Wednesday, November 29, 2006

غريب

تمام غريبان تو را مي شناسند
... اصلا اينجا مركز عالم است. از هر سوي كه بيايي، جايي بايد بايستي و سر خم كني؛ رو به آستان سلطان؛ آنكه ايران را ناخدا و مرزبان و رهبر است. چه آسمان سر بسايد و خلبان خوش ذوق، طوافي هوايي گرداگرد حريم رضوي بكند، چه قطار كه بر آستانه آن پل، رو به سوي امام گل دارد و چه ماشيني كه رسيده به تپه سلام گنبدش را بر ديدگانمان مي نشاند.
اين بارگه كدام خورشيد است؟
انسان، اسير و خسته و حيران، ترسان و گريان، مواج بر دوش آدمي زادگان، گام برمي دارد -طبرسي و تهران و شيرازي و نواب و خسروي - در ميان ديگران. بارگاه نمودار مي شود. خيلي دور بود و حالا بسي نزديك. مي شود نفس كشيد و او را حس كرد. روزهايي مثل امروز كه نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون، ابري شود تاريك... و مشهد سرمازده و رنجور - بر جانت لرزه مي افتد. چه از طبرسي و تهران و نواب و خسروي و شيرازي كه بيايي. لرزه است و لرزه. نه از سرما - كه گاه استخوان مي تركاند- بلكه از شوق و نياز كه قلب را با بلورهاي چشم مي تركاند و قطرات را به ديده مي نشاند.
حالا بايد بروي؛ آهسته و شمرده، الله اكبر گو و شناور در عطر و عود. سر بر زير و تمام هستي ات روي دست. بگذار تا بگردندت كه از هر چه رنگ تعلق پذيرد - چه خوب مي شد اگر چنين مي شد!- آزاد شوي.
اي گنبد هميشه معطر به عطر اشك!
داني كه چه مي بيني؟ هر جا كه ايستاده اي، او را. نمادش را و محل تلاقي جانت با نامش را. چه دور از صحن جامع گام برداري و وارد آزادي و جمهوري و گوهرشاد و امام و... شوي. بايد بايستي؛ سر بالا، چشم بدوزي به آن طلايي ترين گنبد عالم. نجوا كني، درود بگويي و اللهم اني وقفت علي باب من ابواب بيوت نبيك... خوان، پيش روي. سلام كه مي دهي، اميدواري كه پاسخي بيايد. مي آيد؟ نمي داني، اما تعهدش را كرده اند كه دستت را بگيرند؛ وقت موت، وقت رجوع و وقت... . ابهامش كجاست كه نگراني؟ آنجا كه نمي داني تو درست آمده اي يانه! درست آمده اي، ولي درست بوده اي يا نه؟
حكايت آن مجاور و زائر هر روزه كه چو در خواب بينندش و غرق در نور و سرور آن جهان، روايت مي كند ماجراي سلام هايش را و يك سلام خاص در صبح برفي زمستان را كوتاه و گذرا- كه دستش را گرفته اند و پاسخش را داده اند.
پيش آ و دستي برگشا. كفش ها را برگير، بگذار روي پيشخوان. مردي لبخندي زند و سلامي گويد و نداي التماس دعايي بردارد و تو هم شماره ات را تا اگر رفتي و گم شدي - نه با ديگري، بلكه با خود - بتواني راه برگشت را بازيابي.
آرام و مجذوب، زير چتري از آيينه از زيباترين هاش در جهان- نور در نور و مطلا، مي روي به جلو، شايد هم به بالا. بسم الله و بالله و علي ملت رسول الله... بايد كه بشكني و پايت را بكني و بجنبي. يادت نرود؛ خيلي زود دير مي شود، خيلي زود... .
به پابوس ضريح مهرباني هات مي آيم
... كه چگونه مي شود آسمان ها را در مربعي كوچك خلاصه كرد؟! اين را شاعري پرسيد. سئوالي براي هميشه كه چگونه ندارد، مي شود. آنجا كه معصوم فرمود تمام جهان را در دانه اي كوچك تر از عدس نهاده اند؛ همان كه چشم ناميدندش. چهار گوش، حكمت مكرر مسلماني ست؛ چه كعبه باشد و چه مزار سبز رسول (ص) و چه بقيع و چه... .
و مثل هميشه، داستان آن دردانه، متفاوت است كه شش گوش است؛ نشسته بر عرش و متفاوت ترين لحظات را در درون دارد. او كه... صبركن، قرارمان كربلا؛ هر جا كربلاست ...
----------
پ.ن1:ولادت امام رضا مبارك باشه.من زودتر اين متن رو گذاشتم چون روز ميلائ نيستم بذارمش.
پ.ن2:ميگن برات كربلا رو امام رضا ميده يا به قولي "هر كي كربلا ميره از حرم رضا ميره"
پ.ن3:انشاالله ما فردا ظهر عازم كربلا و نجف هستيم. من كه هنوز باورم نشده كه من رو هم اونجا راه بدن. اما تا اينجاي كار كه خوب پيش رفته. يعني همه مشكلات رفع شده. حتي من براي سربازي بايد 15 ميليون وثيقه ميگذاشتم اما يك قرون هم ندادم! حتي اولش فقط قرار بود من برم اما شد و الان همه داريم خونوادگي ميريم. اما من تا نرسم اونجا باورم نميشه. خلاصه دعا كنيد ما برسيم، من اونجا حسابي بهتون حال ميدم! به هر حال ما رو نديدن حلال كنين.
پ.ن4: هر كاري ميكنم اين بلاگر مسخره همه فاصله ها رو حذف ميكنه و كل متن رو به هم مي چسبونه. شرمنده اگه خوندنش سخت شد.
---در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن--- شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي/كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش --- كي روي، ره ز كه پرسي، چه كني، چون باشي

