این حرفها. اصلا بحثم این نیست، ولی یکی نیست بگه آخه عزیز دل، اگه تو واسه خودت اعتقاد داری جلو مامان و بابات یا صاحب کار و... در بیا و اونجوری که دوست داری لباس بپوش و آزاد باش. نه اینکه یه چیزی بندازی سرت یه جوری که نتونی راه بری. چادرت هم بشه مثل شنل زٌرو! اگه اعتقاد به چادر سر کردن داری و چادر سرت میکنی که مثلا نا محرم نبینه، چرا همه موهات رو میگذاری بیرون؟
دوم این پسر و دخترهایی که تو مکانهای عمومی آویزون هم میشن و دوتا دوتا راه میرن. یا تو پارکها (مثل جمشیدیه) با یه وضع ناجوری کنار هم میشینن که آدم خجالت میکشه نگاهشون کنه. انگار نه انگار چهار نفر دیگه دارن تو پارک قدم میزنن و میبیننشون!

Wednesday, July 26, 2006

World War III

George w.Bush and Tony Blair are at the white house dinner.one of the guests walks over to theme and ask what they're discussing.
"We are making up the plans for Word War III", says bush.
"wow", says the guest."and what are plans?"
"We're gonna kill one million Muslims and one dentist", answers bush.
the guest looks to be a bit cinfused."one ... dentist?",he says."why will you kill one dentist?"
Blair pats Bush one the shoulder and says,"What did i tell you? Nobody is gonna ask about the Muslims."

Sunday, July 23, 2006

بازی

دوست ندارم با حرف های نیش دارت رولت روسی بازی کنی.
دوست دارم حرف آخرت را وسط مغزم شلیک کنی.

Monday, July 17, 2006

خالی

دیشب، من بودم و ماه، اما تو نبودی. در فراغت ستاره خیالم را نورانی کردم تا جای خالیت در کنار ماه به چشم نیاید. اما ستاره هر چه پرنور شد جایت بیشتر پیدا بود. گفتم به کهکشانهای دور و نزدیک خاطره سفر کنم تا دیگر ماه را نبینم. غرق شدم در کهکشانی دور. به خیالم دیگر مشکلی نبود. اما بود تا از کهکشان سرک می کشیدم، از آن دور ماه را میدیدم و جای خالیت را .
آنقدر در خاطره ها پرسه زدم تا صبح زمین برسد و ماه محو خورشید شود. خورشید آمد و ماه رفت و دیگر معلوم نبود جای خالیت کجای این آسمان است.

Tuesday, July 11, 2006

يك سفر باحال

الان كه اينجا نشستم و دارم اين متن رو مي نويسم اگر سرم رو كمي به چپ برگردونم از ورودي "باب الجواد" مي تونم حرم امام رضا رو ببينم. بله همين الان هم چراغ هاي صحن ها و گنبد رو چون ديگه داره شب ميشه روشن كردند. انصافا هيچ جا قشنگ تر از حرم امام رضا نيست. به خصوص وقتي كه توي مسجد گوهرشاد نشستي و داره از مناره هاي حرم اذان مرحوم موذن زاده پخش ميشه. يا وقتي كه قبل از اذان صبحه و باز همون جا نشستي و داره مناجات صبح پخش ميشه. (راستي اذان صبح اينجا حدود 2.5 است و نيمه شب ديگه معنايي نداره!)
خلاصه اينم از اون چيزهايي كه به قول امير نميشه ازش خيلي نوشت.
گشتم همه جا بر در و ديوار حريمت
ديدم كه جايي ننوشته است گنهكار نيايد
خيلي چيزها هي به ذهنم ميرسه اما بهتره كه بگذريم.

*
عجيبه! ديروز جام جهاني تموم شد و هنوز اينجا خبري ازش نيست. من گفتم الان بايد از اينكه بالاي يك پست جديد پست ميدم از يكي عذر خواهي كنم. اما به هر حال.
ديشب ما اينجا بساطي داشتيم. حسينيه شده بود عين استاديوم. ايتاليا يك طرف و فرانسه هم يك طرف و اگر جزء يكي از اين دو گروه نبودي راهيت ميكردند به حرم! خلاصه منم كه با هيچ كدوم نبودم. از ايتاليا كه خوشم نميومد، فرانسه هم كه از گروهش به زور بالا اومده بود. اما از اونجا كه فرانسه در مراحل بعد خوب بازي كرد رفتم با فرانسه اي ها. سر اون پنالتيه اينجا رو هوا بود. اولش كه نفهميديم گل شد يا نشد. بعد كه فهميديم يك پتو برداشتيم و هر كي ايتاليايي بود يك جشن پتو براش گرفتيم! سر گل ايتاليا اوضاع برعكس شد. منم خوردم! بعد از گذشت مدتي اوضاع يك كم بهتر شد و اجازه نشستن رو زمين صادر شد! گذشت تا اخراج زيدان. انصافا باحال گذاشت تو سينه ماتراتزي. از مركز ثقلش چرخيد به جاي اينكه از كف پا بچرخه!
ولي نه داور فهميده بود نه كمك هاش. فقط برد ورزشگاه بود و دوربين ها كه فهميدند چه خبره. براي همين اخراجش هم نامردي بود. به خصوص براي آخرين بازي بهترين فرد جام(از قول فيفا).
دوباره پتوها بود كه به حركت در اومد. اما تعداد فرانسه اي ها بيشتر بود.
تا اينكه كار رسيد به پنالتي و ايتاليا برد. انصافا با پنالتي جام رو بردن اصلا فايده نداره. بازي هم اصلا در حد فينال نبود. هنوزم به نظرم فرانسه بهتر بود چون ميتونست از دفاع ايتاليا كه خوب بود بگذره اما ايتاليا خيلي كم ميشد حمله كنه.
راستي سر اون گله كه آفسايد شد،ما هم داشتيم چيپس مي خورديم كه يك هو گل شد و همه پريدن بالا. ياد اون تبليغه افتادم كه ميپريدن بالا بعدش دوربين به سبك ماتريكس مي چرخه اما اون پسره ميگه بياييد پايين بابا آفسايد بود.
خلاصه حال داد. تا حالا اينجوري فوتبال نديده بودم. كاش بازيش هم از اون خفن ها ميشد.

صداي اذان مغرب از حرم داره مياد. ديگه ميرم كه به نمازش برسم.

از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس
يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

-------
ببخشيد،الان پست رو اديتش كردم آخه دفعه قبل تند نوشتم يكم غلط داشت درستش كردم.

