Wednesday, September 29, 2004

آبروریزون!

سلام به همه
همه نوهای مرحوم بابا بزرگ فردا تو یه جشن دعوتن ومن خیلی خوشحالم که بالاخره از بعد از عید به اینور که خیلی ها رو ندیدیم اونا رو میبینم .اگه فردا عروسی نبود دیدارمون میشد (احتمالا !)عید سال دیگه!

یعنی زمان آن مرحومم انقدر فامیلا زود به زود هم رو میدیدن؟؟

Sunday, September 26, 2004

صدا

یک گوشه نشسته بود ، رفته بود تو فکر . فکر قدیما که اینجا نبود . اون قدیما که پیش زن و بچه و دوست و آشنا بود . فکر اون قدیما که مثل حالا تنها نبود. با این فکرها داشت کم کم خودش رو دق مرگ میکرد.
اما خیلی زود فهمید که با غم و قصه و فکر گذشته کاری درست نمیشه! با خودش گفت "چه خوب میشد حداقل اونهایی که هنوز صدایم برایشان آشناست ، صدایم رو می شنویدن! شاید هم جوابی ازشون شنیدم، اگر هم نشنیدن حداقل من سعی خودم رو کردم. " . با این امید زد زیر آواز .
یه نفر از اون پایین گفت " بالاخره این قناریه هم زد زیر آواز! صداش هم چه باحاله "


قشنگی آواز قناری به خاطر امیدی هست که در صداش وجود داره . نه به خاطر غم قفس و تنهایی و .....
بیایید ما هم از امید بخونیم.

فقط هفت روز

فقط هفت روز واز بین این هفت روز به یاد امروز:
چنان درخت در این آسمان سری داریم
برای حادثه دست تناوری داریم
وفور فتنه اگر هست آسمان باماست
که چشم لطف ز دنیای دیگری داریم

Saturday, September 25, 2004

تا عبرتي باشد براي سايرين

ديروز رفته بوديم خونه يكي از فاميل، پسر اينا تازه عقد كرده، بهمن هم عروسيشونِ. اتفاقاً همون ديشب هم با عروس خانوم اومدن اونجا و ما هم ديديمش. حالا اينكه طرف چه دختر گرمي بود و من چقدر سر شام هيز بازي درآوردم و اين دو تا رو ديد زدم و چند بار اين دختره مچم رو گرفت بماند، ولي داشته باشين اينا اصلاً چه طوري با هم آشنا شدن:
اين آقا پسر يه داداش داره كه امسال دبستان رو تموم كرده (البته يعني پارسال) اين داداشِ يه خانوم ناظم داشتن كه همين عروس خانوم فعلي باشه. مامان پسره اين همه مدت ميرفته مدرسه اصلاً تو اين خطا نبوده، روزآخر كه باباي پسره ميره واسه تصفيه حساب، اين خانوم رو ميبينه و بعله، براي شازدشون عاشق ميشه! ( بازم به باباها!!)
خيلي ضايع هستا، ناظم آدم بياد خونه آدم بعدشم مثلاً به مامانش بگه مامان!! تازه اين طفلك تا يه مدت به جاي اينكه بهش بگه مثلاً چي چي جون مي گفته ببخشيد خانوم، فلان!
حالا اين پسره يه خواهر هم داره كه از قضا با عروس خانوم خوب نيست، قضيه خواهر شوهر و اين حرفا هم نيست قضيه اينه كه يه بار رفته بوده مدرسه داداشش اجازش رو بگيره كه زودتر بره خونه، خانوم ناظم هم اجازه نداده!
نتيجه اخلاقي براي ناظم هاي مجرد: اگه يه خواهر يا برادري اومد اجازه يكي از بچه ها رو بگيره اول مطمئن بشيد كه برادر بزرگتر يا حالا به تناسب خودتون خواهر بزرگتر نداره، بعد اجازه ندين! ولي اگه شك دارين ريسك نكنين، نمي ارزه!!!

