Tuesday, December 28, 2004

واقعا که!

خیلی دوست دارم بدونم وقتی عصار داره با تمام حس و با تمام وجود میخونه:

دستها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

و مردم دارن اون پایین حرکات موزون انجام میدن چه حسی داره!

حیرت

حدود 1 هفته ای است که بد جور مانده ام در این حکمت الهی.
عجب خدایی داشتیم و خودمان خبر نداشتیم! اگر بخواد یه چیزی رو درست کنه هیچی نمی تونه جلوش رو بگیره وحتما همون می شه!
خیلی دوست دارم برم به اون دختره که قسمتی از این حکمت الهی محسوب می شه همه چیز رو بگم بعد هم با غرور سرم و کج کنم و راهم رو بکشم و برم.

حیف که منم مثل سارا نجیبم!

*
شده بخواید یه مطلبی رو سر کلاس بگید؛تو تلفظ یکی از کلمات دچار مشکل بشید؟!
دیروز باید یه نیمچه کنفرانسی می دادم به جای اینکه بگم "در این زمینه می تونید مقالاتی رو در فلان جا پیدا کنید "می کفتم"در این زمینه میتونید مقاله هاتی رو...".اصلا به روم نیاوردم.دوباره تصحیح کردم که:بله !می تونید مقاله هاتی رو... .بازم نشد یه بار دیگه خودم رو کنترل کردم و برا بار سوم هم گفتم:خلاصه فلان جا می تونید مقاله هاتی... .
هیچی!اینبار دیگه هم خودم هم کلاس رفتیم رو هوا!هیلی ضایع شد.خدا نصیب نکنه

Sunday, December 26, 2004

who's this guy


راهنمایی : ایشون هنر پیشه یکی از فیلمهای معروف سینما هستند.
به کسانی که بتوانند جواب صحیح را بدهند عضویت مادام العمر در سایت www.maha khorefilmhastim.com اعطا میشود!

Thursday, December 23, 2004

پر رو تر از من

جای شما خالی دوستی دارم درجه اغفال پذیریش زیر صفر است. می پرسید چطور؟ عرض می کنم. باور بفرمایید نیم ساعت تمام داشتم مخ این دختر را می زدم که جون من بیا این ساعت رو دودر کنیم، مگر حرف به خرجش می رفت.همچون سنگ محکمی بود که بخواهی میخی آهنی در آن فرو کنی.
اول از این در وارد شدم که صبح امتحان داشتیم و خیلی خسته ایم و اگر سر کلاس هم برویم سودی ندارد و دیگر این وسط کلاس رفتنمان چیست؟ که به اصطلاح خر، و سپس بی خیال شود. دیدم خیر کارگر نیفتاد. بعد گفتم من سر درد دارم، کلی سر امتحان فسفر سوزانده ام (!!) خواستم رو در بایستی گیر کند، زهی خیال باطل، گیر نکرد.گفتم حضور غیاب ساعت قبل کرده دیگر نمی کند، باز بهانه آورد.
دیدم نخیر ایشان شده جان به عزرائیل می دهد از کلاسش نمی زند. خوب برای من هم افت دارد که در درسی کلاًً غیبت نداشته باشم. این هفته به ترفند دیگری متوصل شدم و از صبح نرفتم! و کلاً از ماست که بر ماست، تا من باشم که دیگر کلاسی را با ایشان به تنهایی نگیرم.

باشد که اغفال شوید!

Monday, December 20, 2004

یلدا

اول - یک آقای اصفهانی در وصف امشب گفتن : " دیرازی شب یلدا و کوچیه جلفا / اَگِر غلِط نکونم نصف زلف یار منِس! "
دوم – همون آقای اصفهانی در جای دیگری گفتن " آ قربون باچای حاج میز علی آ نوه هاش بِشِم کی دیرازی شب یلدا و کوچیه جلفاها ، نیمیتونِد اینا را دوری هم جمع کونِد!"
سوم – به نظر شما چرا پوستر "آل پاچینو " ی که خریدم با مخالفت عمومی! جهت نصب مواجه شده؟ ( راهنمایی : در این پوستر ایشون با انگشت اشاره و شست یک عدد سیگار را بدست گرفته و مشغول زدن آخرین پک به این سیگار هستند، همین!)
البته! عزیزان من! مادر بداند! خواهر بداند! سایرین بدانند! که من پوستر را نصب می کنم!( پدر ندیده و الا بعید نیست که ایشون هم مخالفت کند!)

Sunday, December 19, 2004

در خلوت نگاه

اتوبوس دیر اومده .خیلی.اصلا جا نیست .به سختی یه جا کنار پنجره گیر میارم.تنها حالتی که می تونم تعادلم رو حفظ کنم اینِ که کامل برگردم رو به خیابون و پنجره رو با دست بگیرم. اتوبوس می خواد راه بیفته.یه زنه می خواد سوار بشه که یهو صدای جیغ و داد میره هوا:
ذلیل شین الهی!خدا خیرتون نده!چرا تکون نمی خورین مگه مرد بینتونه...!!
نگو می خواسته به زور سوار بشه که مونده بین در.خدا نصیب نکنه...جمعیت می خندن.سعی می کنم خودم از جمعیت جدا کنم.سرم تکیه دادم روی دستم .فقط بیرون نگاه می کنم .البته چاره ای هم ندارم.
انواع مغازه ها سانویچی فوتوکپی پیتزا فروشی!...یه بانک صادرات بسته و درست در کنارش یه بانک ملی؛باز و خلوت...ساندویچی بانک تجارت...یه ماشین عروس بد شانس که گیر کرده تو ترافیک.بازم مغازه...خدایا چرا نمی رسم!یه دختره داره از تو تاکسی نگام می کنه احساس می کنم خیلی تابلوام .اهمیت نمیدم.امروز هیچ چیز برام مهم نیست.هیچ چیز...نایب که اواخر ظهر یه روز وسط هفته نسبتا شلوغه.چند تا پسر بچه دبیرستانی از این پر روها.دارن اینور نگاه می کنن.منم اونا رو نگاه می کنم ببینم کی از رو میره!...فطار مغازه و فروشگاه ها...بیمارستان دی...باز یه ماشین عروس دیگه که خوشگل تزیین نشده_تلوزیون می گفت نیمه اول امسال تعداد ازدواج ها خیلی رفت بالا.فکر کنم درست گفته علاوه بر کلی از هم دانشگاهی ها و دوستام که امسال شیرینی اوردن اینا هم دوتا شاهد دیگه هستن _...اواسط راهه رسیدیم به یه ایستگاه ...آخییییش یه جای خالی اینقدر فس می زنم که پر می شه.آخ جون یکی دیگه.می شینم .ااااآخ کمرم.خشک شده!هنوز درست و حسابی نشستم که یه پیرزنه سوار می شه.یه کمی صبر می کنم.هیچکس بلند نمیشه!
-خانوم بفرمایید اینجا بشینید
+خیلی ممنون دخترم
لبخند می زنم و مهربون نگاش می کنم
-خواهش می کنم
+ایشالا همیشه موفق باشی
بازم لبخند!
_خیلی ممنون
با اینکه صورتش خیلی چروک خورده و پیر به نظر می رسه ولی با کلاس حرف می زنه.شاید قبلا معلم بوده...چرا نمی رسم؟!
ونک یه ایستگاه اتوبوس شلوغ ،بانک_خدایا چقدر بانک تو این شهر زیاده!_،یه نیمچه پارک،پله حسرو شیرینو عکس های روش که یه مرد رو نشون می ده با ابرو های بهم پیوسته و صورت غمگین و یه زنه لپ گلی با ابرو های بازهم بهم پیوسته ولی شاد...پله هفت پیکر.
اون دختره _کنار اون پیرزنه که جام دادم بهش_ بلند می شه و بهم میگه:شما بفرمایید من ایستگاه بعدی پیاده می شم.آخ جون تشکر می کنم و می شینم.دانشکده عمران خواجه نصیر...یه ترمز شدید،یهو یه کیف میاد تو صورتم..
-خانوم کیفتون بدین به من!
راه خیلی شلوغه...چرا نمی رسم...نیایش،شیر خوارگاه آمنه؛مرکز مدیریت صنعتی یا همچین چیزی،پارک ملت،باشگاه خبرنگاران جوان و بالاخره مفصد.

بیش تر از 1 ساعته که تاخبر داشتم!

ضمیمه:
احتمالا بعضی مکان ها جابجا شده اند.به دل نگیرید
مطلب خیلی بیشتر از این حرفا بود.به خاطر شما زدمش!!

Wednesday, December 15, 2004

رابطه فیلم فارسی با اینترنت

آخیش! یه سه هفته ای بود نتونسته بودم بشینم و یه چند ساعتی وبلاگ بخونم. کامپیوتر ویروسی و هک و اینجور بساطا شدن هم بد دردیه.
ولی خوب قبلاً ترها فکر می کردم اگه یه روز نیام نت به قول موج بدن درد می گیرم ولی در کمال تعجب هیچ اتفاقی برام نیفتاد، اتفاقاً به کلی کارهای عقب افتادم هم رسیدم! فکر نکنید منظورم درس و اینجور چیزاست ها! هیچم، یعنی چطور بگو، عمراً!!
در عوض تو این مدت کلی از فیلم های بهروز وثوقی رو که کیمیایی ساخته بود یا حالا یکی دیگه ساخته بود رو یه مرور کلی کردم. تا قبل از این فیلم فارسی ندیده بودم، شما هم اگر ندیدید از این به بعد هم نبینید!! ضرر نمیکنید. از ما گفتن. آخه فیلم هم انقدر بی مزه. ( حیف که خیلی نجیبم، وگرنه تو یه خط خلاصه همه فیلم ها رو می نوشتم!!!)
فقط جالبیش این بود که هنر پیشه هایی که الان تو تلوزیون و سینما می بینیم اونجا هم بودن و چقدر جوون بودن و البته چقدر متفاوت(!) از بین همه اون هام جالب تر از همه زمانه خانوم تو سریال من یک مستاجرم (کتایون امیر ابراهیمی) بود.اوه اوه عجب چیزی بوده، حالا چطوری دوباره تو تلوزیون راه پیدا کرده من نمیدونم ! !

و در آخر هم اینکه Welcome back!