Thursday, June 29, 2006

روزگاري من و دل ساكن كويي بوديم

پنجشنبه پيش كنكور داشتم.
پاسخنامه رو همونطوري كه بهم داده بودن بهشون تحويل دادم! باور كن بعضي سوال ها رو فقط زدم كه برگه منم يه ذره سياه بشه و خيلي تو ذوق نخوره! فقط شانسي كه آوردم اينه كه همه مدارك و گواهي موقتم و از دانشگاه گرفتم و گرنه به اين سادگي ها نمي ذاشتن فارغ التحصيل شم! به محض تصحيح ورقه مي گفتن شما لطف كنيد يه بار ديگه درساي كارشناسي رو از اول بخونيد ارشد شدن پيشكش!
يكي دو روز قبل كنكور دلم حسابي هواي دانشگاه رو كرده بود هي فكر مي كردم كاش يه رشته اي قبول شده بودم كه خيلي بيشتر از 4 سال ميشد رفت دانشگاه! ولي نميدونم چرا دو سه ساعت قبل امتحان يك دلشوره اي گرفتم كه بيا وببين! پاهام داشت مي لرزيد!! هي مي گفتم مگه تو ديوونه اي دختر تو كه چيزي نخوندي حالا گيرم قبول هم نشي، چي ميشه مثلا؟! –مخصوصا اينكه مداركتم از دانشگاه گرفتي!!- به خرجم نميرفت كه نميرفت. همونجا خدا رو شكر كردم كه اين دانشگاه رفتن ما بيش از اندازه طول نكشيد!

*
چند وقت پيش كه از سركار بر مي گشتم يه تيكه كاغذ ديدم رو شيشه جلوي ماشين نوشته بود:

اون روز اصلا جا پارك نبود ديگه منم مجبور شدم ماشين و بذارم جلوي يه دفتر خونه. هيچ وقت درش باز نميشد منم اصلا فكر نمي كردم كسي توش باشه!( خوب البته يه ذره هم احتمال ميدادم كه كسي باشه ولي گفتم بالاخره يه جوري رد ميشن ديگه!!)
خلاصه اولش كه كاغذ و ديدم درجا كلي از خجالت آب شدم خدايي دفعه اول بود مي ديدم اينقدر مودبانه كامنت گذاشتن ! و به جاي اينكه هفت جد طرف رو لعنت كنن و تهديد يه اينكه در صورت تكرار 4 تا چرخ و به همراه زاپاس پنچر ميكنيم! خيلي مودبانه حرفشو زده (البته ناگفته نماند از يه سر دفتر كمتر از اين هم انتظار نميرفت!)
فقط نميدونم از كجا فهميده بود بنده برادر عزيز هستم! يعني 1 لحظه هم فكر نكرده بود كه شايد خواهر عزيزش باشم؟! شايدم مثل عربي و انگليسي كه وقتي مرجع ضمير مشخص نباشه از ضمائر مذكر استفاده ميكنن اين بنده خدا هم همين كار رو تو فارسي انجام داده بود!
خلاصه به خاطر اينكه مودبانه صحبت كرده بود از خونش گذشتم ولي عمرا دفعه بعد از كسي بگذرم!

*
چقدر تصميم گيري سخته نميدونم چيكار بايد بكنم.دو تا موقعيت كاري كاملا مختلف دارم يكي راه دور، حقوق كم، تجربه خوب ؛ يكي راه نزديك،‌پول خوب تجربه كم!
هر دوتاش و دوست دارم!

*
نميدونم تو نوشته هاي آويني چي هست كه اينقدر قشنگشون مي كنه. ديشب دفتر شعرم و ورق مي زدم:

جاذبه خاك به ماندن مي خواند و آن عهد باطني به رفتن
عقل به ماندن مي خواند و عشق به رفتن
و اين هر دو را خداوند آفريده است؛
تا وجود انسان در آوارگي ميان عقل و عشق معنا شود.

Sunday, June 25, 2006

D.R.J.B

تقدیم به طرفداران انگلیس بعد از گل سلطان ضربات ایستگاهی به اکوادر....



Saturday, June 24, 2006

یک هشتم

باز من طرفدار چهار تا تیم شدم، همشون خوردن به پست هم!! حالا هی باید یکی رو فدای اون یکی کنم!!
آخه فرانسه جونم مرگ شده!! میمردی اول میشدی به اسپانیا نمیخوردی!! حالا من تیری آآآآنری رو بچسبم؟ یا آق فابرگاس رو!!
اونم از هلند و انگلیس که ایشالله به امید خدا اگه اکوادور و پرتغال رو بزنن باز میخورن به هم!! البته اینجا کمی کفه به سمت انگلیس سنیگنه مشکلی حادی نیست!
ولی کلا در این دو رقم بازی من یه چشمم میگرید و دیگری میخندند!!
آلمان هم هلو بازی اومد بالا!! با توام فردریک!! غیرت داشته باش این آلمان کفتار مفتخور رو حذف کن!
تیم ایتالیا هم طبق معمول از تنی چند از سوسولان مملکت ایتالیا تشکیل شده ( البته به غیر از گتوزوی غیرت دار!!!!!) به سلامتی همینطور الکی به لطف سوئیس بالا خواهد آمد….ان شالله در نیمه نهایی به دام یکی از عزیزان من بخوره و حقش کف دستش قرار داده بشه!!
بعد از بازی‌های یک هشتم اگر دل و دماغی مونده بود باز هم از تیم÷های محبوبوم میگم!!
فعلا چشم امیدم به اشلی کول،جرارد، تیری، پویول، ون پرسی، فابرگاس و ریس، رونالدو و ایناس! ( عزیزان اگه به تیم باشگاهی برو بچ یه نگاهی بندازن سرچشمه طرفداری های بنده دستشون میاد)
رونی هم اگه منچستری بودنش رو در نظر نگیرم و ننر بازیهای وقت تعویضش رو ، توی قلبم جا داره با این بازیش!!
در آخر اضافه کنم که: انگلیس !! اگه از اکوادور هم ببازی بازم تو قلب منی!! اسپانیا!! تو اِل آمور منی!! هلند!! دوست دارم ولی امیدی بهت نیست! فرانسه !! تیری‌تو دوست دارم ولی به تو هم امیدی نیست!!

Wednesday, June 21, 2006

آنگولا دوست دارم

از صمیم قلب آرزو میکنم ایران از آنگولا ببازه تا هم شاید مردم آنگولا صعود تیمشون به مرحله بعد رو جشن بگیرن هم تیم ملیون از خواب خرگوشی در بیان

عقلت به چشت باشه دیگه

-آقا بخشید! این ماشین شما تراکتوره؟
-نخیر!! مگه کوری!!؟!؟! این پرایده!!

Wednesday, June 14, 2006

واسطه

آورده‌اند که در ازمنه قدیم شیخی بود نیکو خصال. قصد واسطه گری در امر خیر کرد پس دختری برگزید از برای اخوی زاده خود.
چون چندی از نکاح بگذشت، جوان را عروس خوش نیامد. زین سبب هر روز و هر شب به حجره عمویش می شد و فغان و ناله از بخت و بد و عروس بدبخت سر میگرفت که این چه عروسی بود که بر من پسندیدی؟ چشمانش فلان است و اخلاقش بهمان و نه این داند و نه آن تواند و غیره و غیره....
شیخ چندی تحمل کرد و چون شکایات اخوی زاده‌اش را پایانی ندید، روزی که باز او را بر در حجره دید که زبان به گله گشوده کاسه صبر را لبریز دید و برای اخوی زاده این آواز سر داد که:
" من کردم، آره خوب کردم! انداختمو رد کردم!" ( به سلوک طرب بخوانید) حالا چی میگی؟"
جوان سخت نادم گشت و زندگی در پیش گرفت و دیگر شکوه سر نکرد...

