پل برمر، حاكم نظامي امريكا در عراق، با غرور و نخوت در مقابل خبرنگاران ميگويد: «We Got Him»؛ يعني «ما او را گرفتيم» و اين جمله كوتاه با سرعت شگفتآوري به تيتر اول روزنامههاي دنيا تبديل ميشود. دوربينهاي تلويزيوني جهان نيز به سمت او ميروند، تا چهره شكست خورده او را با هيبتي ژوليده به نمايش بگذارند؛ مردي كه هيچگاه نتوانست از «تبار بزرگان» باشد!
صدام مفلوك كه در گذشته تنديس ديكتاتورهايي مانند استالين و هيتلر را در كاخهاي خود نصب ميكرد، بدون كوچكترين مقاومتي اجازه داد تا يك نظامي امريكايي دهانش را مانند يك اسب ـ اما نانجيب ـ باز كند و براي تعيين هويت قطعي او نمونه بگيرد. بدتر از آن اينكه از روي حقارت، براي اطمينان از عدم وجود بيماري پوستي با دستكش موهاي او را جستوجو كند.
ميگويند مادر صدام، در دوران بارداري وي، تصميم گرفت او را سقط كند و پير زني يهودي مانع اين كار شد. كودك به دنيا آمد؛ از كودكي آثار شرارت و تندخويي در وجودش پيدا بود و به قول بيهقي «زعارتي در طبعش موكد بود». در دوران تحصيل دستش به خون يكي از همكلاسيهايش آلوده شد. در جواني به يك نظامي قلدر و فرصتطلب تبديل شد. در ميانسالي وارد حزب منحوس بعث شد و با حمايت مادي و معنوي قدرتهاي بيگانه، به خصوص روسها، پلههاي ترقي را طي كرد و بالاخره دولت حسن البكر را كنار زد و بسياري از اعضاي آن را اعدام كرد و به زور «رييس جمهور» شد.
پس از تثبيت قدرت در بين النهرين انديشه جهانگشايي برسرش نهاد؛ ميخواست مانند اسكندر، چنگيز و صلاح الدين ايوبي نامش را جاودانه تاريخ سازد، هرچند در سال 1974 (1353) با شاه ايران معاهده صلح امضاء كرد، اما ديري نپاييد كه با تشويق اربابان ديروز و دشمنان امروز خود، پس از 6 سال در 24 دي 1359 همان قرارداد را در مقابل دوربين تلويزيوني عراق پاره كرد. پس از آن صدام به معجوني از قساوت، شقاوت و جنايت تبديل شد كه با گذشت زمان غلظت آن بيشتر ميگشت. حمله ناگهاني و بي دليل به ايران، علاوه بر ميلياردها دلار خسارت مادي، موجب شهيد و مجروح شدن دهها هزار جوان پاك و مؤمن اين مرز و بوم گرديد كه ضايعه فقدان آنها هيچگاه جبران نميشود.
هزاران نفر از كردها را به صورت انفرادي و دسته جمعي به قتل رسانيد. پنج هزار نفر از مردم بيگناه حلبچه را به جرم همكاري با ايران با بمبهاي شيميايي به قتل رساند. حتي طبيعت هم از جنايات او مصون نماند. باتلاقها و هورهاي جنوب عراق را به عمد خشكاند تا مخالفان شيعه نتوانند، در آن نيزارها پنهان شوند؛ بدين ترتيب يكي از بزرگترين جنايات زيست محيطي جهان را مرتكب شد.
***
نوشته بالا از خودم نبود. از جايي ديدم و براتون اينجا گذاشتم. البته براي سايتي هم نبود كه بهش لينك بدم.
به هر حال ما خودمون هم رفتيم عراق. واقعا صدام اين قوم رو ذليل كرده بود. ما وقتي به هتل در نجف رسيديم من اصلا فكر نمي كردم اينجا شهر باشه! خيابون ها خراب، خونه ها نصفه نيمه و ... صبح كه شد تازه فهميديم كجا اومديم. از اونجا از گمرك خبري نيست ماشين ها جالبي ديده ميشد اما از امثال پيكان خبري نبود. اما توي چه خيابوني، همه خاك خالي. يك سري هم بودند با يك گاري كه به يك خر بسته شده بود. مثلا ممكن بود خر جفتك بندازه به يك بنز!
برق كشي هاشون خيلي باحال بود. مثلا بك تير برق ممكن بود 100 تا سيم وصل باشه! اينا از كجا ميومد و به كجا ميرفت الله اعلم. يا يك جا بود كه يك محدوده 3*4 بود و اينقدر بالاش سيم بود مثل سايه بون شده بود. توي نجف فقط 8 ساعت برق بود و توي كربلا هم همش هي برق ميرفت و ميومد. توي خيابون همه يك ژنراتور داشتند و تا برق ميرفت راش مينداختند.