Sunday, December 12, 2004

جاده : قسمت آخر

جاده: قسمت دوم
همین طور که به اطرافش نگاه میکرد و دونه دونه آدمهایی رو میدید که هر کدوم به سمت یکی از اون صداها می رفتن و بعد هم اسیر همون صدا میشدند به خدا هم فکر می کرد… چرا خدا بهشون کمک نمیکرد؟ چرا رهاشون کرده بود که از بین برن؟
خب ! جواب ساده بود ! چون هیچ کدوم ازش نخواسته بودن! یا حداقل وقتی خواستن این کار رو انجام بدن که دیگه دیر شده بود و صدا اونها رو بلعبده بود! غرق این افکار بود که از ته دل فریاد زد " خدا!!!!!!!" و همینطور به فریاد زدنش ادامه داد بدون اینکه متوجه اثر فریادش باشه.
بعد از اینکه شروع به فریاد زدن کرد چیزی شبیه نور از دهانش بیرون اومد و به سرعت به طرف جلو رفت یعنی درست به سمت صدا ودرست از وسط صدا رد شد. صدا دهنش رو باز کرد و با تمام قوا خواست اون نور رو هم ببلعه اما نشد در عوض این نور بود که داشت ذره ذره وجود صدا رو از هم جدا می کرد نور داشت صدا رو از بین می برد و تنها کاری که از صدا بر میومد این بود که فریاد گوش خراشی بزنه . فریادی که مثل صدای غرش یک حیوان درنده و راننده ما هم که انگار فهمیده بود نور داره کمکش می کنه به فریادش ادامه داد . اونقدر ادامه داد که که ناگهان صدا قطع شد! دیگه نه اثری از صدا و جمله های وسوسه انگیزش بود و نه از فریادش . دیگه جای اون هیچی نبود فقط یک روشنایی مثل شمع بود. بعضی از آدمها که این صحته رو دیده بودند همین کار رو با صداهای اطرافشون کردند و بعد از یه مدت همه صداها در حال نابود شدن بودند. وقتی همه صدا ها نابود شدند نور شمعها اونقدر شده بود که همه بتونند ماشینشون رو و همینطور تابلویی که راه اصلی رو نشون می داد ببینند.

پایان

**
پی نویس:
بالاخره این داستان هم تموم شد ( گرچه محبور شدم کمی تا قمستی ار حواشی داستان کم کنم تا از حوصله وب لاگ و خوانندگانش بیرون نزنه!) . خب! چطور بود؟ پسندید؟ چیزی سر درآوریدن؟

Tuesday, December 7, 2004

دانشگاه مظهر سقوط

از بابا شنیدم که تو سخنرانی خاتمی به مناسبت روز دانشچو درگیری شده.کنجکاو شدم رفتم تو بازتاب.وای !خیلی بدتر از اون چیزی بود که فکرمی کردم.الان که اینجا رو می خوندم بازم بدتر از چیزی بود که تو بازتاب نوشته بود.
من نمی فمم چه جوری بعضیا تا این حد خودشون رو ملعبه دست دیگران قرار می دن؟چه جوری تا این حد نزول می کنن؟مگه شما ها نبودید که ...
بابا ما ها هم که از اول خاتمی رو قبول نداشتیم حتی چنین چیزی از ذهنمون نمی گدشت.بیچاره خاتمی عجب طرفدارایی داشت یکی از یکی...
.چرا دانشچوها تبدیل شدن به افرادی که هرکس دلش خواست بیاد و از این جماعت هر جوری دلش خواست سواری بگیره؟!
دانشگاه شده مظهر سقوط.مظهر سقوط فرهنگ و رشد ابتذال ار همه طرف
اگه همه دانشگاه اینه که بعد از 4 سال یه عده بهتر و بیشتر فحش بدن،بیشتر عریان باشن و اون رو هر روز بیشتر تمرین کنن و فقط خیلی کم درس بخوونن و مفید باشن....پس خاک بر سر دانشگاه!

Friday, December 3, 2004

جاده : قسمت دوم

یکی از نظرهایی که برای مطلب قبلی بنده داده شد باعث شد نظرم عوض بشه و بقیه داستانم رو بنویسم امیدوارم لذت ببرید و اما ادامه داستان
جاده قسمت اول
اتومبیل که کاملاایستادو ساکت شد تازه متوجه صداهای عجیب و غریبی شد که از اطراف میشنوید . اولش صداها خیلی نا مفهوم بودند ولی هر چه می گذشت واضح و واضح تر میشدند. تا اینکه صداها کاملا واضح شدند و از هر طرف یه صدایی می شنید که می گفت :" بیا پیش من!" صداها طوری بود که انگار مال اشخاص مختلف هست ولی افرادی با صداهای شبیه به هم. اولش خواست بره به سمت یکی از همین صداها ولی ته دلش شور میزد لحن صدا خیلی دوستانه نبود یعنی طوری بود که انگار کسی که با آدم دشمنی داره بخواد با ملایمت با آدم حرف بزنه برای همین هم زیاد مطمئن نبود که داره کار درستی می کنه.توی اون تاریکی مطلق یه جوری در ماشین رو باز کرد و پیاده شد تا بره به سمت صدا . هر چی جلوتر می رفت بیش تر مطمئن میشد که داره کار غلطی می کنه تا اینکه ایستاد. ناگهان صاحب یکی از صداها چشمهاشو باز کرد. توی اون تاریکی چشمهاش بد جوری می درخشید! چشمهاش شبیه چشمهای یه آدم بود ولی کاملا قرمز! حالا همه صداها داشتند یکی یکی چشمهاشون رو باز می کردند. هر کدوم یه رنگ ، آبی ، سبز ، زرد و .. اصلا احساس خوبی نداشت . یادش افتاد کلی ماشین دیگه هم توی جاده بودند پس سر اونا چه بلای اومده؟ صدا زد ، جوابی نشنید اما فهمید که یه نفر داره از بغلش به سمت یکی از صداها میره ! هر چی صداش زد فایده نداشت تا اینکه اون فرد رو زیر نور چشمهای قرمز یه صدا دید.در یه لحظه صدا دهنش رو باز کرد دهنی که به اندازه دو برابر قد یه آدم عادی بود!! توی دهن یه گردباد بود که داشت اون فرد رو میکشید به سمت خودش . طرف فریاد میزد و کمک می خواست اما لحظه به لحظه بیشتر در دهن صدا فرو میرفت در آخرین لحظه که داشت فرو میرفت با تمام قدرت فریاد زد " ننننننننههه!! خددددددددد!!!!" که فرصت نکرد کامل بگه خدایا و برای همیشه رفت .
دیگه از فریادهای اون آدم خبری نبود تنها صدایی که شنیده میشد "بیا پیش من! " بود. راننده ما تازه به فکر افتاده بود .. تازه به فکر خدا افتاده بود......ادامه دارد.

Monday, November 29, 2004

خود سانسور شدم ای خدا

-- قسمت دوم داستان جاده به علت عدم درک متقابل! دوستان و عدم استقبال و عدم درک داستان منتشر نخواهد شد!
--بعضی از آهنگهاست که آدم از اونها خیلی خوشش میاد و بعد از چند وقت که دوباره میری سراغشون خیلی حال میده! مخصوصا که تا حدود زیادی با وضعیت هماهنگ باشه یکی از اون آهنگها "پنجره " هست . ( روی سکوی کنار پنجره/ همه شب جای منه / چند ورق کاغذ و یک دونه قلم / همیشه یاره منه .... یادتون اومد؟)

Wednesday, November 24, 2004

جاده : قسمت اول

پشت فرمون ماشینش نشسته بود و داشت توی یه جاده ای که به نظر بی انتها میرسید رانندگی می کرد. جاده اونقدر صاف و پهن بود که دیگه نیازی به اینکه بخواهی با چشم به دنبالش بگردی نبود. عقربه ها و نشانگر های ماشین هم نشون می دادند که اوضاع مرتب و منظم هست. رانده هم با نشانگرهای اضافی که خودش نصب کرده بود همه چیز رو تحت کنترل داشت . تنها ایرادی که میشد از اون وضعیت گرفت سر و صداهای اضافی بود که از توی ماشین میومد و حواس راننده رو گه گداری پرت میکرد. همین سرو صداها هم باعث شد در حالی که یکی از عقربه ها که برای نشون دادن مسیر تنظیم شده بود ، درست عمل می کرد راننده حواسش پرت بشه و اشتباهی وارد یکی از خروجی های جاده بشه. راننده تا فهمید که راه رو عوضی اومده تصمیم گرفت که برگرده اما برگشتن از اون خروجی با وجود ماشینهای دیگری که هر لحظه وارد خروجی می شدند کار آسونی نبود . بنابراین تصمیم گرفت خروجی رو ادامه بده اما هر چی که جلوتر میرفت هم سرو صداهای اضافی ماشین بیشتر میشد هم عقربه ها چیزهای نامفهومی رو نشون میدادند . یواش یواش داشت کنترل اوضاع از دستش خارج میشد. همینطور که مشغول سر و کله زدن با این اوضاع بود یک مرتبه صدایی شبیه رعد و برق شنید. اما اون هوای صاف و رعد و برق؟ جواب سوالش رو وقتی یه رعد سیاه از آسمون اومد و دورو برش رو پر از سیاهی کرد گرفت. صدای رعدها اول میومد و بعدش هم سیاهیشون به زمین می خورد. کم کم همه جا داشت تیره و تار میشد و به سختی می شد جاده رو دید. تا اینکه با آخرین رعدی که به زمین خورد دیگه هیج جا رو نمیشد دید. ماشین هم که کاملا از کنترل خارج شده بود آروم آروم سرعتش کم شد تا ایستاد........

اينجا عرب اونجا عرب همه جا عرب

از وبلاگ خورشيد خانوم:

و اما پيشنهادی که لگو فيش داده اينه که بمباران گوگلی کنيم که هر کس تو گوگل جستجو کرد “خليج عربی” اولين صفحه ای که ببينه اين صفحه باشه که توش نوشته "خليج عربی وجود نداره و خليج فارس رو جستجو کنين"! اگه زياد لينک بديم اونوقت درجه اين لينک بالا می ره تو گوگل و ممکنه اون بالاهای جستجو بياد.

تنها کاری که بايد بکنين اينه که تو وبلاگاتون بنويسين Arabian Gulf و اونوفت لينکش کنين به اون صفحه، يعنی اينجوری:

Arabian Gulf

در اين مورد اينجا بيشتر می تونين بخونين.