Friday, September 24, 2004

مرثیه ای برای یک گوشی موبایل سوخته

Based on " pichak" lyric

حالا، دیگه تورو داشتن خیاله/ دل اسیر آرزوهای محاله / غبار روی شیشت میگه رفتی/ ولی هنوز دلم باور نداره/ حالا، برق از تو دوره/ دل من چه صبوره / کاشکی بودی و میدیدی / زندگیم چه سوت و کوره!
سیم کارتم از غم دوریت / حالا روز و شب بیکاره/ دیگه تو دشت و بیایون / منو تنها جا میذاره
خاطره مثل یه پیچک / میپیچه رو تن خستم / دیگه همراه که ندارم/ سیم دارم ، موبایل ندارم

عزیزان می توانند کمکهای نقدی و جنسی خود را به این حقیر گوشی سوزانده و "دندم نرم شده " برسانند!

Wednesday, September 22, 2004

دیو VS فرشته

ای کاش به جای اینکه " دیو چو بیرون رود فرشته درآید " ، اول فرشته در می آمد بعد دیو بیرون می رفت!

تریپ افسرده بازی

امسال اول مهر آمد و رفت و الان غروب روز تولد منه. ولی امسال اول مهر حس نمیکنم که دوباره متولد شده باشم

conquer یا همون کنکور و خداحافظ!

خوب نوبتی هم باشه نوبت ماست که بریم تو صف کنکور و کنکور بدیم. فکر نمیکنم بتونم تا اواسطه سال دیگه چیزی بنویسم. بهتره هم ننویسم. فقط یک پیشنهاد: اگه به چند تا از وبلاگها هم لینک بدیم بد نیست. حداقل به اونهایی که نوه ها روش اتفاق نظر دارند.

تا پست بعدی
یا حق
خداحافظ

Monday, September 20, 2004

Rastiyat

Salam
aval az hame ja dare 2 ta ozr khahi bekonam, aval az in ke nashod ye tamasi dashte basham , dovom ham in ke nashod dishab biyam ( hamchenin az amoo naser ) .
va amma majera ... rastesh ine ke be man zohr e dirooz khabar dadan, az ghabl ham chand ta kar dashtam ke dige bara avaz kardaneshoon dir boodesh. .... bogzarim .... hala mitoonim ye gharar e dige biroon bezarim , pishnahade gharar az man , ja o baghiye ye chiz ha az shoma :D . shab ham age bashe bad nis!
aha rasti alan man too tajrish hastam , inja font e farsi ham nadasht, age bichre shodin ta bekhoonin dige be in agha ye inja begin!!!
pas felan khodafez

شاعر شيميايي، شعر شهادت را سرود

اول این گزارش بازتاب رو بخونین. خیلی دلم برای « سپهر » سوخت وقتی این خبر رو دیدم. البته از تلویزیون هم پخش شد.
سپهر مرد خیلی جالبی بود. من اون رو از نزدیک هم دیده بودم. اگر شما هم دیده بودینش از رفتنش خیلی ناراحت میشدین. شعر گفتنش منحصر به فرد بود و شعر خوندنش بیشتر. وقتی شعرهاش رو می خوند همه رو مجذوب میکرد. حتی کسانی رو که خیلی به این مسائل معتقد نبودند.یکی از شعرهاش رو اینجا کپی میکنم. میدونم اسکرول صفحه زیاد میشه اما اشکال نداره. شاید این شب شهادتش یک نظری هم به ما و وبلاگمون بکنه. اگر مایل بودید می تونید چند تا دیگه از اشعارش رو اینجا بخونید:
*