از اماكن فرهنگي ، ورزشي ، تفريحي كه هيچ خبري نبود. من كه تحت اين عناوين چيزي نديدم. حتي بگو يك بقالي با كلاس كه آدم با راه رفتن توش و ديدن يك پفك ذوق بكنه هم نبود. روي ماست هايي كه بهمون ميدادن نوشته بود " لبن الراطب" و كنارش زده بود " شراب البرتقال"، توش چي بود نمي دونم!
شغل عمومي در صد بالايي گدايي بود(تازه ميگفتن كم شده). زبان رسمي فارسي بود. همشون فارسي بلد بودن، مثلا ميگفتن "حاجي بچه يتيم داريم". با يكي داشتيم توي حرم حضرت ابوالفضل حرف ميزديم، عين بلبل فارسي حرف ميزد، مثلا ميگفت " به قول معروف". و البته پول رايج هم تومان و يا خميني بود. مثلا "يك خميني" يعني 1000 تومن. البته 100 تومن، 200 تومن و ساير مبالغ رو هم داشتن. شايد صدام هيچ وقت فكر نمي كرد كه يك روز مبادله كالا در كشورش با اسم امام خميني انجام بشه!
خلاصه توي نكبت زندگي ميكردند. وقتي توي جاده هاي بين شهري حركت ميكردي، حاصلخيزي ازش ميباريد اما توش فقط علف هرز بود.حد اقل 30 سال كار داشتند تا به ما برسند. صدام اين مملكت رو از بين برده بود. مملكت ما رو هم خيلي اذيت كرد. به كويت هم حمله كرد حالا عده اي اعدام اون رو "خشونت" مي دونند!
امشب آقاي آقا محمدي توي تلويزيون داستان جالبي رو تعريف ميكرد. ميگفت رفته بودند توي هند يك شاعري داشت شعري راجع به صدام مي خوند كه مضمونش اين بود: يك شب صدام يزيد رو توي خواب ميبينه. كلي ازش تعريف ميكنه كه دستت درد نكنه، تو اين راه به ما نشون دادي و از اين حرف ها. اما يزيد عصباني ميشه و ميگه كه بابا من يك بچه 6 ماهه كشتم، اما تو اينهمه. من يك نوجوان كشتم اما تو ...... خلاصه بعدش ميگه كه من فكر ميكردم هيچ وقت بخشيده نمي شم. اما حالا كه تو رو ديدم گفتم برم متوسل بشم به ابي عبدالله شايد بخشيده شدم!
.
ادامه متن بالا هم جالبه:
اما داستان صدارت كوفه، هميشه جلوه پرملالي داشته است؛ پيرمرد عرب از سر پند و اندرزي به حجاج بن يوسف ثقفي ميگويد: «اي حجاج! بدان كه صدارت كوفه داستان عجيبي دارد. من در همين امارت ديدم كه سربريده حسين بن علي(ع) را براي عبيدالله بن زياد آوردند و او با چوب خيزران بر لب و دهان فرزند پيامبر زد. ديري نگذشت كه مختار ثقفي قيام كرد و سر بريده ابن زياد را براي مختار ثقفي آوردند. مختار با سربريده ابن زياد همان كرد كه او با سر بريده اباعبدالله كرده بود، و باز در همين ديار شاهد بودم كه سربريده مختار را براي مصعب بن زبير آوردند و مصعب با غرور و نخوت بر سربريده مختار نگريست و من در آن لحظه استهزاي تاريخ را دريافتم. اكنون سر بريده مصعب را براي تو آوردند و تو به سر بريده مصعب در طشت نگاه كردي و شراب نوشيدي، و باقيمانده شراب را به صورت رنگ پريده او پاشيدي».
رعشه بر اندام حجاج افتاد، اما عبرت نگرفت، بلكه بر خشونتش افزوده شد و خطاب به پيرمرد دوران ديده گفت: «يا شيخ هم اينك دستور ميدهم، سرت را از تنت جدا نمايند تا چشمان نحْست شاهد سر بريده حجاج نباشد».
اينك شاهد بدعاقبتي يكي ديگر از حاكمان كوفه هستيم؛ كسي كه در روي زمين نقش خدايان را بازي ميكرد، هم اينك با آه مظلومان برباد رفته است و اين سرنوشت او است.
صدام كه گور ميگرفتي همه عمر
ديدي كه چگونه گور، صدام گرفت