Tuesday, November 23, 2004

Relief

و اما بشنوید از جریانات دیروز:

ساعت 6.30 صبح دیروز که داشتم می رفتم دانشگاه به مامان گفتم تا 6 نمیام. مامانمم که حساس! گفت این وسطا یه زنگی بزن دلمون شور نیفته. گفتم چشم و زدم بیرون. پیش به سوی همون امتحان کذایی.
از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، شماره کلاس رو نمی دونستیم!! کلی با دوستم راهرو ها رو اینور اونور کردیم یهو دیدیم اِ این دختره هم کتاب ما رو داره می خونه:
- ببخشید امتحان فلان درس کجا برگزار میشه؟
- ساعت 11.30 تو کلاس 110.
- 11.30؟؟؟
- جلسه پیش گفت، نبودید؟!
- هان؟ آهان!!
بعد هم مثل دخترای خوب سرمون انداختیم پایین و از کلاس اومدیم بیرون. ولی حسابی سوختیم! نه به خاطر اینکه اگه خونه بودیم الان چقدر درس که نخونده بودیم، به خاطراین که تختخواب نازنین تک و تنها تو اتاق خاک می خورد!!
به هر بدبختی بود ساعت شد 11.30 بعد هم در چشم بر هم زدنی شد 1 !! جاتون خالی هیچ کدوم از سوالها شبیه اون چیزی که فکر می کردیم هم نبود
همینطوری گیجی ویجی رفتیم سلف ولی با شنیدن بوی جوجه کباب دامنمان از دست برفت و امتحان رو بی خیال شدیم.
هنوز آخرین قلپ نوشابه از گلوی مبارک پایین نرفته بود که دیدم دوتا از دوستام تو سر زنون دارن میان. یکیشون گفت سارا گند زدم!! رفتم خونتون زنگ زدم گفتم سارا امروز نمیاد دانشگاه؟!؟؟!!!!!! (محض توضیح عرض کنم ایشون هنوز اونروز منو ندیده بودن!) با خودم گفتم از سابقه دلشوره مامانم خبر نداری که زنگ زدی وگرنه اگه دوستای فاب خودم بودن، دو هفته هم که من نمیرفتم دانشگاه فوق فوقش زنگ می زدن خونمون می گفتن ما خودمون نرفتیم می خواستیم ببینیم امروز سارا رفته یا نه؟!!!
با اطلاع از اینکه الان خونه در حال ویران شدنِ کارت تلفن دوستم رو از دستش قاپیدم و دویدم تو حیاط. حالا مگه دختره ول می کرد؟ بعد هم یه مرد با پررویی تمام بعد از اینکه ازش پرسیدم شما حرفتون زیاد طول می کشه آخه کار ما خیلی ضروریه، گفت آره خیلی طول می کشه! و نذر 5 تا صلوات که اشغال باشه هم کارگر نیفتاد و ایشون شروع به صحبت کردن. من که دیدم الانه که تو خونه تلفات جانی و مالی بدیم رفتم سکه گیر بیارم با تلفن سکه ای بزنگم. ( هر چی به این مامان می گم یک موبایل برا من بخر که همیشه available باشم گوش نمیده که! البته موبایل که فقط باعث دردسره!!!) حالا تلفن سکه ای داغون، مگه خط رو آزاد می کرد؟! دیدم نخیر فایده نداره. برگشتم ببینم اونور آزاد شده یا نه. دیدم خدا رو شکر آره! دوستم هم که تو صف تلفن وایساده بود زنگ زده بود خونمون گفته بود دخترتون صحیح و سالم و صد البته زنده است. ولی مگه حرف به خرجشون میرفته، می گفتن باید صدای خودش رو بشنویم ( علاقه است دیگه!)
آقا گوشی رو ما گرفتیم...
چشمتون روز بد نبینه، گوشی رو گرفتن همان همون جا سر جا میخکوب شدن همان! صداهای نا هنجاری بود مخلوطی از گریه و داد و یه کوچولو هم فحش!! بعد از اینکه یک چند دقیقه ای گوش دادم به نتیجه نرسیدم بالاخره کی پشت خطه! اگه مونا ست که چرا انقدر داد و بیداد می کنه اگه مامانه که چرا صداش شبیه موناست؟ وقتی طرف یه کم خالی شد اومدم بگم شما؟ دیدم تابلوء
گفتم مونایی یا مامان؟
بله! مونا خانوم بودن که به علت ترس از دست دادن خواهر عزیزش دیگه رندگی براش مفهومی نداشته ولی بعد از شنیدن صدای من روح تازه ای در کالبدش دمیده شده بود و به صورت جیغ فوران کرده بود.
بعد هم با مامان صحبت کردم که دیگه 4 میخه بشه که من خودمم. نه دزدیده شدم، نه کشته شدم، نه اعضای بدنم به خارج از کشور صادر شده ، نه تصادف کردم نه...
و البته در کمال تعجب دیدم که با آرامش دشت با من حال و احوال می کرد. فکر کنم دلش خیلی برام سوخته بود! مامان جان در طی اعترافات بعدیشون توی خونه اذعان داشتن که دیگه به تصادف کردن من هم راضی شده بودن فقط من زنده باشم!!

و این مشکل چیزیه که من در طی این بیست و اندی سال که از عمرم می گذره باهاش در حال دست و پنجه نرم کردنم که قضیه با بزرگتر شدن من بهتر نشده که بدترهم شده!

Monday, November 22, 2004

امان از این دنیا...

ای ای ای!!! پیرمرد خجالت نمی کشه!! نشسته پشت پرشیا، مات و مبهوت دختر عابر، همین جوری داره میاد طرف من، نمی دونم فقط چطور ردش کردم، خدا رحم کرد فقط.

Saturday, November 20, 2004

حق و ناحق

یه معمایی بود راحع به یک آدم که همیشه راست می گفت و یک آدم که همیشه دروغ می گفت و این دو نفر بر سر یک دوراهی ایستاده بودند که یک راه درست بود و راه دیگری غلط و سوال این بود که چه سوالی باید بپرسیم که هر دو نفر جواب صحیح رو بگن.
من جواب معما رو نمیدونم ولی این رو میدونم که بیشتر آدمهای دنیا در این دو دسته قرار نمیگیرند. در واقع غیر از چهارده معصوم فکر نمیکنم کس دیگری وجود داشته باشه که همیشه حرف "حق" رو بزنه. در واقع میشه از دهن آدمهای "ناحق" هم گاهی اوقات حرف "حق" شنید و از آدمهای به ظاهر "حق" حرف "ناحق" ( گفتم به ظاهر چون افرادی که واقعا حق هستند در رفتارشون یه چیز برجسته ای هست که نمیشه منکر حقانیت اونها شد).اینها رو گفتم که این سه موضوع رو مطرح کنم :
-چه موقع بفهمیم کدوم آدم داره حرف حق رو میگه ( جواب اون معما میتونه به نوعی جواب این سوال باشه!)
-اصلا آیا ما آدمها می تونیم تعیین کنیم کدوم آدم "حق" است و کدوم آدم "ناحق"؟ شاید بگید خوب! از آدم حق می پرسیم! که به نوعی بر میگردیم به سوال اول . یا شاید بگید که از اون آدمی که واقعا "حق " هست بپرسیم ! که اینجا سوال سومی مطرح میشه که این آدم رو از کجا پیدا کنیم؟
- فکر می کنم تنها حق مطلقی که الان در دسترس باشه قرآن هست ( بگذریم که در جایی شنیدم در کشورهایی که حافظ قران ندارند ، مثل بعضی از کشورهای افریقایی ، تمام آیات مربوط به بنی اسرائیل از قران حذف شده!) . قرآن هم که همه میدونیم نیاز به تفسیر دقیق داره والا خوارج هم برای خودشون قرآن رو تفسیر می کردن. سوال اینه که از قرآن چگونه برای تشخیص حق و ناحق استفاده کنیم؟
(خواستم این مطلب رو یه جوری ربط بدم به موسیقی ولی گفتم در این مقال نگنجد و ان شاالله یه پست دیگه میذارم و مقصل بحث(و نه جدل!)کنیم. )

یک پیشنهاد

به نظر من علاوه بر مطالبی که تو وبلاگ نوشته می شه ، خبر های جدید علمی ، ورزشی و غیره بنویسیم تا هم مطالبمتن را بنویسیم و هم چیز های جدیدی یاد بگیریم
لطفا پیشنهاد های خودتون را بدهیذ و بیاییم به ان عمل کنیم

Friday, November 19, 2004

شلم شوربا

این غر ها رو دیروز زدم:

امروز اصلاً روز خوبی نبود. همش هم من دلم می خواد غر بزنم. آدم مامانش رو یک ساعت زیر بارون علاف کنه آخرش هم کلید نداشته باشه خیلیه.
اصلاً چرا امروز بارون میومد؟ اصلاً من چمیدونستم مامان کلید بر نداشته؟ این همه ترافیک دم خونه ما چیکار می کنه؟ مثلاً قرار بود امروز زود تر از روز های دیگه پاشم یه کمی درس بخونم، دیر تر پاشدم که زود تر نه. اووووه اینهمه راه رو تو ترافیک بری و بر گردی به خاطر دو تادونه کلید که لنگه همونا تو چند قدمیته ولی پشت در!
اه! چقدر من از روزایی که اینقدر نزدیک امتحانه بدم میاد. اصلاً چرا علی امروز یه ساعت زودتر تعطیل شد؟ بگذار به آدم بگن غرغرو، گاهی وقتی آدم هر چقدر دلش دلش می خواد غر می زنه و کلی هم کیف می کنه. وای اگه بدونید من امروز چقدر غر زدم!! آخه این مونا نباید یادش بمونه کلید رو بر داره، اونم وقتی که بارون میاد؟ حالا خوبه یادش مونده بود زیر گاز رو خاموش کنه. اما نه، اونم خودم بهش گفتم. مگه مونا چیزی هم یادش می مونه؟
اینم شد زندگی؟ من هیچی درس نخوندم. ولی کو تا یکشنبه!! هرچند چشم به هم بزنی گذشته.
وااای! مامان خونه نبوده که ناهار درست کنه. نه! تخم مرغ داریم! حالا کی جرات داره غر بزنه!!

معمولیت!

...آهان دیگه اینکه ادما خیلی معمولی اند!!اینم واسم تعجب اور شده. یعنی نماز می خونن،روزه می گیرن،قران می خونن به موازاتش فیلم و موسیقی مجاز و غیز مجاز!! رو گوش می دن،بعضیا وبلاگ می نویسن ،یه کمی غر میزنن به جون اوضاع،کار می کنن ...بعد دوباره نماز می خونن،غر می زنن،وبلاگ می نویسن،کار میکنن....
چه جوری ما ها اینقدر معمولی هستیم یا چه جوری انقدر دچار معمولیت شدیم؟!چه جوری این همه کارهای معمولی رو با هم انجام می دیم؟!
خسته شدم.خسته شدم از این همه معمولیت.خسته شدم از این که هی یه سری کار ها رو با هم انجام می دم!
چرا این جوری شدم؟!
چرا این جوری شدیم؟!
....
این متن رو سه شنبه اواخر شب نوشته بودم.اون روز انگار تمام معمولی بودن ها معمولیت ها و روز مرگی های خودم و همه آدمها خراب شده بود تو سرم وبد جوری فشار می اورد.اذیت می کرد!ولی الان که چند روز کذشته باز همه چیز معمولی شده.
معمولیِِ معمولی.

Thursday, November 18, 2004

زنبیل رو بردار و بیار

طراحی وب سایت با فلش

طراحی پوستر

کارهای گرافیکی




مخلوط

چه کیفی داره آدم خیسی، سردی ، داغی، سیالی و مهر و محبت رو با هم حس کنه!