Friday, June 9, 2006

***

1. چند روز پیش داشتم نود میدیدم، یه صحنه‌هایی از همون بازی معروف ایران استرالیا داشت میداد بعد اونجایی که مهدوی‌کیا گل زد چنان دو تا دستم رو کوبیدم به هم که تا یه ربع قرمز بود! دلم برا یه همچین هیجان‌هایی لک زده.

2. دلم میخواد هلند و ایتالیا به هم بخورن. دیدن بازی این دو تا تو خونه ما دیدن داره واقعاً. من با هلندم مونا با ایتالیا. یکی من میگم دوتا اون میگه خلاصه که تا آخر بازی خودمون رو خفه میکنیم. خداییشم همیشه بازیاشون معرکه بوده.

3. دلم میخواد ببینم امسال کی جرئت داره به هلند چپ نگا کنه!!

4. یه حرف جوادی هم میخواستم راجع به بازیکنای هلندی بزنم که خوب نمیزنم!!!

5. البته پر واضح است که ایشالا تیم ملی ...

Monday, June 5, 2006

IRIB

این دو روز تلویزیون چه بلایی به سر همه آورد! واقعا نمایش مسخره ای از گرامی داشت روز 15 خرداد و شهدای این روز رو دیدیم. هر چیزی یه حدی داره! بعد میگن چرا مردم میرن کرور کرور ماهواره میخرن.

Saturday, May 27, 2006

داشتن و نداشتن

لذتی که در دیدن همفری بوگارد با کیفیت عالی روی صفحه بزرگ تلوزیون (و نه کامپیوتر) هست، در انتقام نیست! حتی اگه چیزی بیش از ته مانده‌ی چپاول شده‌ای از فیلم نمومنده باشه...

پ.ن1: همچنان به شدت معتقدم که قد بلند در خوش تیپ بودن آدما تاثیر به‌سزایی داره ولی خوب من هیچوقت هم منکر استثنائات نبودم!

پ.ن2: انتقام کار فوق‌العاده لذت‌بخشی است.

Sunday, May 21, 2006

معما

وقتی بچه بودیم یه معمایی بود که:" زرافه رو چطوری با سه حرکت توی یخچال جا میدن؟" جوابشم تابلو دیگه:" در یخچال رو باز میکنی، زرافه رو میذاری تو یخچال، در یخچال رو میبندی!"
حالا حکایت این ماشینه که امروز دیدم:"یخچال رو چه جوری با رنو جا به جا میکنن؟"
اینجوری:

Monday, May 8, 2006

رفیق شیخ و اتوبوس:حضرت عزراییل

چندی پیش که در محضر شیخ بزرگ بودیم حکایتی نقل شد که مایه تعجب گشت و اسباب تعقل. حکایت، حکایت دوستی از دوستان قدیم شیخ بود که در این محفل کنون نقل کنم:
در ازمنه قدیم ( منظور ما قبل انقلاب) که اسباب سفر بین بلاد مختلفه اتوبوس بود و گاری و هنوز به مدد علوم جدیده اسباب اختراعی برادران رایت برای سفر بین بلاد استفاده نمیشد ، رفیق شیخ قصد عزیمت از بلادی به بلاد دگر نمود ، لاجرم قصد سفر با اتوبوس کرد و سوار اتوبوسی شد.
شب بود و باران و جاده به نهایت زُخرُف! در این میان شوفر نواری در میان ضبط چپاند که آهنگهایی داشت به نهایت ابتذال ( زان قسم که جلوی خواهر و مادر به هیچ روی نتوان شنید) . پس رفیق شیخ را قوه قهریه فزونی گرفت و ندا داد:" ای شوفر ! چون از ما شرم نمیکنی؟ خود خواهر و مادر نداری؟ این نوار از ظبط به در آور !"
شوفر چون رویش بسی زیاده بود و سبیلش کلفت صدا زد:"هر آنچه عشقم کشدچون کنم! گر ناراحتی تفضل!"
رفیق شیخ گفت:" من به خاطر جمعیت اناث فی المرکب گفتم و الا خود دانی" سخن که بدینجا رسید شوفر دستی را بکشید و مرکب متوقف کرد و الحاد کرد بر پیاده کردن رفیق شیخ ، از رفیق شیخ " مر من چه گفتم" از شوفر " بریز پایین بینیم باااا!" مردمان و زنان و دختران در اتوبوس نیز هیچ گونه میانه داری نکردند و صلواتی ختم نکردند و این رفیق نگون بخت شیخ یاری ندادند و عاقبت او پیاده شد!
حال در آن شب بارانی وسط صحرای بی نام و نشان ، رفیق شیخ چندی ایستاد و قریب ساعتی بعد در حالی که چونان موش آبکشیده گشته بود اتوبوسی دگر او را سوار بکرد.
چون سوار شد و نیم ساعتی در جاده رفتند اتوبوس ایستاد و شوفر ندا داد:" پل عبور بر اثر سیلاب ویران شده ، اتوبوسی که در آن هنگام بر رویش بوده حادثه دیده و جملگی هلاک شدند!"
رفیق شیخ چون اتوبوس بدید همانا متعجب شد که اتوبوس همان بود که ساعتی پیش او سوارش بود!!
--
انسان در کار خداوند میماند! چرا او جدا بشد از آن اتوبوس؟ بدان جهت که اعتراض کرد به آهنگ مبتذل اجلش تعویق افتاد؟ مسافران چون کمکش نکردند و در آن بیابان تنها بگذاشتندش اجل مهلتشان نداد؟ حضرت عزراییل این قوم دستچین بکرده بود به جهت تعجیل در نوبتهای عقب افتاده و این رفیق شیخ اشتباهی سوار شده بود؟
خدا داند و بس!