Tuesday, November 28, 2006

زندگی

اونقدر که شروع سربازی برام یک اتفاق مهمی بود، پایانش نیست!
هنوز نفهمیدم چرا اونقدر که باید، از پایان سربازیم خوشحال نیستم.
تموم شد! امروز تسویه کردم. هفته دیگه هم کارتم رو می گیرم.
خدا رو شکر به خاطر فرمانده با شعوری که داشتم و همکارای بی نظیر.

Monday, November 27, 2006

لب جوب...

دقت کردی بچه هایی که سال 75 به دنیا اومدند، الان 10 سالشون شده؟!
ما کی پیر می شیم؟

پ.ن: من نمی دونم چرا همش احساس پیر شدن می کنم!!!

Sunday, November 26, 2006

کار آخر

خب! دیگه اینجا با شما کاری نداریم میتونی بری!

برم؟ کجا برم ؟ کلی کار دارم اینجا!

نه! نداری

دِ! من میدونم یا تو!؟

هیچ کدوم! انگلیسی بلدی؟

آره

پس به قول انگلیسی ها :your task is done

چی چی میگی!؟ پس خرج زن و بچه و بابا ننه من و کی میده؟ این همه قرض رو چی کار کنم؟

هر آن کس که دندان دهد نان دهد! قرضاتم ....نمیدونم !

برو بابا دلت خوشه! تو این دوره زمونه کسی تف مجانی کف دستت میندازه؟

بچه پر رو!! د ی گ ه ا ی ن جا ک ا ر ی ن د ا ر ی !!

...

...

خدا: عزرائیل!!! باز وایسادی به کل کل با این آدمای دم مرگ؟ زودتری جونش رو بگیر بیا! کلی کار داری!

Friday, November 24, 2006

شکستن تابو...

یواش یواش داره باورم می شه که تمام شد...