Wednesday, November 17, 2004

lol

در حال خواندن یک متن بودم که به این جمله رسیدم و به جهت تشابه عناصر موجود در جمله و وبلاگ عین جمله را نقل می کنم ( یعنی اینکه فکر نکیند جمله از من هست!)
" وقتی لیمو ترشی (سختی و مشکل) به دستتان رسید سعی کنید از آن لیموناد گوارائی بسازید ( استفاده بهینه از تجربه)."

Tuesday, November 16, 2004

مبارک باشه!

سه پله صعود براي قدرت اقتصادي ايران در جهان


صندوق بين‌المللي پول اعلام كرد: جمهوري اسلامي ايران در سال جاري ميلادي با سه پله صعود به سي و دومين قدرت اقتصادي جهان تبديل خواهد شد.
به گزارش خبرگزاري فارس، صندوق بين المللي پول در گزارش چشم انداز اقتصادي جهان نوشت: ‌در حالي كه ايران در سال 2003 ميلادي با توليد ناخالص داخلي به ارزش 138 ميليارد دلار پس از 34 كشور جهان در رتبه سي و پنجم قرار گرفته بود، ارزش توليد ناخالص داخلي ايران در سال جاري به 165 ميليارد و 973 ميليون دلار افزايش خواهد يافت و ‌ايران از اين نظر در سال جاري از كشورهاي هنگ كنگ، پرتغال و تايلند پيشي خواهد گرفت و به رتبه سي و دوم صعود خواهد كرد.
بنابراين گزارش، در حالي كه سه كشور هنگ كنگ، پرتغال و تايلند در سال گذشته توليد ناخالص داخلي به ارزش 156 ميليارد دلار، 147 ميليارد دلار و 143 ميليارد دلار داشته اند و جلوتر از ايران بودند، ارزش توليد ناخالص داخلي اين سه كشور در سال جاري ميلادي به ترتيب 164 ميليارد دلار، 163 ميليارد دلار و 7/165 ميليارد دلار پيش بيني شده است كه كمتر از توليد ناخالص داخلي ايران است.
گزارش صندوق بين المللي پول حاكي است: در حالي كه ايران در سال گذشته دهمين قدرت برتر اقتصادي در آسيا بود، در سال جاري به هشتمين قدرت اقتصادي آسيا تبديل مي شود.
براساس اين گزارش، آمريكا با توليد ناخالص داخلي 11750 ميليارد دلار در سال جاري همچنان قدرت اول اقتصادي جهان خواهد بود.
ژاپن نيز پس از آمريكا با توليد ناخالص داخلي 4621 ميليارد دلار در رتبه دوم جهان قرار خواهد گرفت.
كشورهاي آلمان، انگليس و فرانسه نيز هر كدام به ترتيب با توليد ناخالص داخلي 2672 ميليارد دلار، 2128 ميليارد دلار و 1986 ميليارد دلار در رتبه هاي سوم تا پنجم قدرت اقتصادي جهان قرار خواهند گرفت.
اين گزارش حاكي است: ارزش توليد ناخالص داخلي كشورهاي ايتاليا و چين نيز در سال جاري به ترتيب 1649 ميليارد دلار و 1600 ميليارد دلارخواهد بود واين دو كشور رتبه هاي ششم و هفتم را اخذ خواهند كرد.
براساس گزارش صندوق بين المللي پول، ارزش توليد ناخالص داخلي كشورهاي استراليا 602 ميليارد دلار، اتريش 282، بلژيك 338، برزيل 558، كانادا 970، دانمارك 236، فنلاند 179، يونان 199، هند 654، اندونزي 222، ايرلند 176، كره جنوبي 667، مكزيك 663، هلند 568، نروژ 242، لهستان 229، روسيه 571، عربستان سعودي 251، آفريقاي جنوبي 174، اسپانيا 964، سوئد 336، سوئيس 351، تايوان 307 و تركيه 312 ميليارد دلار خواهد بود كه بيشتر از ايران است.

Monday, November 15, 2004

مردمان آنرا گیر سه پیچه خوانند!

بدینوسیله خدمت دموکراسی صورت پیشنهاد می کنم که تغییراتی در ظاهر وبلاگ بدهید به این صورت که در ذیل اسم آقا مجید مرقوم بفرمایید " فامیل دور و رفیق دور!" ( آقا مجید جون هر چند آف لاین گذاشتی ولی چون این دور و برها پیدات نمیشه دیگه شرمنده!) .
در ضمن یک ستون جدید به سمت راست اضافه کنید با عنوان " نویسندگان از نوع فامیل نزدیک و در عین حال دور!" و اسامی آن عده را که به خواب جد خودشان نیز محلی ننهادند در آن ستون مرقوم فرمایید.
در آخر از شما خواهشمندم که در صورت عدم برخواستن بخار از این عناصر نام آنها را فاش کنید! ( تهدید از نوع روزنامه فخیمه کیهان!)

با تشکر : گووولی پسر

Friday, November 12, 2004

این نیز گذشت

این طور که بوش میاد، فردا آخرین سحر و افطار ماه رمضان امسال ه، که چقدر زود گذشت. شاید برای من امسال یکی از لوس ترین ماه رمضان های عمرم بود. صبح از خواب پا می شدیم می رفتیم سر کار، شب هم 7-8 بر می گشتیم خونه. افطاری که تو شرکت صرف شده بود، خونه شام رو می خوردیم، یه خورده دست و پا مون رو دراز می کردیم و بعدش هم خواب!!! اگه جمعه ها نبود که واقعا دیگه هیچ فرقی با ماه های دیگه نمی کرد و همون 3-4 جزء قرآن رو هم نمی خوندیم. خدا زیاد کنه این پنج شنبه جمعه ها رو.
راستی دقت کردین نیمه دوم ماه رمضون چقدر شلوغ پلوغه. هر جمعه که یه بساطی هست، 3 شب هم که احیاء و آخرش هم که نماز عید! حال می ده ها، آدم مجبوره یه خورده خونه و زندگی رو ول کنه پاشه بره بیرون.

خیلی وقت بود تو بلاگر لاگین نکرده بودم!!! شرمنده، شما از من یاد نگیرید.

Wednesday, November 10, 2004

مشت محکمی بر دهان آنان که اول می اندیشند بعد خواب میبینند

بابا این استاد ما خیلی باحالِ! دست پیش می گیره که یک وقت پس نیوفته:
جلسه پیش اومده می گه وقتی دارین پروژتون رو انجام میدین خطای آزمایش رو 0.05 در نظر بگیرین. حالا ما اومدیم کلی حساب کتاب کردیم ، عددمون یه چیز مزخرف دراومده. چطوری؟ حجم نمونه ای که از جامعه گرفتیم با حجم خود جامعه یکی شده!! خوب حالا این هیچی، اومدیم سرکلاس استاد داره از بچه ها می پرسه نتیجه این قسمت چی شد؟ وقتی جواب رو می شنوه برق از کلش میپره بعد هم میگه خوب لابد چون دقت آزمایش با توجه به حجم نمونه کم بوده اینطوری شده. حالا بچه ها هی دارن میگن بابا! استاد! یه جای کار داره می لنگه ها!! آخر سر یکی از دخترا (بازم ای ول به خودمون) رفت کنار میز استاد و در طی یک ربع سر و کله زدن انگار دوزاری استاد جان افتاد!
خوب حالا باید چی کار کرد که سوتی نره؟
آهان!
میگه: ببینم، شما چطوری دارین پروژتون رو انجام میدین که سوال براتون پیش نمیاد؟؟! (چیز دیگه نبود بهش گیر بدی؟) بعد هم در ادامه میفرمایند: وقتی سوال ندارین یعنی خیلیا انجام نمی دن اونایی هم که انجام میدن با دقت انجام نمیدن! چرا دفعه پیش وقتی من گفتم خطا رو 0.05 بگیرین هیچ کی نگفت چرا؟ خطا رو حالا 10000 بگیرین!
ما رو میگی، این بار برق از کله ما پرید!! آخه آدم عاقل 0.05 کجا 10000 کجا؟ چطوری تونستی اینا رو با هم قاطی بگیری؟!!!!!
هیچی دیگه آخر سر بدهکار هم شدیم:(

Tuesday, November 9, 2004

من هنوز خواب میبینم

دوش در عالم رویا دیدم که در باغی سکنی گزیده ام بس نکو و در باغ مشغول تفریح و تفرج ام و گه گداری بیل زدن! در حین گشت و گذار در آن باغ مصفا از دور شیخی دیدم خوش صورت و سپید موی و عرق چین سفید بر سر. چون به نزدیک آن شیخ رسیدم عرض کردم " السلام یا شیخ!". شیخ را خندان یافتم چونان که فرمود " سلام بر پسر فرزند ارشدم! چه می کنی در باغ ما؟" متعجب شدم و عرض کردم " یا شیخ! چون مرا خواندی نوه ات؟" گفت "مر مرا نشناختی ؟ من همانم که منزلگه خود در بلاغ اسپوتیه بر نام من زدید" بسی مشعوف شدم و بر سر در باغ نظری فکندم و دیدم بر آن نام " خانواده ما " نگاردند! پس از شیخ پرسیدمش عقاید پیرامون منزلگه فرمود: " بسیار نکو حال شدم آن هنگام که مطلع شدم بعد از بیست و اندی سال که از فوتم رفته نوه هایم گرد هم آمدی و حال خویش در این منزلگه عرضه داشتی برهم . از تو و آن نوه ام که نام لیمو بر خود نهاده بسیار راضی ام که هر دم بلاغ را "اوپ دایت " می کنید و احوال خود در آن عرضه دارید و بسیار ناراضی از دست آنان که پیمان خود در شرف شکستن دارند و مدت مدیدی است که بلاغ به خط خود مزین نکردند . از آنانی هم که گه گداری به این محل سری می زنند چون اکسیژن و ... نه راضی ام و نه شاکی ! سلام من به آنها برسان و بگو با ما به از این باشید!" و از خواب پریدم پس بر خود واجب دانستم که سخن جدتان حاج میرزا علی ، بر شما گذارم و اندرز دهم که نزدیک است که پیمان خود فرو گذارید و خطتان حتی در آرشیو بلاغ نیز یافت نشود و مغضوب جد بزرگوار گردید!
پاینده باشید!

Monday, November 8, 2004

خدا نکنه ادم یه روز بد بیاره کلهم پشت هم تا اخر میاد.
از صبح دلم واسه چیزای مختلف شور می زد.ولی این اخری دیگه خیلی فجیع بود! دوستم یه چند روز بود که حالش خوب نبود نمیومد دانشگاه.حالا امروز زنگ زدم خونشون می گن بردیمش بیمارستان!!
از اون وقت تا حالا خیلی حالم گرفتس.اصلا قبلی ها رو فراموش کردم.دعا کنید چیز خاصی نباشه.
ولی مگه برا یه چیز غیر خاصم ادم و می برن بیمارستان؟!