اتل متل يه بابا - دلير و زار و بيمار- اتل متل يه مادر - يه مادر فداكار
اتل متل بچه‌ها - كه اونارو دوست دارن - آخه غير اون دوتا - هيچ كسي رو ندارن
مامان بابا رو مي‌خواد - بابا عاشق اونه - به غير بعضي وقتا - بابا چه مهربونه
وقتي كه از درد سر - دست مي‌ذاره رو گيجگاش - اون باباي مهربون - فحش مي‌ده به بچه‌هاش
همون وقتي كه هرچي - جلوش باشه مي‌شكنه - همون وقتي كه هرچي - پيشش باشه مي‌زنه
غير خدا و مادر - هيچ‌كسي رو نداره - اون وقتي كه باباجون - موجي مي‌شه دوباره
*
دويدم و دويدم - سر كوچه رسيدم - بند دلم پاره شد - از اون چيزي كه ديدم
بابام ميون كوچه - افتاده بود رو زمين - مامان هوار مي‌زد - شوهرمو بگيرين
مامان با شيون و داد - مي‌زد توي صورتش - قسم مي‌داد بابارو - به فاطمه ، به جدش
تورو خدا مرتضي - زشته ميون كوچه - بچه داره مي‌بينه - تو رو به جون بچه
بابا رو كردن دوره - بچه‌هاي محله - بابا يه هو دويد و - زد تو ديوار با كله
*
هي تند و تند سرش رو - بابا مي‌زد تو ديوار - قسم مي‌داد حاجي رو - حاجي گوشي رو بردار
نعره‌هاي بابا جون - پيچيد يه هو تو گوشم - الو الو كربلا - جواب بده به گوشم
مامان دويد و از پشت - گرفت سر بابا رو - بابا با گريه مي‌گفت - كشتند بچه‌هارو
بعد مامانو هلش داد - خودش خوابيد رو زمين - گفت كه مواظب باشين - خمپاره زد، بخوابين
الو الو كربلا - پس نخودا چي شدن؟ - كمك مي‌خوايم حاجي جون - بچه‌ها قيچي شدن
تو سينه و سرش زد - هي سرشو تكون داد - رو به تماشاچيا - چشاشو بست و جون داد
سوي بابا دويدم - بالا سرش رسيدم - از درد غربت اون - هي به خودم پيچيدم
*
بعضي تماشا كردن - بعضي فقط خنديدن - اونايي كه از بابام - فقط امروزو ديدن
درد غربت بابا - غنيمت نبرده - شرافت و خون دل - نشونه‌هاي مرده
اي اونايي كه امروز - دارين بهش مي‌خندين - براي خنده‌هاتون - دردشو مي‌پسندين
امروزشو نبينين - بابام يه قهرمونه - يه‌روز به هم مي‌رسيم - بازي داره زمونه
موج بابام كليده - قفل در بهشته - درو كنه هر كسي - هر چيزي رو كه كشته
يه روز پشيمون مي‌شين - كه ديگه خيلي ديره - گريه‌هاي مادرم - يقه تونو مي‌گيره
بالا رفتيم ماسته - پايين اومديم دروغه - مرگ و معاد و عقبي - كي ميگه كه دروغه؟

شمع ، ادیسون، نفت

امشب داشتم به شمعی که روی میز رستورانهای کلاس بالای خارجی تو فیلمها میبینیم فکر میکردم و اینکه چه احساسی با بودن شمع روی میز به آدم دست میده و از این حرفها….
بعد یاد اون قدیم ها که برق خونه ها نوبتی! می رفت و پدرم جدولش رو از تو روزنامه درمیاورد ،افتادم . چون بعضی مواقع نه چراغ نفتی نفت داشت و نه خونه ما گاز و در نتیجه کار به شمع میکشید و ما می نشستیم و آب شدن شمع رو نگاه میکردیم و اینها …..
بعد یاد یه چیز جالب افتادم! اینکه وسط مشق نوشتن برق میرفت! چه کیفی می داد ! عین این بود که یهو سر کلاس زنگ تفریح رو بزنن! یهو تعطیل! البته چون این خواهرها شروع میکردن به نق زدن که چرا برق رفت و ما مشق داشتین و از این جور چیزها ، من هم وانمود می کردم که من هم ناراحتم!
راستی به نظر شما چرا نوه ها همه یاد بچگی هاشون افتادن؟ به خاطر اول مهر هست ؟ یا شاید هورمون های مرحوم حاج علی یهو در وجود نوه ها زده بالا؟
( این آهنگ "درخت" هم یه چند وقتی هست که گوش نکردیم نصفه شبی می طلبه!)

Sunday, September 19, 2004

bad omen

امروز جاتون خالي نزديك بود جوان ناكام بشم!
با بابا رفته بودم جايي، بابا تو ماشين نشسته بود من بايد مي رفتم اونور خيابون، رسيدم وسط خيابون روم و كردم اونور يهو چشمتون روز بد نبينه بنگ..! اصلاً نفهميدم چي شد، يهو احساس كردم تمام تنم درد مي كنه بعد هم نتونستم خودمو كنترل كنم و پرت شدم . سرم و كه بلند كردم ديدم اونطرف خيابون يك موتوري با موتورش داره همينطوري ليز مي خوره و ميره جلو. هيچي ديگه اينجوري بود كه اين موتوري كوبوند به ما.
باباي بيچارم اول متوجه نشده بود بعد يهو ديده بود دختر دسته گلش وسط زمين پخش و پلا شده. حالا من دستم و انداخته بودم گردن بابام بريم تو ماشين اين آقاهه دو زاريش نيوفتاده طرف بابامه،اومد دستم و گرفت منم چنان دادي زدم سرش كه آقا به من دست نزن، فكر كنم فكر كرد جذام داره !!
در حال حاضر قسمت چپ بدنم ناك اوت. شانس آوردينا، ديگه داشتين بي سارا مي شدين.