Sunday, November 19, 2006

Touched feelings

چند روزیه یه پروانه بزرگ رفته توی شکمم. بدجوری خودش رو به در و دیوار میزد و تقلا می‌کرد. اوایل اصلاً بهش عادت نداشتم اصلاً این مدلیش برام پیش نیومده بود. یه جورایی فرق داشت. پروانهِ من رو از کار و زندگی انداخته بود، دیگه چیزای مهم زندگی برام مهم نبود! پروانه رو نمی‌خواستم اما دیگه داشتم بهش عادت می‌کردم. عادت! وحشتناکه... به چیزی که نمی‌خوای عادت کنی.
سعی کردم ندیدَش بگیرم اما قوی بود. زور بالاش که به شکمم می‌خورد جایی برای ندیده گرفتنش نمی‌گذاشت. هر روز بیشتر فشار میاورد و من هر روز بیشتر بهش عادت می‌کردم. اصلاً گاهی منتظر بودم محکمتر بال بزنه.
یه روز یه اتفاقی افتاد. از این که انقدر ضعیف شده بودم از خودم بدم اومد. از اینکه اجازه داده بودم پروانه انقدر قوی بشه که جایی برای چیزه دیگه‌ای نگذاره احساس حقارت کردم. سراغ راهی که اول باید می‌رفتم آخر رفتم. اما رفتم...
شب شد.
یه اتفاق دیگه، بالهای پروانه شکست. هر دوش. یهو دیگه تقلا نکرد. انگار شکه شده بود، باورش نمیشد بالهاش بشکنه. من هم باورم نمیشد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که بالهاش رو درمان کنم. قدرتش رو داشتم. اون هم منتظر بود از سکوتش می‌فهمیدم. اما نه! من نمی‌خواستم پروانه برگرده. با بیرحمی بهش پشت کردم. باور نکرد. دیگه از شوک در اومده بود. دوباره شروع کرد. آخه خیلی قوی بود حتی بدون بال. اما منم دیگه قوی بودم. خودش رو کوبوند به در و دیوار، محکم‌تر از قبل. اما داشت تحلیل می‌رفت. داشت ضعیف و ضعیف‌تر میشد...
جای خالی بالهاش اذیتم می‌کنه. گاهی حس میکنم تا گلوم بالا اومده اما من مثل یه داروی تلخ دوباره قورتش میدم.
.
پروانه عزیزم! دیگه برنگرد...

Wednesday, November 15, 2006

خدایا! چرا تا من یه ذره خلاف می کنم سریع لو میدی منو؟

Thursday, November 9, 2006

دلتنگ

دانشگاه خيلي زود تموم شد خيلي زودتر از اون چيزي كه فكرش مي كردم.مثل يه چشم بهم زدن.بر عكس دبيرستان كه اون 4 سال اندازه 40 سال طول كشيد!
يه نمه پشيمونم كه چرا بهتر درس نخوندم! از ترم 4 به بعد بود كه هي هر ترم شباي امتحان مي گفتم خدايا اين يكي پاس بشه ديگه قول مي دم از ترم ديگه درس بخونم!نشون به اون نشون كه پاس ميشد ولي از درس خوندن ما خبري نبود! خيلي چيزا رو هم تو كاراموزي ياد گرفتم كه البته اونا رو ديگه تو هيچ جزوه و كتابي نميشد پيدا كرد.
خدا رو شكر قبل از اين كه درسم هم تموم بشه رفتم سركار.(گرچه گاهي با خودم ميگم كاش ديرتر ميرفتم سر كار تا قدر كارم رو بيشتر مي دونستم!)الان هم دو هفته اي هست سر يه اتفاق يه جا استخدام شدم (عجب جمله اي شد همش مجهوله!) تو يه بيمارستان.البته هنوز قرداد نبستم و گفتن هم كه به اين دو هفته حقوقي تعلق نميگره اورينت حساب ميشه! و كلا هم نمي دونم آيندش چه جوري ميشه! يعني چون اين يه سال رو همينجوري رو هوا كار كردم احساس استخدام شدن ندارم هنوز! احساس مي كنم هنوز ولم با اينكه مطمئنا قرداد بسته ميشه (البته اگه خدا بخواد)
خلاصه اينكه دلم مي خواد بازم برم دانشگاه .با بچه ها بريم تجمع بريم بريم اردو بريم سخنراني حرفاي صدتا يه غاز بزنيم هي بشينيم بحث كنيم بعدم هيشكي حرف هيشكي رو قبول نكنه با يه سري افراد معلوم الحال مبارزه كنيم!( آقا تو اين 4 سال بسكه پشت اين افراد معلوم الحال حرف زديم فكر كنم ديگه هيچ گناهي واسشون نمونده باشه!) الان ديگه حتي يه قرار ساده هم نمي تونيم بذاريم همه رفتن سر كار و ديگه از هيچ كدوم از اون كار ها خبري نيست.البته امروز عصر به اتفاق يك تن از اون همه تن! دو تايي رفتيم سينما.فكر كنم دلتنگي هاي اونه كه به منم سرايت كرده بسكه اين ملاقلي پور لعنتي همه شخصيت ها رو چند بار تا دم مرگ بردو آورد!
خوب بسه ديگه پاشم برم بخوابم كه فردا 7:30 صبح بايد سر كار باشم!