نماز عشق

عاقبت دیدی که خون سجاده شد
بعد از این دیگر معما ساده شد
این همان رمز است در خاک جنون
یک موذن یک اذان در دشت خون
او دلیل پاکی راز و نیاز
او دلیل هر اذان و هر نماز
در نماز عشق بود و بنده شد
ضربتی خورد و رکوعش سجده شد
سجده در خون شد مقام آن شهید
سجده را یزدان از آنجا آفرید
او نماز عشق را تفسیر کرد
نانجیبان را غل و زنجیر کرد
این نماز مهر و ماه و کیش بود
یکهزار و چهارصد سال پیش بود
ما کجا و این نماز خون کجا؟
ما کجا و این تن گلگون کجا؟
ما حریم لاله را دزدیده ایم
ما اذان عشق را نشنیده ایم
...

Saturday, November 6, 2004

از عاشقترین معشوق:

من طلبنی وجدنی
و من وجدنی عرفنی
ومن عرفنی احبنی
و من احبنی عشقنی
و من عشقنی عشقته
و من عشقته قتلته
و من قتلته فعلی دیته
و من علی دیته

فانا دیته
-----
*امشب طلب کنیم اون نقطه انتها رو ازاون بی انتهای مطلق.
التماس دعا

Friday, November 5, 2004

NOV 2004


شب قدری که باقی مونده بر و بچه های وبلاگ رو فراموش نکنید....



Sunday, October 31, 2004

سر دوراهی میشینم

دیدی چی شد؟! دیدی چه بلایی سرم اومد!؟!؟!؟ حالا دیگه با این زندگی چه بکنم؟!!!
باید بین شریعتمداری و کیهان و Orkut یکی رو انتخاب کنم!!! خوب خاک به سر شدم دیگه!
خوب! این جملات بالا متعلق به من نیست بلکه متعلق به یکی از مریدان آقای شریعتمداری است که مقاله امروز کیهان راجع به Orkut رو خونده! که طبق معمول هم به این میرسه که چقدر استکبار خفنه! چقدر جوونها بیچاره میشوند و .....
من یکی دیگه از دست این آقای شریعتمداری و روزنامه اش کلافه شدم! خدا نکنه یه روز این بابای ما مقالات کیهان رو بخونه!! اوه اوه.. وای !! تصورش هم دهشتناکه!
یه دفعه به وبلاگها گیر داد و همه رو به یه چوب زد که " هرزه نگار" هستند و ریشه جوونها رو خشکوندند . ... بعد فهمید که سوتی اساسی داده !
فیلتری هم که کلی سایت سیاسی و یا هر چی که عشق صاحب فیلتر کشید با اسانس چند سایت مستهجن رو فیلتر میکنه حاصل دسترنج و گیر دادنهای پیاپی ایشون هست! به همون اتهام هرزه نگاری!
امروز هم که Orkut و اینکه نود درصد پیامهای این شبکه "هرزه نگاری " هستند! جوونها روزی سی و پنج سال پای این شبکه وقت تلف می کنند و .... از جفنگیاتی( با عرض معذرت البته !) هستند که امروز به هم پیچیده اند!
یکی حالی ایشون و دارو دستتش بکنه که اینترنت و Okut و وبلاگها و .. همگی از ابزارهای ارتباطی جدید هستند و کاری رو می کنند که روزنامه شما بیست – سی سال پیش می کرد.حالا دیگه به خاطر چند استثناء همه رو نابود می کنند ؟! این مربوط میشه به همون " توهم توطئه " که ایشون دچارش هست! ( یا شایدم توهم هرزه نگاری همه به غیر از آقای شریعمداری و آقای احمدی نژاد!)

وای خسته شدم! چقدر گل لگد کردم! برم قبل از اینکه کسی اخطار بده برم بیل بزنم!( الان شبه چشمم بیل رو نمیبینه! باشه فردا !)

Thursday, October 28, 2004

سه فیلم با یک بلیت

اول : کشف جدبد:
دیروز فهمیدیم که یکی از چیزهایی که که خیلی کیف داره اینه که هشت نفره سوار یک RD بشیم که بنزین نداره! جاتون خیلی خالی، آی خندیدیم!ای خندیدیم که نگو! ( البته دو نکته وجود داره : اول هفت نفر بودیم نه هشت نفر ولی چون یکی مون نزیک به صدو سی کیلو وزن داره براحتی میشه جای دو نفر حسابش کرد! دوم اینکه شماها از این کارها نکنید چون ترمز ماشین شده بود عین ترمز قطار و سیصد متر جلوتر تازه یه اثراتی از ترمز کردن ظاهر میشد! در ضمن کلی هم تابلو بود!مخصوصا وقتی برای مسافرهای کنار خیابون بوق میزدم!)
**
دوم : زیر آبی:
سر کلاس" شبکه" و در هنگام تقسیم پروژه:
استاد- شما می خواهید راجع به چه موضوعی تحقیق کنی؟
دانشجو- استاد "سوئیچهای نوری"!
استاد- بارک الله! سخت افزاری یا نرم افزار؟ ( این استاد به طرز تابلویی از دانشجویان سخت افزار خوشش می آید و خودش هم کاملا به این نکته اذعان دارد!)
- سخت افزار!
- ببینین! این سخت افزاره! حالا چرا "سوئیچهای نوری"؟!
-(ای بابا گیر نده دیگه!) استاد چون از این موضوع خوشمون اومده!
- چرا؟
-( نخیر مثل اینکه نمیشه زیر آبی بریم!) استاد چون ترم پیش که با شما "انتقال" داشتیم تا یه حدودی راجع به این موضوع تحقیق کردیم اینه که گفتیم این ترم از دنبالش تحقیق کنیم!
ما که نشنیدیم ولی احتمالا استاد در اون چند ثانیه ای که به دانشجو نگاه می کرد در دلش گفته :"اِ؟ زرنگی؟ که بری نصف دیگه اون مطلب ترم پیش رو ترجمه کنی بیاری؟ الان درستت می کنم!"
استاد- خوب شما برو راجع به امنیت در سوئچهای نوری تحقیق کن!
دانشجو- چشم استاد( ای خدا خفت کنه که کاسه کوزه ما رو ریختی بهم!)
و این گونه بود که مجبور شدم اینترنت را به طرز خفنی بجولم! و هر چه می جولم کمتر میابم!
**
سوم:
دیدی لیمو خانم که آدم میتونه یه بارکی کلی گل لگد بکنه و در ضمن هم عین تراکتور پست نده!(همه رو بریز توی پست به خورد ملت بده دیگه! کاری داره؟)




Monday, October 25, 2004

مسئلة یا شیخ

چند وقت هست که مسئله ای ذهن من رو به خودش مشغول کرده. اون مسئله هم این است :
چرا در ماه رمضان بازده کارهای روزمره مردم اینقدر کم میشود؟ مغازه دارها که یک خط در میان مشغول شغل شریف هستند. کارمندها هم که در حال جیم زدن هستند و در هر شغلی به همین ترتیب!
به عبارت دیگر می توان این مسئله را اینطور مطرح کرد که مگر انسان سازی و یا عبادات ویژه ماه رمضان( جدا از اینکه آیا این عبادات در مردم اثر میکند یا نه!) منافاتی با جنبه های دیگر زندگی دارد؟ اگر دارد، پس چرا مملکت را رسما در این ماه تعطیل نمیکنند که مردم با خیال راحت به نماز و دعا و قرآن برسند و اگر منافات ندارد ( که شخصا فکر می کنم ندارد)پس چرا مملکت به حال نیمه تعطیل در می آید؟ شنیده ام که در عربستان سعودی مردم در شبهای ماه رمضان فعالتر هستند و بعضی از امور را به بعد از افطار موکول کرده اند. ما ایرانیان هم تماشای انواع و اقسام سریال و خوابیدن در ساعت ده شب را به بعد از افطار موکول کرده ایم!
شاید هم بنده خیال می کنم بازده کارها پایینتر است ولی افرادی هم که از بنده بیشتر در اجتماع فعالیت می کنند با این نظر موافق هستند.
به نظر شما هرچه عیب است از مسلمانی ماست؟ یا هر چه عیب است ز ایرانی ماست؟ یا هر چه عیب است ز دولتمردان است؟

Sunday, October 24, 2004

AUDI TT


من متعلق به همه شما هستم


Thursday, October 21, 2004

-

یه کار متفاوت با کارهای همیشگیم. امیدوارم خوشتون بیاد
!i!i!i!i!i!i!i!i!i!

Wednesday, October 20, 2004

به یک پیام بازگانی توجه بفرمایید

چون در اینجا قادر به پخش این آگهی نیستیم لذا متن فیلمنامه آنرا ملاحظه بفرمائید:
داخلی ، روز :
( صدای راه رفتن یک مرد! سپس صدای باز شدن در )
پدر – سلام
پسر – سلام از ماست.
- باز چه بلایی سر این پژو آوردی!( با لحن عادی! عجیبه نه!؟)
- والله این دفعه من بی تقصیر بودم.
- حالا خسارت گرفتی؟ بیمه واین جور چیزها رو چی؟
- عرض شود که .....این دفعه ماشین دیگری در کار نیست!
- (با لحن متعجب) یعنی چی ؟؟؟
- ( با لحن یک نادم پشیمان) اول بگم که به جام خودم من هم دستی رو کشیده بودم هم ماشین تو دنده بود! حدود ساعت یک بود که یه نفر زنگ زد و گفت که آقا این ماشینتون رفته پایین و... خورده به درخت پایین کوچه!
-..........
-( همچنان با لحن نادم پشیمان ) والله فکر کن خودت بودی! کاریه که شده دیگه !
-( صدای حرف زدن پدر و پسر در پس زمینه ) : شباچصیست در خدمت شماست ! شانسهای گل و بلبل و گولی مگولی خود را به ما بسپارید تا شما را به Lucky Luck تبدیل کنیم!
( خدایی من کاره ای نبیدم! )
**
پی نویس: این اینترنت که من استفاده می کنم افتاده به جون Blog spot بنابراین من نه میتونم وبلاگ رو به طریق عادی ! ببینم نه کامنت بدم تا یه چند وقتی! این هم در راستای همون شانس ذلیل مرده هست !

Tuesday, October 19, 2004

حاج اقا ال.جی

همین مونده بود که ال.جی برای طاعات و عبادات ما ارزوی قبولی کنه!