وقتي مامانم داشت به خاله مي گفت بچه ام رو هي چشم ميزنن، يه روز تب مي كنه يه روز تصادف، كلي خوش خوشانم شد.

نوشابه رژیمی

خوشحالم چون دوستان بسیار بسیار خوبی دارم که هر موقع می بینمشون یا صداشون رو میشنوم از ته قلب حال می کنم!
افتخار می کنم که خانواده ای دارم که یکی از یکی گل ترن!
فقط امیدوارم من هم تونسته باشم همین احساسات رو در اونا بوجود بیارم!

خبر نگاری

استادمون می گه :تا اونجایی که می تونید فکر کنید.حتی اگه به جایی نرسید.خود فکر کردن نور میاره برا ادم.
ولی به نظر من اگر فکر می کنید سعی کنید حتما به یه جایی برسه.فکر می کنم اگه ادم هی فکر کنه و به جایی نرسه اخرش خل می شه!!
از ما گفتن.

Saturday, September 18, 2004

جهانی سازی : استعمار مدرن

اول باید یک تمایزی قائل بشیم بین جهانی شدن و جهانی سازی. جهانی شدن یعنی اینکه هر کشوری باید با سایر کشورها رابطه برقرار کنه، چه اقتصادی چه فرهنگی و چه هنری. اما جانی سازه یعنی اراده قوی و قدرتمند نظام سرمایه داری برای تعیین خط مشی برای دیگر کشورها و به خصوص کشورهای عقب مانده. برنامه ریز و هدایت کننده این روند عمدتا آمریکا و در مرحله بعد گره هفت و سپس گروه 26 هستند (که من اطلاعاتم راجع به این گروه ها کمه).
اما فرق این دو اصطلاح در اینه که در جهانی شدن مدیران و مردم یک کشور تصمیم میگیرند که چجوری جهانی بشند، مثلا چه اجناسی رو بخرند و چه اجناسی رو صادر کنند. اما در جهانی سازی استعمارگران تکلیف تعیین می کنند و کشورها منفعلند.
دستگاه جهانی سازی چند ارگان قوی عمل کننده داره: سازمان اقتصاد جهانی، ناتو و سه سازمان دیگه یعنی وزارت خزانه داری آمریکا، بانک جهانی و صندوق بین المللی مایه ( یعنی همون پول).
شعار این روند جهانی سازی هم همون شعار کهنه دروغین سردمداران تروریست یعنی اشاعه دموکراسیه که نمونه هاش رو میشه در همسایه هامون که همون عراق و افغانستان باشن دید که چه دموکراسیه قوی ای با توپ و تفنگ براشون درست کردند. و ظاهرا" هدف این روند این نیست که مردم این کشورها در رفاه زندگی کنند هرچند ممکنه این اتفاق پیش بیاد مثل چین شده . اما در مکزیک و برزیل باعث افزایش فقر و اختلاف طبقاتی شدید شده.
کشورهای عضو باید یک سری شرایط رو بپذیرند. مثلا اینکه تعرفه های گمرکی دیگه دست خود کشور نیست و دست همین سازمان هاست. می دونیم تعرفه های گمرکی برای حمایت از کالاهای داخلی وضع میشه. حالا وقتی این تعرفه ها رو کم کنیم در واقع حمایت رو از اونها کم کردیم و اونها رو در رقابت بیشتر با کالاهای خارجی قرار میدیم. وقتی این تعرفه ها دست خود کشور نباشه هیچ تضمینی برای حمایت از اونها وجود نداره. معلومه که در چنین وضعی کارخانه های جدید کمتر می تونند دوام بیارند چون به محض ساخته شدنشون در یک رقابت شدید با کالاهای هم جنش خارجی قرار میگرند و اگر کیفیت اونها از همون اول خوب نباشه چون تعرفه های گمرکی هم پایینه قیمت کالاهای خارجی هم کم میشه و مردم از کالاهای خارجی خرید می کنند پس این کارخونه مشتری نداره و باید جمع بشه. در کشورهای در حال توسعه وقتی چنین وضعی پیش بیاد به سرعت کارخانه های داخلی جمع میشن و جای خودشون رو به خارجی ها میدن. اینطوری مردم هم به خرید کالاهای خارجی عادت می کنند و ..... بله، اسم این رو میگذارند استعمار. یعنی کشوری وابسته به کشورهای دیگه باشه. خوب این در کشور ما هم که فرهنگ استفاده از کالاهای داخلی (هر چند که واقعا خوب هم باشند) وجود نداره به راحتی اتفاق خواهد افتاد.
از شرایط دیگه پذیرفتن قانون کپی رایته. یعنی از اون به بعد برای هر بار نصب ویندوز باید 100 دلار پول بدیم! یا برای خرید 3ds max که یک برنامه بسیار قویه 3055 دلار برایر 26,710,477 ریال پول بدیم (طبق گفته babylon) ! یا لابد برای همون ماریو باید 9.99 دلار پول بدیم. اون 0.01 هم برای خودمون که بریم باهاش برای خانواده نارنگی بخریم!
------------
امیدوارم که از این آخرین پست های من استفاده کرده باشید.شرمنده زیاد شد.

