داشتن و نداشتن
پ.ن1: همچنان به شدت معتقدم که قد بلند در خوش تیپ بودن آدما تاثیر بهسزایی داره ولی خوب من هیچوقت هم منکر استثنائات نبودم!
پ.ن2: انتقام کار فوقالعاده لذتبخشی است.
نوه های حاج میزعلی
چندی پیش که در محضر شیخ بزرگ بودیم حکایتی نقل شد که مایه تعجب گشت و اسباب تعقل. حکایت، حکایت دوستی از دوستان قدیم شیخ بود که در این محفل کنون نقل کنم:
در ازمنه قدیم ( منظور ما قبل انقلاب) که اسباب سفر بین بلاد مختلفه اتوبوس بود و گاری و هنوز به مدد علوم جدیده اسباب اختراعی برادران رایت برای سفر بین بلاد استفاده نمیشد ، رفیق شیخ قصد عزیمت از بلادی به بلاد دگر نمود ، لاجرم قصد سفر با اتوبوس کرد و سوار اتوبوسی شد.
شب بود و باران و جاده به نهایت زُخرُف! در این میان شوفر نواری در میان ضبط چپاند که آهنگهایی داشت به نهایت ابتذال ( زان قسم که جلوی خواهر و مادر به هیچ روی نتوان شنید) . پس رفیق شیخ را قوه قهریه فزونی گرفت و ندا داد:" ای شوفر ! چون از ما شرم نمیکنی؟ خود خواهر و مادر نداری؟ این نوار از ظبط به در آور !"
شوفر چون رویش بسی زیاده بود و سبیلش کلفت صدا زد:"هر آنچه عشقم کشدچون کنم! گر ناراحتی تفضل!"
رفیق شیخ گفت:" من به خاطر جمعیت اناث فی المرکب گفتم و الا خود دانی" سخن که بدینجا رسید شوفر دستی را بکشید و مرکب متوقف کرد و الحاد کرد بر پیاده کردن رفیق شیخ ، از رفیق شیخ " مر من چه گفتم" از شوفر " بریز پایین بینیم باااا!" مردمان و زنان و دختران در اتوبوس نیز هیچ گونه میانه داری نکردند و صلواتی ختم نکردند و این رفیق نگون بخت شیخ یاری ندادند و عاقبت او پیاده شد!
حال در آن شب بارانی وسط صحرای بی نام و نشان ، رفیق شیخ چندی ایستاد و قریب ساعتی بعد در حالی که چونان موش آبکشیده گشته بود اتوبوسی دگر او را سوار بکرد.
چون سوار شد و نیم ساعتی در جاده رفتند اتوبوس ایستاد و شوفر ندا داد:" پل عبور بر اثر سیلاب ویران شده ، اتوبوسی که در آن هنگام بر رویش بوده حادثه دیده و جملگی هلاک شدند!"
رفیق شیخ چون اتوبوس بدید همانا متعجب شد که اتوبوس همان بود که ساعتی پیش او سوارش بود!!
--
انسان در کار خداوند میماند! چرا او جدا بشد از آن اتوبوس؟ بدان جهت که اعتراض کرد به آهنگ مبتذل اجلش تعویق افتاد؟ مسافران چون کمکش نکردند و در آن بیابان تنها بگذاشتندش اجل مهلتشان نداد؟ حضرت عزراییل این قوم دستچین بکرده بود به جهت تعجیل در نوبتهای عقب افتاده و این رفیق شیخ اشتباهی سوار شده بود؟
خدا داند و بس!
قصه این بلاگ از آنجا آغاز گشت که، در بلاد طهران قومی بودند منتسب به حاج میرزا علی، که جوانان این قوم پاتوقی داشتند مسنجریه نام، که نیمی از عمر خود در آنجا گذراندی و پول خود را صرف گفتمان با غربا کردندی و چراغ خود همیشه روشن نگاه داشتندی. بعض دگر از این جوانان شیدا بودی و سر در دانشگاه داشتی و قصد بیرون شدن از آن ندارندی! و بعض دگر در کار هک بودی و E-mail دگران ترکاندی و مورد لعن و نفرین قربانیانش بودی و قس علی هذه... در میان این جوانان، جوانی بود دموکراسی صورت و دیکتاتور سیرت! حامد ابن مسعود نام، که چراغ خود در مسنجریه خاموش نگاه داشتی و ساعتها وب گردی کردی و سرچ کردی و پول تلیفون را به ثریا رساندی. ابن مسعود روزی در وب گردیهایش به بلاد "بلاغ اسپوتیه" رسید و انگشت به دهان ماند از عجایب این بلاگ و در فکر افتاد که جوانان قوم را که سالی به دوازده ماه از هم خبر نداشتندی و دور از هم بودندی را در "بلاغ اسپوتیه" جمع کردی و آنان را استاد نمایندی. پس جوانان قوم دعوت کردی به ساخت منزلگهی بس نکو در بلاغ اسپوتیه، باشد که از قـِـبل آن یک دگر را بیشتر بینندی و منزلگه را به دستخط خود مزین کنندی و روح مرحوم جد خود را بدین طریق شاد نمایندی . و تو، ایزد دانا و توانا را چگونه دیدی، شاید از قـِـبل این بلاگ به شهرت رسیدندی و چیزی شدندی .