Monday, October 18, 2004

-

خدا در همین نزدیکی ها
دم افطار انگار خدا می آید همین نزدیکی ها
.نزدیک سفره دستت به سفره نمیرود می خواهی باز هم مهمان باشی.
چشمانت بارانی میشود.
انگار ابر عشق ؛ حالا مجال باریدن یافته است.
می خواهی چیزی بگویی؛دعایی بخوانی
اما بغض راه گلویت را می بندد.
حالی ات میکند که چه جای حرف و ذکر !
که آن شنوای بزرگ,در فاصله ای اندک حضور دارد.
دلت میلرزد
وجودت از او پر می شود
عشقش را یکهو می ریزد توی جانت
تب میکنی چهره ات گلگون می شود .
حالا سبک شده ای می خواهی پرواز کنی تا عرش بالاتر از فرشته ها
اما نمی گذارند بروی!اما چرا؟
چون فرشته ها هم قرار است در شبهای این ماه به زمین بیایند
چرا؟
که تماشا کنند مهمانان خدا را و پرنیان بالهاشان را بگسترانند برای روزه داران.
زمین گیر می شوی ؛چرا که جایی ارزشمند تر از زمین نیست و گر نه فرشتگان خدا
به آنجا کوچ می کردند.
خنده روی لبها یت مینشیند .
نگاهت به دور دستی نا معلوم خیره می ماند ؛بهشتیان را می بینی که حسرت نشستن کنار سفره افطار تو را دارند ...

اندرز پاره

ای فرزند! اکنون که بعد از سالها تلمذ در محضر اساتید گونِِگون ، پاره ای علم بهر استفاده اندوخته و در مکتب خانه آزاد چندین و چند واحد پاس نمودم تو را سفارش می کنم که در هنگام کسب دروس عالیه از اساتیدی که چون زنبور بی عسل علم خود انتقال نتوانند داد و در روز داوری نمرات عالیه چونان نقل و نبات پخش کنند ، دوری کن که تو را پخته خوار کنند و زحمت کسب علم را در تو بکشند و تو را بسان خود بی علم بار آورند! و در مراحل بالاتر بواسطه همین اساتید در دروس کم خواهی آورد و به آن استاد ناسزا خواهی گفت که در ماه رمضان این کار موجب خسران است و در ازمنه دیگر موجب بهتان!
استاد فزون مایه که پوست در کند
صد به بود زانکه نمره در کرد!
( البت! راه حل سومی نیز موجود است که عبارتست از اخذ درس با استاد نمره در کن! و رفتن سر کلاس استاد پوست در کن! که اگر وقت و سایر موارد اجازه داد راه حل نکوئی است!)

Sunday, October 17, 2004

ضيافت الله به اين مي گن

ماه رمضونا دانشكده ما تگزاسِ! از يه طرف ساف كه بازه از طرف ديگه هم بعضيا طوري رفتار مي كنن انگار عمداً مي خوان بگن ببينين ما روزه نيستيما!!
مثلاً امروز آش مي دادن. حدود پنج دقيقه مونده به اذان شروع كرده بودن به پخش كردن، حالا قبل از اينكه اذان بگن هركي گرفته وايساده به خوردن، يعني پنج دقيقه صبر كردن انقدر سخته؟!
نمي دونم والا، البته همه كه اينطوري نيستن. در مورد خيليا هم آرايشا كمتر ميشه، مقنعه ها مياد جلوتر. اما انگار تغييرات مثبت فقط تو خانوماست، ماشالا آقايون كه تازه تيكه پراكنيشون عود مي كنه!!

porsche QT LA

porsche QT_LA,

روی عکس زیر کلیک کنید تا عکس بزرگتر رو ببینید.
Created by MasterMosi




Friday, October 15, 2004

آرزو

می خواستم راجع به ماه رمضان بنویسم اما فکر کردم حتما کس دیگری این کار را خواهد کرد. پس گفتم از قول خودم بنوسیم . از اینکه اصلا دوست ندارم امسال فقط گرسنگی و تشنگی بکشم. اصلا دوست ندارم اون اندک اثری که ماه رمضان بر روح نیم بندم میگذاره همون هفته اول شوال از بین بره.دوست دارم واقعا آخر ماه رمضان از اینکه این ماه تمام شد و اگر زنده بودیم باید تا سال آینده صبر کنیم حسرت بخورم.
خوب از قدیم گفتند آرزو بر جوانان عیب نیست. شاید این چیزهایی که دوست دارم عملی نباشه اما اون ته ته دلم دوست دارم اینطوری باشه.
نکته : در این ماه شیطان زندانی است بنابراین هر خلافی سر زد ، دیگه بلا واسطه میرسه به خود خودمون!
(به من نمیاد برم بالای منبر! نه؟)

Thursday, October 14, 2004

تشکر و سپاس

برای تحقیقاتم یه عالمه مطلب پیدا کردم.ولی نمی دونستم با این وقت کم چه جوری میشه این همرو ترجمه کرد!
حالا به طور اتفاقی یه پایان نامه پیدا کردم که دقیقا ترجمه متن هاست D:

وااااای خدا جونم متشکرم که اینقدر به بنده هات لطف داری!

Monday, October 11, 2004

پاییزِ پلیس

خانمها ، آقایون! پلیسهای اتوبان صدر و بابایی دارند مثل برگ درختان پاییزی ، یک به یک به افسانه ای تبدیل میشوند! حالا اینکه یکی یکی از سر کار جیم میزنند یا در دعوا با رانندگان محترم سر به نیست می شوند یا توسط رانندگانی که برای گرفتن جریمه ترمز نمیکنند به دیار باقی می شتابند یا به خاطر هفته نیروی انتظامی مرخصی تشریف دارند یا اینکه زیادی شیطون بلا شدند و این گوشه کنارها قایم شدند یا به محلات بی قانون تر کوچ کرده اند دیگه الله اعلم! حالا ممکن هست که هنوز هم پلیس دیده بشه ولی لااقل مثل یکی دو ماه پیش مثل مور و ملخ! تو خیابون پلیس نریخته!
شاهد هم آقا حامد هستند که هفته پیش به اتفاق ایشان عنقریب یک کیلومتر در بزرگراه صدر به جولان پرداختیم و بعد یادمون افتاد که ای بابا ! کو کمربند!؟!؟! و آبی از آب دِگر نتوان جنبیدن!
هی هی هی ! آری ای فرزند! فقط عزم آن داشتند که چند برگی به دوسیه قطور تأدیبات معوقه مرکب اضافه کنند! ( چرا یهو فارسی دری از خودت در وکولی؟)

Thursday, October 7, 2004

مصلحت

یک کلام اینجا می خوای بنویسی باید هزار جور مصلحت اندیشی کنی که باعث می شه بعضی وقت ها (مثل الان) اصلا بی خیال نوشتن بشی!!

Wednesday, October 6, 2004

اعلامیه

اینجانب در این زمان و از پشت این تریبون دیجیتالی اعلام می کنم که رسما به فرقه " شباچسصثیست"(با تلفظ shabachesesist مخفف عبارت "شانس با چه سه(س،ص،ث)ای هست) گرویده و همون نام "گووولی پسر" که برگزیده بودم دوباره انتخاب کردم و تنفر خود را از فرقه ضاله "خر شانس" ها ابراز میدارم.
ضمنا به تمامی صاحبان دستهای آشکار و پنهانی که سعی دارند بنده تحصیلات خود را با مشقت هر چه تمامتر به اتمام رسانم و در این را از تمامی ابزارها، من جمله تعویض استاد گل گلابی با نوع دهشتناک تا انداختن چهار فروند امتحان در دو روز، نیز اعلام میکنم :"هر چی سنگ بندازی خیالی نیست آبجی! همه درسها رو با هر استادی که طلبه ای پاس میکنم تا اون چشات در بیاد!!"

Tuesday, October 5, 2004

تایتل مهم نیست نوشته مهمه !

ای بابا !خوب بیخود نیست که سطح تحقثق و تفحص و پژوهش تو کشورمون پایینه دیگه!سه روز نشستم پای کامپیوتر به جای اینکه وبلاگ بخونم هی مقاله سرچ می کنم ماشالا یکی از یکی بیخود تر!هر عنوانی رو می زنی چندین هزار صفحه باز می شه ولی مگه به درد می خورن؟! می گفتم این گوگل چه جوری این همه مطلب و میاره ها.خوب چرت و پرت اوردن که کاری نداره.
باید تحقیقمون تا دو هفته دیگه همراه با متن تایپ شده به زبان اصلی اماده باشه.منبعش هم از سال 2000 تا 2004 باشه واقلا 1 ساعت تموم هم طول بکشه 10 نمره نافابل هم داره.حالا بگو به کدوم استاد باید تحویل بدیم؟ همون که ترم پیش می خواست ما رو بندازه_ننداخت!_ و اینجانب نباید کم بیارم!
می خواستم از یه چیزای دیگه بگم اصلا .از اینکه روزها چقدر مهمن.یعنی روزهایی که توشون یه اتفاق مهم افتاده و به این واسطه مهم شدن.می خواستم بگم که این جور روزا اصولا یه جوری هویت ما محسوب میشن _حالا چه دارای یه مناسبت ملی باشن جه مذهبی _می خواستم بگم اگه این روزا رو فراموش کنیم در واقع خودمون رو فراموش کردیم . می خواستم بگم اخه چرا واسه عید نیمه شعبان و مبعث هیپکس تو وبلاگ فخیمه ما چیزی ننوشت.یعنی یادمون رفته بود؟!
امان از این تحقیقات که نمی ذاره آدم حرفاش یزنه!

Sunday, October 3, 2004

يك روز معمولي

* اين مطلب رو ديشب نوشتم اما وقت نكردم پستش كنم.


امروز كلاً روز من نبود. صبح كه از خواب پا شدم ماهيچه هاي پهلو هام و شكمم درد مي كرد. اول فكر كردم بد خوابيدم ولي دردِ ول كن نبود. دو زاريم افتاد ديروزش 4 تا دونه هولاهوپ زدم، منم حساس، به اين كارهاي خشن عادت ندارم كه. با هزار آه و ناله پاشدم رفتم جايي كار داشتم، خانومه ميگه از همين امروز ديگه اين كار شما جزو مسئوليت هاي ما نيست بايد فردا بريد فلان جا. دست از پا دراز تر برگشتيم منزل.
تا ظهر به خير و خوشي گذشت. پا شديم رفتيم دانشگاه، استادِ تا لحظه آخر بلكم بيشتر درس داد. چون استاد جان درس رو زيادي كش داد خط اولي كه سوار مي شيم ميايم هفت تير ديگه اتوبوس نداره. از اونجايي كه ديروزش عروسي بودم و براي عروسي تو بهمن كلي نقشه كشيدم ، تاكسي رو بيخيال ميشيم و به هواي ميزون كردن هيكل تاهفت تير رو پياده گز مي كنيم.
خسته از تمام اين بند و بساط ها مي رسم خونه. در اطاق رو باز مي كنم يه بوي خوبي به مشامم مي خوره ولي قضيه مشكوك مي زنه، سر منشا اين بو كجاست؟
ميام تو اطاق. اولش متوجه چيز خاصي نمي شم. هنوز در حاليكه دارم دنبال منبع بو مي گردم مي شينم رو صندلي. نگاهم به زمين مي افته. يه چيزي مثل خاك رس رو زمين پخش و پلا شده. ولي آخه خاك رس كه اين بو رو نمي ده! اصلاً خاك رس كجا بود؟ نگاهم كه به روي ميز مي افته، آه از نهادم بلند مي شه. جعبه پنكيك نازنينم كه دو هفته بيشتر از خريدش نمي گذره، خالي روي ميزِ و محتوياتش خورد و خاكشير روي زمين ريخته و بعد هم جاش به طرز ناشيانه اي پاك شده، با قيافه بر افروخته اي وارد هال مي شم. مامان و علي دارند تلوزيون مي بينند . با لحني كه سعي مي كنم آروم باشه ميگم كي پنكيك منو ريخته وسط اطاق؟ مامان مي گه هر كي ميره تو اطاقت. پس مامان چيزي نمي دونه، ولي علي قيافش بد جوري مشكوك ميزنه. مي گم علي كار توئه؟ انگار دو نيروي خير و شر درونش به جون هم افتادن كه راست بگه يا نه. بالاخره طبق معمول خوبي بر پليدي غلبه كرده و ميگه به خدا دستم خورد نمي خواستم بريزمش. تمام دق و دلي هاي از صبح رو سرش خالي مي كنم، بعد هم تا يك ساعت غرغر مي كنم.
بعد از همه اينا دوستم زنگ زده، مي گم اون فيلم ها كه بهت گفته بودم چي شد؟ ميگه ليستش رو گم كردم. حالا كي حال داره بشينه فكر كنه اسم فيلم يادش بياد!
در حال حاضر يه نوشته نيمه تموم رو بايد تموم كنم و دردكمر حسابي امونم رو بريده. آخه دختر خوب اين وسط هولا هوپ زدنت چي بود؟ حالا هي اين مونا خانم بياد بگه من ديروز 1000 تا زدم امروز 1100 تا كه تو نبايد وسوسه بشي!!