Wednesday, May 3, 2006

Bingo

و اینک انتظارها به پایان رسید! (نه خواهش میکنم، اصلاً قابل شما رو نداره این حرفا چیه؟) و اما اون روز:

تلفن خونه زنگ زد:
- مونااااااااااا گوشی رو بردار. لابد با تو کار دارن.
- من دیرم شده خودت بردار. با من کسی کار نداره. دوستای خودتن.
- نه‌بابا دوستای من به این گوشی زنگ نمیزنن اولاً، دوماً که دوستای من مثل دوستای تو وقت‌نشناس نیستن سر‌ظهر زنگ بزنن. ( این جمله آخر رو که میگم میرم طرف تلفن در حالیکه مطمئنم با اون کار دارن)
- بیا اولش 8 داره هیچ کدوم از دوستای من شمارشون با 8 شروع نمیشه. ماشالا دوستای تو، تو اقصا نقاط تهران خونه دارن. شمارش اینه 88.....
- بابا منم 8 ندارم
تسلیم میشم و گوشی رو بر میدارم. بله؟ الو؟ این که قطع کرد! همش سه چهارتا زنگ زد که!!
- خوب زنگ بزن ببین کی بود
- خودت بزن
- من نمیزنم
- نزن. منم نمیزنم. هر کی کار داشته باشه خودش زنگ میزنه!
میرم تو اطاقم. اَه باز میسد کال دارم. باز من یه دقیقه حواسم پرت شد. بازم که شمارش نا‌آشنا است!! چقدر آشناست ولی. اااَ چقدر شبیه اون شماره هست که الان زنگ زده بود. با اون چک میکنم ولی اون نیست. معلومه جفتش از یه جاست، زیادی شبیه‌ان! شماره‌ای که رو موبایل افتاده رو میگیرم. نامبر بیزی. دوباره میگیرم . نامبر بیزی. شماره‌ای که به خونه زده بود رو میگرم.
- موسسه "بیب" بفرمایید
- ( چقدر آشنا بود. کجا شنیده بودمش؟) ببخشید شما الان با خونه ما تماس گرفتین؟
- من؟ نه؟ اسمتون؟ شماره‌تون؟
- (آهااااان یادم اومد. همون موسسهِ که قبلاً امتحان داده بودم!! آخ جوووون) بیب بیب
- گوشی چند لحظه به مدیریت وصل میکنم شاید از اونجا تماس گرفتن
دی دی دیدی دی ( از این آهنگای انتظار دیگه) قلبم تو سینه جا نمیشه. یعنی میشه؟
- مدیریت اشغال من شماره‌اتون رو میدم اگه لازم بود باهاتون تماس میگیرن!
- مرسی. (اَه به خشکی شانس!)
موبایلم دیگه همش تو جیبم بود نکنه زنگ بزنه من نشنوم. نزدیک بود تو دستشوییم ببرم دیگه!! آقا دو ساعتی گذشت و خبری نشد تا اینکه:
دی دید دی دید دید دیری دید دید ( میدونم یکمی شبیه قبلیه ولی اشتباه نکنید این زنگ موبایلم بود!)
یه کم صبر کردم که با این ندید بدید بازیایی که درآوردم حالا فکر نکنن طرف خیلی دیگه هولِ. یه آقاهه‌ای بود بعد از سلام احوالپرسی گفت شما تو اون آزمون قبلی حد نصاب رو آوردید اما برای یه مصاحبه کوچیک پنج‌شنبه راس ساعت 12.15 منتظرتون هستیم. منم به بهانه این که موبایلِ و صدا درست نیومد ازش خواستم که دوباره بگه چه روزی و چه ساعتی تا من فرصت داشته باشم فکر کنم ببینم سوالی ازش ندارم تا قطع کردم نگم ااااَ کاشکی اینو ازش پرسیده بودم. ولی هیچی به ذهنم نرسید! برا همین قطع کردم بعدش مامانم بهم گفت پرسیدی چه نمره‌ای اونجا آوردی؟ - ااااَ دیدی یادم رفت!


پنج شنبه: راس ساعت 12.30 ( معمولاً آدم قرار داره باید یک ربع دیر بره تجربه بهم میگه اثر بدی نمیگذاره اگه اثر خوبی نگذاره :D )
بعد از اینکه چند دقیقه‌ای نشستم یه آقای تپلی اومد و به یه اطاق راهنماییم کرد بعد هم از اینکه معطلم کرده عذر خواهی کرد بعد هم گفت اوکی. ( یعنی دیگه بزنیم اون کانال!)

(قبل از اینکه وارد اطاق بشم با خودم گفتم هی شاخ‌بازی در‌نیاری هرچی طرف گفت جوابش رو بدیا، این تو بمیری از اون تو بمیریا نیستاا، هرچی گفت میگی اوه یس یو آر رایت! اما انگار که یاسین تو گوش خر بخونی!!)

خلاصه که دردسرتون ندم. این آقا یه دو تا سوال از ما کرد که مثلاً بک گراندتون رو در زمینه تیچینگ و کلاً‌ زبان شیرین انگلیسی بگین منم همون اول آب پاکی رو ریختم رو دستش که در زمینه تیچینگ که بک گراند مک گراند یُخدی! بعدش هم در یک حرکت چست و چابک جامون عوض شد و هی من از ایشون سوال میکردم به جای اینکه اوشون از من سوال کنه. در انتها هم فرمودن که چون شما تا حالا تیچینگ نبودی باید یه دوره یه ماه و نیمه TTC: Teaching Technique Course رو بگذرونی و بعد از اول تابستون شروع به کار کنی. بعد هم به صورت نه چندان غیرمستقیم گفت اگه بخوای شاخ‌بازی سر کلاس در بیاری نمی‌تونی دوره رو تموم کنی! ( چه حرفا!! البته مثلاً به من نبود کلاً عرض میکرد) منم مظلومانه گفتم: اوه! وای شود آی؟ بعد که چند تا سوال درباره این دوره ازش پرسیدم حس کردم که یه دونه سوال دیگه کافیه تا بیاد خرخره‌ام رو بجوئه!!! برا همین فقط گفتم: دتز ایت؟ اونم کلش رو تکون داد بعد هم گفت: هوپ تو سی یو اِگین هیر. منم به جای اینکه بگم می تو، یه سری براش تکون دادم! بعد هم در رفتم!!!

اَند دتز ایت!

پ.ن: راستش دیدم این پست خیلی طولانی شد خواستم دو قسمتش کنم بعد از اونجاییکه همیشه حق با مشتریه و از اونجاییکه میدونستم دوستان دیگه طاقت انتظار ندارن همش رو یکجا گذاشتم! حالش رو ببرید!!!!

پ.ن2: یه بار یکی راجع به نارسیسیم یه چیزی گفته بود. چی بود؟ من هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد!!!!

Sunday, April 30, 2006

سفر

راسيتش اومده بودم كه 1 پست ديگه بذارم.يهو يه pm رسيد: هستي؟
بودم.هر دو اينويز!
يه وبلاگ واسم فرستاد،‌.كنارش نوشته بود:" هركس تو زندگي يه نفطه عطفي داره .نقطه عطف زندگي منم يه سفر يك ماهه بود به مكه"
امشب اصلا حالش يه طور ديگه بود هرچي ما ميزديم به لودگي ميرفت سراغ تقطه عطف! شروع مي كرد از خاطرات سفر مكه مي گفت. اون شبي رو گفت كه بهش گفته بودم كه امشب خيلي آرومم (اهل فن ميدونن!) دوست دارم فقط بشينم و نگاه كنم ولي من نمي دونم چرا يادم نيومد كدوم شب رو ميگه! خودم ياد اون شبي افتادم كه با يه دختره به اسم سميرا دوست شدم.كرد بود. نشسته بوديم روبروي ناودون طلا كلي حرفاي قشنگ زد، كلي با هم كعبه رو نگاه كرديم... شب عالي بود.