Thursday, September 16, 2004

نه انگاری!

این افزایش ضربان قلبی که در هنگام بازی کردن DOOM 3 بر انسان عارض میشود ( مثلا وقتی یک آدم نیمه جان که با صدای خفنی از شما کمک می خواهد تالاپ میافته جلوی پای شما و میره اون دنیا! یا مثلا وقتی که ناگهان صفحه تاریک میشه و دو سه تا روح نانازی از جلوی شما رد میشن و شما وقتی اینو می فهمید که گلوله هاتون رو الکی مصرف کردید!) و این نکته که بعضی از بازیها مخصوص بزرگسالان و افراد بالای بیست – بیست و یک سال طراحی می شوند باعث شد که عرض کنم که : نه انگاری! (اصلا بازی کامپیوتری چه ربطی داره به بزرگ شدن!؟)

باز هم کودکی

چند تا قاصدکی که جلو در اتاق به هم گره خورده بودند، امروز منو به یاد گذشته ها و بچگی انداخت.
اون موقع ها که هنوز مدرسه نمی رفتیم و بابا رفته بود ماموریت و ما تنها بودیم، هر موقع از این قاصدک ها پیدا می کردم (پاتوق شون جلو در زیر زمین بود) فوتشون می کردم تو هوا و می فرستادم شون دنبال بابا که برو به بابا بگو زودتر بیا که ما حسابی دلمون برات تنگ شده. قاصدک رو یه ماچم می کردم و بهش می سپردم بوسم رو به بابا برسونه.

Wednesday, September 15, 2004

انگاری

اول - جیک جیک مستونم بود
فکر زمستونم بود؟

دوم – انگاری بزرگ شدیم ها ! چون دیگه حتی DOOM 3 وNFS و اینها دیگه خیلی حالی نمیدن!
هی هی هی ... یادش به خیر یه زمانی میکرو و سگا و .....از ماریو( که بعضیها بهش می گفتن قارچ خور و کلی حرص ما رو در میاوردن!) بگیر تا MORTAL KOMBAT ( که باز همون افراد به یکی از آدمهای بازی می گفتن " عمو برقی"!). هیچ کدوم هم مثل بازیهای الان SAVE نداشتند و باید یه کله از اول تا آخرش بازی می کردی .......

الان دیگه باید بازی یا سناریوی جالب داشته باشه (مثل MAX PAYNE ) یا گرافیک باحالی داشته باشه (مثل PRINCE البته از نوع جدیدش!) و تازه وسطش هم زیاد گیر نکنی و تقریبا یک- دو هفته ای تا آخرش بری شاید که تونستی بازی کنی والا من یکی که دیگه عمرا برای معماهای خفنی مثل معماهای NEVER HOOD یا GRIM FANDOANGO وقت تلف نمیکنم!