Saturday, October 2, 2004

Tommy Vencitti is an inoccent man!

- میدونم اشکال کار از کجاست. راه حل رو هم میدونم اما چرا دست به کار نمیشم و هر روز کار رو مشکل تر از دیروز میکنم؟
- فکر کنم این خانم لیمو اون ایده انحرافیش رو عملی کرده! که اگه این کار رو کرده همینجا اعلام میکنم: ای خائن! خیانت کار ! جفا پیشه ددمنش! و الی آخر!
- حالا اسب از کجا بیارم! اگه گیر هم بیاد یا زیادی بزرگه یا کوچیک! ولی موش بهتره ! هر بار هم که یه حرف میزنی ، یه بار میگی می جوشه! یه جای دیگه میگی نه! نمی جوشه!ای لعنت بر ذات سگت! اگه دیگه به حرفای چپ اندر قیچیت گوش دادم!
- بدعت گذار! منحرف! جریان انحرافی !

Wednesday, September 29, 2004

آبروریزون!

سلام به همه
همه نوهای مرحوم بابا بزرگ فردا تو یه جشن دعوتن ومن خیلی خوشحالم که بالاخره از بعد از عید به اینور که خیلی ها رو ندیدیم اونا رو میبینم .اگه فردا عروسی نبود دیدارمون میشد (احتمالا !)عید سال دیگه!

یعنی زمان آن مرحومم انقدر فامیلا زود به زود هم رو میدیدن؟؟

Sunday, September 26, 2004

صدا

یک گوشه نشسته بود ، رفته بود تو فکر . فکر قدیما که اینجا نبود . اون قدیما که پیش زن و بچه و دوست و آشنا بود . فکر اون قدیما که مثل حالا تنها نبود. با این فکرها داشت کم کم خودش رو دق مرگ میکرد.
اما خیلی زود فهمید که با غم و قصه و فکر گذشته کاری درست نمیشه! با خودش گفت "چه خوب میشد حداقل اونهایی که هنوز صدایم برایشان آشناست ، صدایم رو می شنویدن! شاید هم جوابی ازشون شنیدم، اگر هم نشنیدن حداقل من سعی خودم رو کردم. " . با این امید زد زیر آواز .
یه نفر از اون پایین گفت " بالاخره این قناریه هم زد زیر آواز! صداش هم چه باحاله "


قشنگی آواز قناری به خاطر امیدی هست که در صداش وجود داره . نه به خاطر غم قفس و تنهایی و .....
بیایید ما هم از امید بخونیم.

فقط هفت روز

فقط هفت روز واز بین این هفت روز به یاد امروز:
چنان درخت در این آسمان سری داریم
برای حادثه دست تناوری داریم
وفور فتنه اگر هست آسمان باماست
که چشم لطف ز دنیای دیگری داریم

Saturday, September 25, 2004

تا عبرتي باشد براي سايرين

ديروز رفته بوديم خونه يكي از فاميل، پسر اينا تازه عقد كرده، بهمن هم عروسيشونِ. اتفاقاً همون ديشب هم با عروس خانوم اومدن اونجا و ما هم ديديمش. حالا اينكه طرف چه دختر گرمي بود و من چقدر سر شام هيز بازي درآوردم و اين دو تا رو ديد زدم و چند بار اين دختره مچم رو گرفت بماند، ولي داشته باشين اينا اصلاً چه طوري با هم آشنا شدن:
اين آقا پسر يه داداش داره كه امسال دبستان رو تموم كرده (البته يعني پارسال) اين داداشِ يه خانوم ناظم داشتن كه همين عروس خانوم فعلي باشه. مامان پسره اين همه مدت ميرفته مدرسه اصلاً تو اين خطا نبوده، روزآخر كه باباي پسره ميره واسه تصفيه حساب، اين خانوم رو ميبينه و بعله، براي شازدشون عاشق ميشه! ( بازم به باباها!!)
خيلي ضايع هستا، ناظم آدم بياد خونه آدم بعدشم مثلاً به مامانش بگه مامان!! تازه اين طفلك تا يه مدت به جاي اينكه بهش بگه مثلاً چي چي جون مي گفته ببخشيد خانوم، فلان!
حالا اين پسره يه خواهر هم داره كه از قضا با عروس خانوم خوب نيست، قضيه خواهر شوهر و اين حرفا هم نيست قضيه اينه كه يه بار رفته بوده مدرسه داداشش اجازش رو بگيره كه زودتر بره خونه، خانوم ناظم هم اجازه نداده!
نتيجه اخلاقي براي ناظم هاي مجرد: اگه يه خواهر يا برادري اومد اجازه يكي از بچه ها رو بگيره اول مطمئن بشيد كه برادر بزرگتر يا حالا به تناسب خودتون خواهر بزرگتر نداره، بعد اجازه ندين! ولي اگه شك دارين ريسك نكنين، نمي ارزه!!!

Friday, September 24, 2004

مرثیه ای برای یک گوشی موبایل سوخته

Based on " pichak" lyric

حالا، دیگه تورو داشتن خیاله/ دل اسیر آرزوهای محاله / غبار روی شیشت میگه رفتی/ ولی هنوز دلم باور نداره/ حالا، برق از تو دوره/ دل من چه صبوره / کاشکی بودی و میدیدی / زندگیم چه سوت و کوره!
سیم کارتم از غم دوریت / حالا روز و شب بیکاره/ دیگه تو دشت و بیایون / منو تنها جا میذاره
خاطره مثل یه پیچک / میپیچه رو تن خستم / دیگه همراه که ندارم/ سیم دارم ، موبایل ندارم

عزیزان می توانند کمکهای نقدی و جنسی خود را به این حقیر گوشی سوزانده و "دندم نرم شده " برسانند!

Wednesday, September 22, 2004

دیو VS فرشته

ای کاش به جای اینکه " دیو چو بیرون رود فرشته درآید " ، اول فرشته در می آمد بعد دیو بیرون می رفت!

تریپ افسرده بازی

امسال اول مهر آمد و رفت و الان غروب روز تولد منه. ولی امسال اول مهر حس نمیکنم که دوباره متولد شده باشم

conquer یا همون کنکور و خداحافظ!

خوب نوبتی هم باشه نوبت ماست که بریم تو صف کنکور و کنکور بدیم. فکر نمیکنم بتونم تا اواسطه سال دیگه چیزی بنویسم. بهتره هم ننویسم. فقط یک پیشنهاد: اگه به چند تا از وبلاگها هم لینک بدیم بد نیست. حداقل به اونهایی که نوه ها روش اتفاق نظر دارند.

تا پست بعدی
یا حق
خداحافظ

Monday, September 20, 2004

Rastiyat

Salam
aval az hame ja dare 2 ta ozr khahi bekonam, aval az in ke nashod ye tamasi dashte basham , dovom ham in ke nashod dishab biyam ( hamchenin az amoo naser ) .
va amma majera ... rastesh ine ke be man zohr e dirooz khabar dadan, az ghabl ham chand ta kar dashtam ke dige bara avaz kardaneshoon dir boodesh. .... bogzarim .... hala mitoonim ye gharar e dige biroon bezarim , pishnahade gharar az man , ja o baghiye ye chiz ha az shoma :D . shab ham age bashe bad nis!
aha rasti alan man too tajrish hastam , inja font e farsi ham nadasht, age bichre shodin ta bekhoonin dige be in agha ye inja begin!!!
pas felan khodafez

شاعر شيميايي، شعر شهادت را سرود

اول این گزارش بازتاب رو بخونین. خیلی دلم برای « سپهر » سوخت وقتی این خبر رو دیدم. البته از تلویزیون هم پخش شد.
سپهر مرد خیلی جالبی بود. من اون رو از نزدیک هم دیده بودم. اگر شما هم دیده بودینش از رفتنش خیلی ناراحت میشدین. شعر گفتنش منحصر به فرد بود و شعر خوندنش بیشتر. وقتی شعرهاش رو می خوند همه رو مجذوب میکرد. حتی کسانی رو که خیلی به این مسائل معتقد نبودند.یکی از شعرهاش رو اینجا کپی میکنم. میدونم اسکرول صفحه زیاد میشه اما اشکال نداره. شاید این شب شهادتش یک نظری هم به ما و وبلاگمون بکنه. اگر مایل بودید می تونید چند تا دیگه از اشعارش رو اینجا بخونید:
*