خلاصه بعد عمري دوباره شروع كرديم بحث كردن.يادش بخير قبلنا خيلي باهم بحث مي كرديم.
مي گفت..... .
بگدريم.مي خواستم خلاصه بحث و بنويسم ببينم ميشه نتيجه گيري خاصي كرد؟ چون من و ايشون هيچ وقت به نتيجه نميرسيم تو بحث! ديدم نميتونم الان منظور دقبق حرفامون رو بنويسم .مي خواستم اصلا بيخيال پست بشم ولي گفتم تا اينجا رو كه نوشتم بذرا بعد قرني پستي بنگارم! پس با يه سوال ديگه ادامه ميدم (قبلش بگم از اين جور سوال ها خيلي خوشم نمياد، طبيعتا انتظار جواب شنيدن هم ندارم ولي خوب ظاهرا ايندفعه فرق داره از همون اولش كه پست اصلي اي رو كه مي خواستم بذارم اصلا يه چيز ديگه بود تا خود حالا كه هي از يه جا به يه جاي ديگه ميرم!)

ببينم به نقطه عطف زندگيت رسيدي؟!

*
آقا بلاخره ما زورمون به اين دخترخاله هاي سيبيل كلفتمون نرسيد!! هرچي هي از اين هفته انداختيم اون هفته بلكه يادشون بره انگار نه انگار مرتب زنگ ميزدن ياداوري مي كردن! خلاصه اين شد كه ديروز بلاخره تسليم شديم و شيريني كار و فارغ التحصيلي رو با هم پياده شديم.
ولي جاتون خالي خيلي خوش گذشت (محصوصا قسمت سينماش!)

Sunday, April 23, 2006

At The Zooooo

این مطلب رو اوایل زمستون پارسال بود که نوشتم اما نشده بود بگذارمش آن‌لاین . بیچاره داشت تو وُرد خاک میخورد تا امروز ظهر که یه اتفاقی افتاد! حالا مطلب رو داشته باشین:

ها ها! رفته بودم آزمون تیچینگ بدم!
آره دیگه از این سر دنیا پا شدیم رفتیم اون سر دنیا. در حالیکه اینجا خورشید زیبا انوار طلائیش رو همه جا پراکنده بود و به همه لبخند میزد و ما با لباسهای حلقه‌ای روزگار میگذروندیم، چشمتون روز بد نبینه اونجا چنان برف و بورانی بود که بادش فیل رو از جا میکند! ما که دیگه مشغول کایت سواری بودیم ( من اصولاً از بچگی عاشق اغراق کردن بودم، دست خودم نیست!) .
قیافه اونجایی هم که رفته بودیم خیلی شبیه اینایی بود که دخترای معصوم رو گول میزنن می‌دزدن بعد من هر چی به اینا میگفتم گوش نمیدادن که میگفتن ببین اینجا تابلو داره!! پس رسمیه! خوب بابا جان اون تابلوها رو منم میتونم درست کنم آخه! ولی خوب خدا نخواست و ما رو ندزدیدن.
حالا ما فکر می کردیم الان 4 نفر دیگه مثل خودمون اومدن و یه نفر هم حداکثر یه ربع با هرکی مصاحبه میکنه و بعدش هم با یه لبخند بهمون میگه که شما دیگه الان میتونی تیچینگ باشی! زهی خیال باطل! آزمون کتبی بود...
اونایی که اومده بودن چند تاشون که الان هم درس میدادن یه دختره هم بود که با چنان عشوه ای به ما گفت من IELTS دارم انگار حالا چی داره!! ( این قسمتش حسودی بود). خلاصه اینکه ما میخواستیم از همون راهی که اومدیم سرمون رو بندازیم پایین و برگردیم ولی خوب باز خدا نخواست و برنگشتیم!
بعد یه آقای بسیار شیکانی اومد ما رو به یک اطاق دیگه دعوت کرد که محل آزمون بود. ما هم همچین نوک مدادهامون رو تیز کرده بودیم که ورق رو سوراخ میکرد اما چشمتون روز بد نبینه توی اون اطاق با تعداد متنابهی کامپیوتر روبه رو شدیم!( همه مانیتور ها هم ال سی دی!!) بله یک آزمون آنلاین بود که باید ساین‌این میکردیم ، ما هم یواشکی یه جوری که کسی نبینه مدادهامون رو چپوندیم تو جیبمون!
حالا خوبیش این بود که دستم تو تایپ کردن تنده و با اینکه باید دو تا رایتینگ هر کدوم بالغ بر 250 کلمه مینوشتیم به مشکل کمبود زمان بر نخوردم!(اینجاش یعنی اینکه آره ما خیلی اینکاره‌ایم!) ولی تو قسمت وُکَب.... آقا یه دونه از این کلمه ها آشنا نبود!! اما جالب‌تر از اون قسمت اسپیکینگ بود، یه صفحه باز میشد یه آقایی شروع به صحبت میکرد بعد یهو خشکش میزد- احتمالاً اونجا حرفش تموم شده بوده- بعد تو باید سه دقیقه در جوابش حرف میزدی. من هر چی اینور اونور میکردم بیشتر از 1 دقیقه حرفی نداشتم به اون مرتیکه نره خر بزنم! تازه همینشم از سرش زیاد بود، کلی بهش لطف کردم، بره حالش رو ببره!!

آزمون چیزی حدود 4 ساعت به طول انجامید. بعد هم ما به منزل ( همونجایی که خورشید عالم تاب می تابید!) رجعت کردیم. نشون به اون نشون که هنوز زنگ نزدن بگن بیاین تیچینگ.
اصلاً میدونی چیه؟ اینا همش پارتی بازی میکنن، این آزمون‌ها رو هم الکی برگذار میکنن! وگرنه کیه که نخواد من برم موسسه‌اش درس بدم؟ ها؟!


تا اینجاشو دیدین؟ از اینجا به بعدش رو توی پست بعدی ببینین...

