آغاز یک تحول
البته راحت هم نبود، اصلا. وقتی جای درستی وایسی، به سمت درستی حرکت کنی، خوب به نتیجه خوب هم می رسی ایشالا. راحت هم شاید برسی. ولی جای درست و جهت درست رو پیدا کردن پوست آدم رو میکنه.
نوه های حاج میزعلی
فیلم بردار یکی از آخرین گروه هایی رو نشون میده که قبل از سقوط خرمشهر دارن مقاومت می کنند. راوی هم یه چیزهایی میگه و بعد میره سراغ یکی از رزمنده ها.
-شما چند وقته توی شهر دارین می جنگین؟
-حدود یک ماه
-از خانواده تون خبر دارین؟
-نه
-شما زن و بچه هم دارین
-( با یه حالت حجب و حیای خاص) نه خیر نامزد دارم.
-حرفی اگه باهاش دارین از این طریق می تونین بگین.
-حرف که ... فقط اگه ندیدمش دیگه از همین جا باهاش خداحافظی می کنم.
--
من می خواستم یه پست دیگه ای بدم ولی توی این مستند هایی که توی این چند شب از جنگ پخش میشه این بالایی بد جور روم اثر کرد. نمیدونم! یه حالتی داشت این جوون ( که احتمال زیاد هم شهید شده چون چند وقت بعدش خرمشهر سقوط کرد) و اون جمله آخر رو یه جوری گفت که آدم تنش می لرزید.
ضایع کردن خون چنین آدمهایی واقعا باعث تاسفه! خیلی وظیفه سنگینی داریم....
جای شما خالی چند وقت پیش توی صف تخم مرغ بودیم. از همون صف های طولانی کسل کننده مشهور! فقط وقتی من تو این صف بودم یه اتفاقی افتاد که کسلی رفت و به جاش خنده و تحسین نشست! تحسین یک خبره! یک متخصص!
قضیه از این قراره که ملتی که شونه تخم مرغ رو تحویل می گرفتن چون شکسته و لت وپار معمولا قاطی تخم مرغ ها هست میرن یه گوشه ای و سر فرصت همه تخم مرغ ها رو وارسی می کنن و شکسته ها و ناقص ها و ... رو به فروشنده پس می دهند که اونم انصافا آدم خوش انصافیه و پس میگیره ! حالا بعضی ها هم جنس هایی رو که خریدن یه گوشه که جلو راه نباشه میگذارن که بعدا همه رو با هم ببرن.
یه آقایی طبق روال معمول این داستان تخم مرغ ها رو وارسی کرد و شکسته ها رو عوض کرد و بعد هم تخم مرغ ها رو گذاشت همون گوشه و رفن سراغ بقیه خرید! در این گیر و دار یک عدد موجود فرصت طلب به اسم کلاغ اومد نشست همون بغل و یه نگاه به چپ و یه نگاه به راست و تشخیص اغتنام فرصت و به منقار گرفتن یه تخم مرغ ( اونم درشت!) و الفرار! کل جریان هم به سه ثانیه ( یا به تعبیر دیگه سوت!) نرسید . یعنی می خواستی کلاغ رو کیش کنی از این بیشتر طول می کشید!
آقا ما در کف مانده بودیم از این زبلی کلاغ! می گفتن کلاغ در دله دزدی ماهره ولی ما به عینه ندیده بودیم که قسمت شد!
حالا بعدش صاحب مال اومده بود. هی چپ و نگاه میکرد، راست و نگاه می کرد فایده نداشت بعد به شونه تخم مرغ های بقیه نگاه میکرد! بعد هی الکی از ملت می پرسیدو ... تا اینکه ما بدادش رسیدیم و قضیه رو گفتیم و دو عدد شاخ تمیز رو سرش نمو دادیم!( شایدم فکر کرد من تخم مرغ رو برداشتم !)
خلاصه داستانی بود برای خودش!
خیلی از معلمهایی که اخیرا جلوی مجلس اعتصاب کردند، دستگیر شدن و تحت شکنجه قرار گرفتن. اینو دیگه همکار مامانم که هم خودش و هم شوهرش معلم بودن تعریف کردن. آدمهای موجهی هم بون. (بالاخره فرهنگی بودن دیگه) تا جایی که من یادمه شدیدا طرفدار نظام بودن. همین رو کم داشتیم!
تو تابستون، خواب کولر ماشین رو هم نبینید با این سهمیه بندی. اون روزی که ماشین سال 1992 رو به مردم میفروشن 12 میلیون تومن، میگن چون بنزین ارزونه مجبوریم از کارخانه های ماشین سازی مالیت و عوارض بگیریم. ماشین ها که فروش رفت، بنزین هم این جوری شد.
این بگیر بگیری هم که تو خیابونها راه انداختن برای منحرف کردن ذهن مردمه و اینکه بتون تا خیلی ها تمرکزشون رو رو اعتراض به بگیر بگیر گذاشتن، قمیمت بنزین رو تا جایی که میشه ببرن بالا. ادعا میکنن که برای اصلاح اجتماع این بگیر بگیر رو راه انداختن. یکی نیست بگه این معتادایی که تو تهران و شهرستانها وول میخورن بیشتر اجتماع رو فاسد میکنن یا یه خانم که موهاش بیرونه یا مانتوش تنگه؟ نه عزیز من، کسی دلش واسه دین خدا نسوخته تو این دوره زمونه...
تبریک به امت شهید پرور ایران
قصه این بلاگ از آنجا آغاز گشت که، در بلاد طهران قومی بودند منتسب به حاج میرزا علی، که جوانان این قوم پاتوقی داشتند مسنجریه نام، که نیمی از عمر خود در آنجا گذراندی و پول خود را صرف گفتمان با غربا کردندی و چراغ خود همیشه روشن نگاه داشتندی. بعض دگر از این جوانان شیدا بودی و سر در دانشگاه داشتی و قصد بیرون شدن از آن ندارندی! و بعض دگر در کار هک بودی و E-mail دگران ترکاندی و مورد لعن و نفرین قربانیانش بودی و قس علی هذه... در میان این جوانان، جوانی بود دموکراسی صورت و دیکتاتور سیرت! حامد ابن مسعود نام، که چراغ خود در مسنجریه خاموش نگاه داشتی و ساعتها وب گردی کردی و سرچ کردی و پول تلیفون را به ثریا رساندی. ابن مسعود روزی در وب گردیهایش به بلاد "بلاغ اسپوتیه" رسید و انگشت به دهان ماند از عجایب این بلاگ و در فکر افتاد که جوانان قوم را که سالی به دوازده ماه از هم خبر نداشتندی و دور از هم بودندی را در "بلاغ اسپوتیه" جمع کردی و آنان را استاد نمایندی. پس جوانان قوم دعوت کردی به ساخت منزلگهی بس نکو در بلاغ اسپوتیه، باشد که از قـِـبل آن یک دگر را بیشتر بینندی و منزلگه را به دستخط خود مزین کنندی و روح مرحوم جد خود را بدین طریق شاد نمایندی . و تو، ایزد دانا و توانا را چگونه دیدی، شاید از قـِـبل این بلاگ به شهرت رسیدندی و چیزی شدندی .