خلاصه انگاری بزرگ شدیم!



Tuesday, September 14, 2004

پارا المپيك

بالاخره بعد از مدت زيادي بي مطلبي در مورد يك رويداد مهم ورزشي ديگه مي خواهم بنوسم و آن هم پاراالمپك است پاراالمپك به معني المپيك معلولان است كه از سال 1960 رم شروع شده است.
ما در پاراالمپك بيشترمدال مي گريم اين المپيك يك هفته بعد ازالمپك شروع مي شود به اميد افتخار آفريني جانبازان ومعلولين كشورمان.
ياحق

همین جوری ،برای جمع شدن افکار

هنوز مهر نشده کلی کار ریخته رو سرم.
مثلا تصمیم گرفته بودم این ترم دیگه از اون ترما نباشه و حسابی درس بخونم!ولی اولش که این جوری باشه خدا به اخرش رحم کنه.
اصلا می خواستم دیگه بیام بیرون. فکر کرده بودم که دیگه بسه.هر کاری می خواستم بکنم تا الان باید می کردم.
البته کارهایی هم که الان دارم نهایت تا هفته دوم ،سوم مهر تموم می شه.و اونوقته که باید درست و حسابی به بیرون اومدن فکر کنم.
از یه طرفم دلم نمیاد ول کنم.
نمی دونم چیکار کنم .طرف عقل و بگیرم یا طرف دل .
خلاصه انتخاب سخته.
چیکار کنم؟


Sunday, September 12, 2004

ما رفتیم ]]

.
.
مثل اینکه جدی جدی امام رضا دوستم داره. دوباره دارم میرم مشهد..توی این مدتی که نیستم هرکسی بشینه یه فکری بکنه که این آرمی که من درستش کردم چه رنگی کنیم.
(اینهم مشقتون)

Friday, September 10, 2004

فستیوال حواس ششگانه

بهترین چیزی که در این چند روز شنیدم : جمله " مهم رفتن هست نه رسیدن".
بهترین چیزهایی که در این چند روز دیدم فلیم "ترمینال " و صحنه حرکت مشت "نئو" به سوی "اسمیت" در اواخر فیلم ماتریکس 3 بود!
بهترین چیزی که در این چند روز چشیدم طعم "m&m" بود!
بهترین بویی که در این چند روز استشمام کردم بوی برگ نم زده درختان بود.
بهترین چیزی که در این چند روز حس کردم نسیمی بود که به صورتم خورد.
حس ششم هم به انگلیسی میگه :
" !There is someone that never lets you down".

برنده ... حس شنوایی!

آخ جون مهمونی

از آنجایی که ما خانوادگی خیلی اهل گردش و تفریح و رفیق بازی و بخور بخور و اینها هستیم.
و از آنجایی که یکی از اعضای وبلاگ و خانواده طی یک واقعه محیر العقول کلی درس خوند و دانشگاه دولتی قبول شد و مشتی بر دهان استکبار بین اللملی جاسبی کوباند (کوباندنی!!)،
پیشنهاد می کنم در راستای نهادینه کردن مراسم جشن و پایکوبی و تقسیم شادی ها،
در مکانی به پیشنهاد همان عضو وبلاگ و خانواده برای پاسداشت این حرکت بزرگ که کم از شق القمر نداشت، گرد هم آییم و مهمان او باشیم.
باشد که پایدار بماند موفقیت های نوه های حاج میز علی.