Monday, April 17, 2006

اينم از عيد ما

شانسي رفتم بيرون ببينم كار به كجا رسيده. ديدم بله! كيك زرد 114 كيليويي رو پهن كردن. منم رفتم داخل جمعيت و با چند تا از بچه ها عظم رو جزم كرديم كه بريم از اين كيك تناول كنيم. اون ور خانوم ها توي يك صف وايساده بودند و تك تك مي رفتن ميگرفتن و مي رفتن. اما اين ور! اين آقايون ريخته بودن روي سر و كله هم. آخر از اين 114 كيلو يه 10 گرم هم به ما رسيد! يك كم اونور تر هم شربت ميدادن. باز هم همين وضع بود.
بعدش مراسم بود توي آمفي تئاتر مركزي. اولش كريم منصوري قرآن خوند. قشنگ بود. ازش خوشم اومد. خيلي متواضعانه هم سرش رو انداخت و رفت. بعدش هم صالح علا اومد و يك كم شعر خوند. اما اصلش كنسرت چنگيز حبيبيان بود. من تا حالا كنسرت زنده نديده بودم. خيلي با اينكه آدم صداش رو از تلويزيون بشنوه فرق داره. حتي همين خوننده شوتي ها! با حال بود. بد نبود. چقدر مسخره بازي در آورديم. از اول مراسم هي شعار ميداديم : چنگيز برو يالا.قببل از برنامه اون هم هي مي گفتيم: چنگيز بيا بيرون. يكي از شعر هاش كه تركي هم بود رو خواست برامون ترجمه كنه. اصلش ميگفت يه چيزي تو مايه هاي " گل گلوم گلو گل" (كلي توش گ داشت. الان درست يادم نيست) كه معنيش ميشد " اي گل من بيا". اين رو كه گفت يهو يكي داد زد : نه من نميام، خودت بيا. يكي اون وسط دويد و از سن پريد بالا و چند تا شاخه گل بهش داد. چنگيز بهش گفت : شما تركي؟ گفت نه. چنگيز گفت آخه اين كارت تركي بود!
خلاصه جشن تموم شده بود و ما با چند تا از بچه هامون نشسته بوديم و مي گفتيم و مي خنديديم كه يهو يه sms به من و بچه هاي دبيرستانمون رسيد. همون يك هم خشكمون زد. نوشته بود: "پدر تينا فوت شد" . حميدرضا تيناي تهراني يكي از رفقامونه كه ما "تينا" صداش ميكنيم. چند روزي بود كه پدرش به خاطر سكته مغزي توي بيمارستان بستري بود. بيمارستان نزديك بود. راه افتاديم رفتيم اونجا. ديدم چند تا ديگه از بچه ها هم اونجان. رو هم 10-12 نفري بوديم. حميد هم اونجا بود. همين طوري كاري نميكرد. توي خودش بود. اما وقتي به يكي ميرسيد كلي بغلش ميكرد و ميزد زير گريه. اونجا كه ايستاده بوديم يك خونواده اي بچشون رو كه تازه به دنيا اومده بود گرفته بودن دستشون و ميرفتن.
حدود ساعت 4 بود. قرار شد بريم خونشون. خيلي كسي نبود. براي همين ما دست به كار شديم. خونه رو حاضر كرديم . سياهي زديم. يكي رفتن دنبال پارچه نويس. يكي اعلاميه رو حاضر ميكرد.يكي چايي دم ميكرد. يكي رفت يك عكس رو بزرگ كنه. يكي هم رفت كه شناسنامه رو باطل كنه و ... . شب شد. گفتن يك زيارت عاشورا بخونيم. بعضي از فاميل هاشون شروع كردن حسابي گريه كردن. بعد از زيارت هم همون طور گريه ميكردن. به خصوص عموي حميد. كه آخر خود حميد رفت تا آرومش كنه. ما هم كم كم رفتيم.
تشيع حدود ساعت 8:30 صبح يكشنبه بود. من دير رسيدم. تموم شده بود. از همون جا رفتيم بهشت زهرا. اين شايد 3 يا 4 امين باري بود كه من براي تدفين كسي ميرفتم. منتظر بوديم تا غسلش بدن.ميگفتن اگه بري توي غسال خونه تا يك هفته قاطي. تعدادمون هي زياد ميشد. خيلي شلوغ بود. بعضي ها حتي اينجا هم دست از قرتي بازي هاشون بر نميداشتن. لباس سياه پوشيدنشون هم يك جوري بود كه انگار براي دوست پسرش لباس سياه پوشده. دنبال بعضي جنازه ها هيچ كس تكبير نميگفت. 4 نفر از همين قرتي ها دنبالش بودن و تموم. آخر آوردنش. بيچاره حميد. خيلي حالش بد شد. يكي دو تا از بچه ها كه همش مراقبش بودن زير بغلش رو گفتن. تا يك مدت اونا راه ميبردنش. نماز رو خونديم و رفتيم كنار قبر.
قبر رو حاضر كردند و اون بنده خدا رو گذاشتن توي قبر. همه گريه ميكردن. اما فكر كنم بيشتر براي خودشون. فكر كنم همه بيشتر از اون كه ياد اين ميت بيچاره باشند ياد خودشون بودند كه اگه جاي اون بودن الان چه ميكردند. تلقين خون رفت تلقين بخونه :(عربيه)

افهم، اسمع، يا فلان بن فلان، هل انت علي العهد الذي فارقتنا عليه من .... يا فلان بن فلان، اذا اتاك الملكان المقربان، رسولين من عند الله و سئلاك عن ربك و عن نبيك و عن دينك و عن كتابك و عن قبلتك و عن ائمتك، فلا تخف( اين رو كه گفت حس كردم همه ترسيدن) و قل في جوابهما الله جل و جلاله ربي و محمد (ص) نبيي، والاسلام ديني و والقرآن كتابي والكعبه قبلتي .... ان الموت حق و سوال منكر و نكير في القبر حق، والبعث حق والنشور حق، والصراط حق، والميزان حق و تطائرالكتب حق والجنه حق والنار حق .....

به جال فلان بن فلان مي تونه اسم هر كدوم از ماها باشه.خلاصه خاك ريختن روي بنده خدا و گفتن همه بفرماييد رستوران جوان!

به خاك حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا كفن بدرم

نتيجه اخلاقي هم اينكه:
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كاين دولت و ملك مي رود دست به دست

-----------
من به جاي مستر موصي هم نوشتم.

Saturday, April 15, 2006

هیچی

واسه تنوع

Sunday, April 9, 2006

French

تا همین چند دقیقه پیش داشتم Kill Bill رو برای بار دوم میدیدم! اوایل عید بود که قسمت اولش رو از پسر خالم گرفتم. البته یه کم دیر بود ولی خوب... اولین بار وقتی هوس کردم ببینم که صدای سوت Elle رو، که به جای زنگ موبایلش گذاشته بود شنیدم. خیلی حال کردم. عید که رفتیم خونشون ازش گرفتم. وقتی تموم شد تازه فهمیدم قسمت دوم فیلم ادامه اشه.اینجوری نبوده که قسمت اول رو ساخته بعد فیلم گل کرده هوس کرده دو‌‌ش رو هم بسازه. جمله آخر فیلم رو از همش بیشتر دوست دارم ) البته شاید نشه گفت بیشتر دوست دارم ولی با اون آهنگی که روش گذاشته بود وقتی شنیدم موهای تنم سیخ شد!) :
One more thing sofi, is she aware her doughter is still alive?
در نتیجه باید 2ش رو هم هر جور بود پیدا میکردم!
کار سختی نبود همین آقای گوولی پسر خودمون داشت. وقتی رفتیم خونشون به جز اون یه فیلمی که پارسال(!)‌ بهش داده بودم - و هر کاری میکردم پسش نمیداد- دو تا فیلم دیگه هم گرفتم! یکیش Kill Bill 2 بود!! که البته هنوز اینجاست...
به جز اون سوتِ آهنگ های فیلم رو هم خیلی دوست دارم ولی سوتَ رو بیشتر!