Saturday, November 4, 2006

دربی

تقدیم به استقلالی های عزیز:

عجب بازی کرد علی انصاریان. مخصوصا نیمه دوم. منو یاد احمد مومن زاده انداخت. البته مومن زاده باز پاش به توپ میخورد هر از گاهی!

آقا مستقیم

الان ساعت 12.39 دقیقه بامداد و من باید یه نیم ساعتی بگذره تا بتونم آنلاین شم!‌ روزانه‌ام تموم شده پول هم ندارم بخرم یعنی دارم، امروز می‌خواستم بخرم که یادم رفت اما کلاً تصمیم گرفته بودم به علت شورتیج آو مانی دیر بخرم که به نسبت هم موفق شدم الان هم دو روزه که اصلاً وصل نشدم، به جان شما بد رکوردی نیست! الان هم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون در حال وقت کُشیم!
امروز خیــــــلی خوش گذشت! مدت‌ها بود که انقدر نخندیده بودم. دوتایی اومدن دنبالم و بعدش هم رفتیم انقلاب که کتاب بخریم، خوب اولین مغازه هم کتاب رو داشت و ما کار دیگه‌ای نداشتیم... برگشتیم خونه؟ هه، زهی خیال باطل! انقدر پیاده اومدیم تا کافی‌شاپ دیدار بالاخره رخ نمایاند. دیگه داشتیم کم‌کم پیشنهاد دهنده رو به خیالاتی شدن و توهم زدن در مورد موجودیت چنین کافی‌شاپی متهم می‌کردیم که معلوم شد خدا دوستش داره. دیدیم راه‌پله می‌خوره میره پایین ما هم رفتیم پایین باز پایین باز پایین‌تر! دختر کجا ما رو ورداشتی آوردی؟ اینجا که اندِ "مکان"ه! همچین نگا کرد تو مایه‌های اینکه پس چی؟ منو دست‌کم گرفتین؟!
رفتیم تو! اوووووه! بابا می‌گفتی ما یه کم تیپ بزنیم، یه دو نفرُ‌ همراه خودمون بیاریم اینطوری که نمیشه که آخه!
همون اول هم زده بود که "از دادن قلیان به بانوان و اطفال زیر 8 سال معذوریم" !!!! بابا انصافتو شکر! بانوان و اطفال زیر 8؟ دمت گرم دیگه! می‌گفتی تشریف نیارین که سنگین‌تر بود. اما خوب بعداً‌ کاشف به عمل اومد تابلو مخصوص اماکن است و بس!
امم... چیزه... ساعت یک شد! بقیه‌اش باشه واسه بعد!!
اگه عمری بود البته
پ.ن: متن بالا مربوط به امروز نیست!

Friday, November 3, 2006

لینکدونی

خب! به سلامتی این لینکدونی(فعلا اسمش وبگردیه ولی به فکر یه اسم بهترم براش) رو هم راه انداختیم به همراه مقادیری سلام و صلوات! البته فعلا به طور آزمایشیه و ممکنه ایراداتی داشته باشه که احتمالا بعدا هم برطرف نمیشه! فعلا لینکها رو سیاحت کنین تا بعد! در ضمن از کمک های بی دریغ امیر خان هم همین جا تشکر می کنم! یا حق!