Thursday, September 9, 2004

~~~آرم وبلاگ~~~

دوستانی که وبلاگ رو میخونند.،
من دوتا آرم برای وبلاگمون طراحی کردم. لطف کنید یا بگید که کدام یک رو بیشتر دوست دارید، یا برای اصلاح ایندو نظر بدید.

آرم شماره یک
آرم شماره دو

بهترین باشید

Tuesday, September 7, 2004

سرنوشت

می گویند وقتی انسانها می خواهند پا به این دنیا بگذارند، تمام آنچه بر آنها در دنیا خواهد گذشت گفته می شود. تمام سختیها ، خوبیها ، خوشی ها و ناخوشی ها . و همه انسانها قبول می کنند و پا به این دنیای خاکی می گذارند. پس چرا ما گاهی اوقات اینقدر از همه چیز شاکی هستیم؟
قبل از ورود به این دنیا چه چیزی را می دانستیم که سختی های این دنیا را به جان خریدیم ؟ که حالا فراموشمان شده ؟
حتما از ورود به این دنیا هدفی داشتنیم . آن هم در دنیای که حتی آمیب ها هم هدفی برای زندگی دارند . چرا فراموش کرده ایم آنچه باید انجام دهیم؟ چرا سر خود را با خوردن و خوابیدن و نمازهای آبکی خواندن ودعاهای الکی خواندن و اشکهای تمساح ریختن و زدن و رقصیدن و پول جمع کردن و کلک زدن و ... گرم کردیم؟
شاید تا وارد دنیای فانی میشویم هدفمان یادمان میرود وبا خود می گوییم " حالا این پنجاه – شصت سال را بی هدف چه کار کنم؟ " و بعد میزنیم زیر گریه.
کسی چه می داند؟ شاید هم هدفمان این بوده که ببنیم عزرائیل چه شکلی است!


Monday, September 6, 2004

عشق

این عشق هم بدجوری شده ملعبه دست یک عده سودجو. داره کم کم تبدیل میشه به یک فریب شاعرانه. بیخود نیست که توی اکثر احادیث و روایات ما بجای عشق از حب استفاده میشه و تعداد کلمه عشق در احادیث انگشت شماره!

Saturday, September 4, 2004

~~~حسین رضازاده~~~

دوستان،
خوشحال میشم که آخرین کارم رو از حسین رضازاده ببینید ...
امیدوارم حالشو ببرین!

Friday, September 3, 2004

سفر

اول سلام به همه
جاتون خالی .خوش گذشت.ایشالا دفعه بعد همه با هم بریم(کلاردشت!!)
می خواستم مفصل بنویسم از جاهایی که رفتیم.از ماسوله از تالش که یه شهر خیلی قشنگه تو دامنه کوه از راه زیبای استارا تا اردبیل که یه طرف جنگلِ یه طرفم دریا با وسعت زیادی معلومه. از آش دوغ های خوشمزه اردبیل. از خونه های روستایی تالش از مردمی که تو شهرای مختلف دیدیم خلاصه از خیلی چیزا .
شانس اوردین که حالم خوب نیست وگرنه می نوشتم!
تا بعد.

Thursday, September 2, 2004

عادت مي كنيم

عجب كتابي بود، نفهميدم آخرش چي شد! يعني فهميدم ولي فكر كنم دلم مي خواد كه نفهميده باشم، يا اشتباه فهميده باشم...
كتاب آخر”زويا پيرزاد” رو خوندين؟
قشنگ بود. به قول يكي ( كه بماند كي!!) ساده و روون. انگار آدم حسش مي كنه، از اين كتاباي پر از اتفاق نبود، يه زندگي عادي. خيلي عادي. مثل همه ماها، گيرم يه كم اين ور اون ور. نمي دونم شايد خيليهام خوششون نياد. وقتي رسيدم صفحه آخر تازه فهميدم چي شده!! فكر نمي كردم كتاب اينجا تموم بشه.
البته به نظرم يه جاهاييش خيلي اغراق بود. اين كه طرف چقدر خوب بود و كه هر جا مي رفتي يه اثري از كارهاي خير اون بود و كه همه كاره بود و كه با هر كسي همون جوري كه هست رفتار مي كرد و كه فكر هم رو مي خوند وكه با همه فرق داشت وكه كلي دوست و آشنا همه جا داشت و كه براي هر كاري يه راه حلي داشت و كه خلاصش كلي باحال بود و تو كل كتاب حتي نمي توني يه ايراد كوچولو ازش بگيري. يه جورايي اين قسمتاش به نظرم واقعي نميومد.
در كل اگه گير آوردين و اهل خوندن كتاباي يه كم متفاوت عشقي كه همه جا ريخته هستين، بخونينش.

*
مرسي از كتاباي قشنگي كه بهم هديه دادي. خيلي مرسي.

پ.ن: راستي ببخشيد اين دو پست اخير همش راجع به كتاب شد، آخه چي كار كنيم چند تا كتاب نخونده قشنگ ديگه برا آدم وقت نمي گذاره كه به چيز ديگه اي فكر كنه. خوب من برم سر بعديش (;L