اممم دیگه همین دیگه فقط اینکه دیدن فیلم رو به افرادی که با فیلمای بزن بزن [و البته تا حدودی تخیلی (...!)] حال میکنن توصیه میکنم! شخصاً خوشم اومد ;)

Tuesday, April 4, 2006

کچلی مجله زرد

سلام علیکم خانوما و آقایون گل!
امروز این انرژی زده بود بالا کودک درون هم حسابی بیدار شده بود و خلاصه بدجوری احساس شنگولی بهم دست داده بود طوریکه بعد از انژکسیون صبحانه به رگ بدو رفتیم پیش آقا سلمونیه که الا و للا ما رو کچل کن با نمره هشت!
آقای سلمونی هشدار داد که " هشت سفید میشه ها!" و در این مرحله دو زاری ما تلق افتاد پایین که انگاری تصمیم بسی رادیکال بوده لذا گفتیم : یه جوری کوتاهش کن که شونه نخواد!" الان هم جای شما خالی بسی ردیف شده! یه دست میکشی روی کله و همه موها صاف و برو به امان خدا!
--
مادر گرامی صبح امر کرد که برو یه مجله ای بخر که بخونیم! ما هم دم دکه هر چی نگاه کردیم چیزی بدرد بخوری پیدا نکردیم بنابر این یک مجله زرد! خریدیم آوردیم خدمت مادر گرامی. اینقدر سرگرم کننده هست این مجله!! از بالیوود و آمیتا "بچن" داره تا هالیوود و آنجلینا جونی و براد پیت! تا عرفان و شیخ عبدالله انصاری! فال ازدواج و مهناز افشار و عکسهای کودکی کیه و …
هر چی تو بگی این داره!!
نکته قشنگش هم اینه قیمت رو جلد رو زده چهار صد تومن بعد این بغلش زده " قیمت در امارت متحده عربی پنج درهم!" من نمیدونستم اینقدر زرد خون توی دبی و حوالی پلاس هست! جدی اینا رو کسی می خونه؟ مثلا روزنامه فروشی در دبی باشه و نیوز ویک و تایمز و اینا بعد تو بری بگی" واحد مجله الاصفر!" ( اصفر زرد بود دیگه؟!) خدایی ضایع نیست؟

Tuesday, March 28, 2006

...

خيلي وقت بود كه بازي نكرده بودم! يعني دقيقا خيييييييييلي وقت!حتي از نوع كامپيتري اش!
حتي اون روزي هم كه با دوستم رفته بوديم پارك همچين كه بعد از كلي استخاره رفتيم يكم تاب بخوريم نگهبان پارك صداش در اومد و گفت تاب مال بچه هاي زير 10 سالِ و خلاصه نذاشت!
تا اينكه ديشب رفته بوديم خونه عمو كوچيكه. اين عموي ما دو تا پسر فينگيلي خوشگل تا دلت بخواد شيطون داره نميدونم چي شد كه يهو هوس كردم بدوم دنبالشون و بازي كنم. اونم من كه هيچ وقت حال و حوصله سرو كله زدن با هيچ بچه ايي رو ندارم.خلاصه كلي با هم قايم موشك و گرگم به هوا و اون آخري ها هم يه نمه كلاغ پر بازي كرديم. عموم هم هي يه چند وقت يه بار يه تذكري به پسر هاش _و در واقع بنده!_مي دادن و منم براي يه مدت مي رفتم تو اتاق پذيرايي و مي نشستم ولي آقا مگه اين دو تا بچه مي ذاشتن! اصلا كيه كه وقتي "فواد" خان ازش يه خواهشي مي كنه و هي بهش ميگه ترو خدا پاشو بيا بتونه بهش بگه نه!نمي دوني وقتي دفعه اول بهش گفتم نه چشماش چه جوري شد!
خلاصه نتيجه اخلاقي اينكه سارا جون ديشب خيلي جات خالي بود!
ضميمه:
طبق تحقيقات به عمل اومده ظاهرا مي تونم يه جوري خودم به اين كلينيك نزديك خونمون قالب كنم!حالا بعد عيد بايد برم سراغش!

Tuesday, March 21, 2006

احسن الحال

يا مقلب القلوب والابصار
يا مدبر الليل و النهار
يا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الي احسن الحال

اين دعايي هست كه هر سال موقع تحويل سال مي خونيم. معمولا وقتي يك دعايي رو اول كاري مي خونيم،‌مي خواهيم كه تا انتهاي اون كار، اون دعا همراهمون باشه.
تا حالا فكر كرديد كه ما در اين دعا چه چيزي رو از خدا براي يكسالمون مي خواهيم؟
"حول حالنا الي احسن الحال". از خدا مي خواهيم كه حال ما رو به بهترين حال تغيير بده. اما حالا اين سوال مطرح ميشه كه "احسن الحال" چيست؟
من خودم جوابش رو ميدونم. اما دوست دارم بدونم كه شما چي فكر ميكنيد.اگه خواستيد بعدا بيشتر ميتونيم راجع بهش صحبت كنيم.

به هر حال بهار طبيعت و اربعين ماوراء طبيعت رو تبريك و تسليت ميگم.

*

اين چند روزه خيلي ها رو ديدم كه دارن ميرن كربلا. اما من 5شنبه صبح عازم حج فقرا هستم. خلاصه حلال كنيد

Sunday, March 19, 2006

This & That

خوب دیگه کم‌کم وقتش شده که تقویم کاغذی روی دیوار رو بکنم و به فکر یه دونه جدیدش باشم! روش دیگه پُر از نوشته و شعر و علامت شده و خلاصه اش که شانس آوردم که باید تعویض شه، نوشته هاش دور ریخته شه، علامت هاش فراموش شه و نو بشه. دیگه باید این سال رو هم کم‌کم با تمام خاطره‌های خوب و بدش گذاشت کنار و به فکر سال نو بود.
راستش سال گذشته چندان سال خوبی برام نبود حتی می تونم بگم عید پارسال بدترین عیدی بود که تا حالا داشتم اما دیگه اینا مهم نیست پارسال دیگه گذشته و من فقط خاطرات خوبش رو یادم میمونه که انصافاً کم هم نیست. یه قسمتیش خیلی شخصیه و کلاً جاش اینجا نیست برا همین میره گوشه ذهنم و برای همیشه هم همونجا میمونه و فقط ممکنه گاهی شیرینیش بیاد زیر زبونم. اما باید بگم این دو سه هفته آخر سال خیلی خوش گذشت،‌ یه بار با بروبچ جمع شدیم شش نفره رفتیم دربند. دو نفرمون البته تا وسطای راه بیشتر نیومدن و همونجا موندن تا ما فتح کنیم (!) و برگردیم. جای شما هم خالی یه تعدادی هم کپسول و ترقه ترکوندیم ( آخه دیروز چهارشنبه سوری بود!) هر کی هم ما رو میدید هی میگفت چرا تنها؟ والا ما که چهارتا بودیم تازه دو نفر هم در راه مونده داشتیم نمیدونم تنهاش دیگه چی بود! ولی خداییش اونجا سر گردنه است یه چایی ....ن ، هفت تومن ما رو پیاده کرد!! هیچی دیگه گفتیم ناهار هم بخوایم بمونیم باید وایسیم اونجا ظرف بشوریم!! رویهم رفته ولی عالی بود مخصوصاً یاد ایامی‌ش.
دیگه اینکه به لطف دانشگاه خواهر گرامی هم چند باری این آخر سالی رفتم اسکی! این بار آخری که حسابی راه افتاده بودم اما بدیش این بود که نه که حساسسسم!!! پوستم بدجور میسوزه، دقیقاً کباب میشم!! بعدش هم پوست صورتم کنده میشه!!!! هیچ کی اینطوری که من میسوزم نمیسوزه. تمام کرم ضد آفتاب رو خالی کردم رو صورتم اما اگه شما پشت گوشتون رو دیدین من هم تاثیر این کرم رو دیدم. هر کی هم یه تزی راجع به صورتم میده مامانم چون خیلی لطف داره میگه شکل داهاتی ها شدی،‌دوستم اومده خونمون میگه سارا خواستی عروسی کنی دو روز قبلش برو اسکی خیلی بهت میاد قشنگ سوختی! اون یکی دوستم میگه باز که تو خودت رو این شکلی کردی. خلاصه که بین علما اختلاف افتاده اما ایناش مهم نیست مهم اون لذتیه که وقتی از اون بالا با سرعت میام پایین ولی آخرش زمین نمیخورم و یه ترمز قشنگ میکنم، بهم دست میده.

اِنی وی! امسال که تموم شد. میخوام سال دیگه سال بهتری داشته باشم. همین جا به خودم قول میدم که این اتفاق بیفته. برای همه تون هم سر تحویل سال آرزوهای خوب خوب میکنم. هپی نیو یر...

Thursday, March 16, 2006

به کجا چنین شتابان؟؟

سیاستهای داخلی:

روش آقای احمدی نژاد برای ایجاد انگیزه در مدیران دولتی در نوع خودش واقعا بی نظیره:

خطاب به مردم: اگر مدیری کارش رو درست انجام نداد، و به انتقادات شما جواب درست نداد، به خودم بگید، فلان و فلانش میکنم..... !

شما رو به خدا اون مدیر دیگه جرات داره دست به ریسک بزنه؟ اون مدیر میتونه جلوی کارمنداش و مراجعه کنندگان اقتدار داشته باشه؟ خوبه با به روی کار آمدن آقای احمدی نژاد، درصد زیادی از مدیران دولتی از کار برکنار شدن!

**سیاستهای خارجی:

آقای آصفی برمیگرده به جک استراو، یکی از مهمترین افرادی که خط مشی سیاسی دنیا رو مشخص میکنه میگه: مخش هنگ کرده، چرت و پرت میگه!

Tuesday, March 14, 2006

فضل پدر

الیوم که طبق عادت معمول و سرنوشت محتوم، مشغول محاسبه دیون و بدهی ها بودیم و بین دخل و خرج وساطت می کردیم بل به ملاقات جمال بی مثال یکدگر نائل شوند و دیون سه برج بعد را به عایدی پنج برج بعد و هشت را به نه حواله میدادیم و از این قسم امور زَخرَف... به ناگاه یاد آوردیم حکایتی را که ابوی گرامی روزگاری حکایت کرد از جد بزرگوار این حقیر ، مرحوم حاج میرزا علی، که آن مرحوم مغفور در سنه ای اندر سنوات دهه بیست خورشیدی قصد زیارت عتبات عالیات و تشرف به حج کرد. چون بهر این قصد خرج گزاف بود و اشرفی به قدر کفایت موجود نبود عزم کرد بر فروش اموالی از اموال غیر منقول، در این میان قرعه بر قطعه زمینی اوفتاد در بلادی بس دور و خارج از شهر و جزو شمیرانات "دیباجی" نام! پس قریب به دو هزار متر زمین فروخته شد به قرار بیست هزار تومان که در این میان چهار هزار تومان خرج سفر و مابقی صرف خرید ملکی بغایت نیکو در بلاد مترقیه و شمال شهر طهران حول و حوش "دروازه شمیران"!

این حکایت یادآور شد و در پس آن موارد زیر به ذهن حقیر وارد :
- این که نقل شود "از فضل پدر تو را چه حاصل " جمله ایست در غایت درستی! که فرزندان ( و به طبع آن نوادگان) نه از فضیلت حج آن مرحوم بهره ای دارند و نه مالی از بهر زمینی در دیباجی ( گر ملک هم اکنون نیز بود! بسی برج علم کرده بودند و خود و فرزندان را کس نبود یارای تکانیدن حتی به توپ! تا هفت پشت)
- بسی فیض بردیم از بهر تورم! که مالی در نیم قرن پیش کفایت ابتیاع دو هزار متر زمین بوده و اکنون یک من و نیم گوشت! و مالی که باعث واجب شدن حج میگردیده اکنون بهای خرید ملاعبیست "تدی بیر " نام!
- حاج میرزا علی مال نیاندوخت بهر امور دنیوی! مال را نهاد در راه سفر آخرت! تو نیز بیهوده به خلف خود فیض مرسان! مال را صرف زندگانی خود کن ( هر گونه که صلاح دانی) و از حال دست داده فیض ببر!
کفایت کتابت، در پناه حق

Sunday, March 12, 2006

!!

مامانم اومد تو اتاق منم خودم رو به خواب زدم! آخه چند روز بود هی میگفت اطاقت رو جمع کن منم هی محول میکردم به یه ساعت دیگه و این یه ساعت دیگه ها کشیده بود تا امروز. منم خودم رو به خواب زدم که باز مامانم نگه اینجا چرا این ریختیه؟ سگ با صاحابش گم میشه!!
مامان جان هم که انگار دیده بودن حریف من نمیشن خودشون دست به کار شدن و مشغول تا کردن کوهی از لباسام از روی صندلی کامپیوتر بودن!
بعد یهو مامان گفت: اااَ! یه لباس مشکی هم که اینجاست؟
من هر چی با خودم دو دو تا چهار تا کردم دیدم لباس مشکی اونجا ندارم. کلاً دو تا لباس مشکی دارم یکیش رو مطمئنم تو کمده اون یکیش هم تمیز نبود، گذاشته بودم شسته شه، این دیگه چی بود؟
یواشکی از زیر پتو یه نگاهی به لباسی که تو دست مامان بود انداختم و :
مااامااااااااان! اون مانتومه!!!!!!!!!!