اتل متل يه بابا - دلير و زار و بيمار- اتل متل يه مادر - يه مادر فداكار
اتل متل بچه‌ها - كه اونارو دوست دارن - آخه غير اون دوتا - هيچ كسي رو ندارن
مامان بابا رو مي‌خواد - بابا عاشق اونه - به غير بعضي وقتا - بابا چه مهربونه
وقتي كه از درد سر - دست مي‌ذاره رو گيجگاش - اون باباي مهربون - فحش مي‌ده به بچه‌هاش
همون وقتي كه هرچي - جلوش باشه مي‌شكنه - همون وقتي كه هرچي - پيشش باشه مي‌زنه
غير خدا و مادر - هيچ‌كسي رو نداره - اون وقتي كه باباجون - موجي مي‌شه دوباره
*
دويدم و دويدم - سر كوچه رسيدم - بند دلم پاره شد - از اون چيزي كه ديدم
بابام ميون كوچه - افتاده بود رو زمين - مامان هوار مي‌زد - شوهرمو بگيرين
مامان با شيون و داد - مي‌زد توي صورتش - قسم مي‌داد بابارو - به فاطمه ، به جدش
تورو خدا مرتضي - زشته ميون كوچه - بچه داره مي‌بينه - تو رو به جون بچه
بابا رو كردن دوره - بچه‌هاي محله - بابا يه هو دويد و - زد تو ديوار با كله
*
هي تند و تند سرش رو - بابا مي‌زد تو ديوار - قسم مي‌داد حاجي رو - حاجي گوشي رو بردار
نعره‌هاي بابا جون - پيچيد يه هو تو گوشم - الو الو كربلا - جواب بده به گوشم
مامان دويد و از پشت - گرفت سر بابا رو - بابا با گريه مي‌گفت - كشتند بچه‌هارو
بعد مامانو هلش داد - خودش خوابيد رو زمين - گفت كه مواظب باشين - خمپاره زد، بخوابين
الو الو كربلا - پس نخودا چي شدن؟ - كمك مي‌خوايم حاجي جون - بچه‌ها قيچي شدن
تو سينه و سرش زد - هي سرشو تكون داد - رو به تماشاچيا - چشاشو بست و جون داد
سوي بابا دويدم - بالا سرش رسيدم - از درد غربت اون - هي به خودم پيچيدم
*
بعضي تماشا كردن - بعضي فقط خنديدن - اونايي كه از بابام - فقط امروزو ديدن
درد غربت بابا - غنيمت نبرده - شرافت و خون دل - نشونه‌هاي مرده
اي اونايي كه امروز - دارين بهش مي‌خندين - براي خنده‌هاتون - دردشو مي‌پسندين
امروزشو نبينين - بابام يه قهرمونه - يه‌روز به هم مي‌رسيم - بازي داره زمونه
موج بابام كليده - قفل در بهشته - درو كنه هر كسي - هر چيزي رو كه كشته
يه روز پشيمون مي‌شين - كه ديگه خيلي ديره - گريه‌هاي مادرم - يقه تونو مي‌گيره
بالا رفتيم ماسته - پايين اومديم دروغه - مرگ و معاد و عقبي - كي ميگه كه دروغه؟

شمع ، ادیسون، نفت

امشب داشتم به شمعی که روی میز رستورانهای کلاس بالای خارجی تو فیلمها میبینیم فکر میکردم و اینکه چه احساسی با بودن شمع روی میز به آدم دست میده و از این حرفها….
بعد یاد اون قدیم ها که برق خونه ها نوبتی! می رفت و پدرم جدولش رو از تو روزنامه درمیاورد ،افتادم . چون بعضی مواقع نه چراغ نفتی نفت داشت و نه خونه ما گاز و در نتیجه کار به شمع میکشید و ما می نشستیم و آب شدن شمع رو نگاه میکردیم و اینها …..
بعد یاد یه چیز جالب افتادم! اینکه وسط مشق نوشتن برق میرفت! چه کیفی می داد ! عین این بود که یهو سر کلاس زنگ تفریح رو بزنن! یهو تعطیل! البته چون این خواهرها شروع میکردن به نق زدن که چرا برق رفت و ما مشق داشتین و از این جور چیزها ، من هم وانمود می کردم که من هم ناراحتم!
راستی به نظر شما چرا نوه ها همه یاد بچگی هاشون افتادن؟ به خاطر اول مهر هست ؟ یا شاید هورمون های مرحوم حاج علی یهو در وجود نوه ها زده بالا؟
( این آهنگ "درخت" هم یه چند وقتی هست که گوش نکردیم نصفه شبی می طلبه!)

Sunday, September 19, 2004

bad omen

امروز جاتون خالي نزديك بود جوان ناكام بشم!
با بابا رفته بودم جايي، بابا تو ماشين نشسته بود من بايد مي رفتم اونور خيابون، رسيدم وسط خيابون روم و كردم اونور يهو چشمتون روز بد نبينه بنگ..! اصلاً نفهميدم چي شد، يهو احساس كردم تمام تنم درد مي كنه بعد هم نتونستم خودمو كنترل كنم و پرت شدم . سرم و كه بلند كردم ديدم اونطرف خيابون يك موتوري با موتورش داره همينطوري ليز مي خوره و ميره جلو. هيچي ديگه اينجوري بود كه اين موتوري كوبوند به ما.
باباي بيچارم اول متوجه نشده بود بعد يهو ديده بود دختر دسته گلش وسط زمين پخش و پلا شده. حالا من دستم و انداخته بودم گردن بابام بريم تو ماشين اين آقاهه دو زاريش نيوفتاده طرف بابامه،اومد دستم و گرفت منم چنان دادي زدم سرش كه آقا به من دست نزن، فكر كنم فكر كرد جذام داره !!
در حال حاضر قسمت چپ بدنم ناك اوت. شانس آوردينا، ديگه داشتين بي سارا مي شدين.

وقتي مامانم داشت به خاله مي گفت بچه ام رو هي چشم ميزنن، يه روز تب مي كنه يه روز تصادف، كلي خوش خوشانم شد.

نوشابه رژیمی

خوشحالم چون دوستان بسیار بسیار خوبی دارم که هر موقع می بینمشون یا صداشون رو میشنوم از ته قلب حال می کنم!
افتخار می کنم که خانواده ای دارم که یکی از یکی گل ترن!
فقط امیدوارم من هم تونسته باشم همین احساسات رو در اونا بوجود بیارم!

خبر نگاری

استادمون می گه :تا اونجایی که می تونید فکر کنید.حتی اگه به جایی نرسید.خود فکر کردن نور میاره برا ادم.
ولی به نظر من اگر فکر می کنید سعی کنید حتما به یه جایی برسه.فکر می کنم اگه ادم هی فکر کنه و به جایی نرسه اخرش خل می شه!!
از ما گفتن.

Saturday, September 18, 2004

جهانی سازی : استعمار مدرن

اول باید یک تمایزی قائل بشیم بین جهانی شدن و جهانی سازی. جهانی شدن یعنی اینکه هر کشوری باید با سایر کشورها رابطه برقرار کنه، چه اقتصادی چه فرهنگی و چه هنری. اما جانی سازه یعنی اراده قوی و قدرتمند نظام سرمایه داری برای تعیین خط مشی برای دیگر کشورها و به خصوص کشورهای عقب مانده. برنامه ریز و هدایت کننده این روند عمدتا آمریکا و در مرحله بعد گره هفت و سپس گروه 26 هستند (که من اطلاعاتم راجع به این گروه ها کمه).
اما فرق این دو اصطلاح در اینه که در جهانی شدن مدیران و مردم یک کشور تصمیم میگیرند که چجوری جهانی بشند، مثلا چه اجناسی رو بخرند و چه اجناسی رو صادر کنند. اما در جهانی سازی استعمارگران تکلیف تعیین می کنند و کشورها منفعلند.
دستگاه جهانی سازی چند ارگان قوی عمل کننده داره: سازمان اقتصاد جهانی، ناتو و سه سازمان دیگه یعنی وزارت خزانه داری آمریکا، بانک جهانی و صندوق بین المللی مایه ( یعنی همون پول).
شعار این روند جهانی سازی هم همون شعار کهنه دروغین سردمداران تروریست یعنی اشاعه دموکراسیه که نمونه هاش رو میشه در همسایه هامون که همون عراق و افغانستان باشن دید که چه دموکراسیه قوی ای با توپ و تفنگ براشون درست کردند. و ظاهرا" هدف این روند این نیست که مردم این کشورها در رفاه زندگی کنند هرچند ممکنه این اتفاق پیش بیاد مثل چین شده . اما در مکزیک و برزیل باعث افزایش فقر و اختلاف طبقاتی شدید شده.
کشورهای عضو باید یک سری شرایط رو بپذیرند. مثلا اینکه تعرفه های گمرکی دیگه دست خود کشور نیست و دست همین سازمان هاست. می دونیم تعرفه های گمرکی برای حمایت از کالاهای داخلی وضع میشه. حالا وقتی این تعرفه ها رو کم کنیم در واقع حمایت رو از اونها کم کردیم و اونها رو در رقابت بیشتر با کالاهای خارجی قرار میدیم. وقتی این تعرفه ها دست خود کشور نباشه هیچ تضمینی برای حمایت از اونها وجود نداره. معلومه که در چنین وضعی کارخانه های جدید کمتر می تونند دوام بیارند چون به محض ساخته شدنشون در یک رقابت شدید با کالاهای هم جنش خارجی قرار میگرند و اگر کیفیت اونها از همون اول خوب نباشه چون تعرفه های گمرکی هم پایینه قیمت کالاهای خارجی هم کم میشه و مردم از کالاهای خارجی خرید می کنند پس این کارخونه مشتری نداره و باید جمع بشه. در کشورهای در حال توسعه وقتی چنین وضعی پیش بیاد به سرعت کارخانه های داخلی جمع میشن و جای خودشون رو به خارجی ها میدن. اینطوری مردم هم به خرید کالاهای خارجی عادت می کنند و ..... بله، اسم این رو میگذارند استعمار. یعنی کشوری وابسته به کشورهای دیگه باشه. خوب این در کشور ما هم که فرهنگ استفاده از کالاهای داخلی (هر چند که واقعا خوب هم باشند) وجود نداره به راحتی اتفاق خواهد افتاد.
از شرایط دیگه پذیرفتن قانون کپی رایته. یعنی از اون به بعد برای هر بار نصب ویندوز باید 100 دلار پول بدیم! یا برای خرید 3ds max که یک برنامه بسیار قویه 3055 دلار برایر 26,710,477 ریال پول بدیم (طبق گفته babylon) ! یا لابد برای همون ماریو باید 9.99 دلار پول بدیم. اون 0.01 هم برای خودمون که بریم باهاش برای خانواده نارنگی بخریم!
------------
امیدوارم که از این آخرین پست های من استفاده کرده باشید.شرمنده زیاد شد.

Thursday, September 16, 2004

نه انگاری!

این افزایش ضربان قلبی که در هنگام بازی کردن DOOM 3 بر انسان عارض میشود ( مثلا وقتی یک آدم نیمه جان که با صدای خفنی از شما کمک می خواهد تالاپ میافته جلوی پای شما و میره اون دنیا! یا مثلا وقتی که ناگهان صفحه تاریک میشه و دو سه تا روح نانازی از جلوی شما رد میشن و شما وقتی اینو می فهمید که گلوله هاتون رو الکی مصرف کردید!) و این نکته که بعضی از بازیها مخصوص بزرگسالان و افراد بالای بیست – بیست و یک سال طراحی می شوند باعث شد که عرض کنم که : نه انگاری! (اصلا بازی کامپیوتری چه ربطی داره به بزرگ شدن!؟)

باز هم کودکی

چند تا قاصدکی که جلو در اتاق به هم گره خورده بودند، امروز منو به یاد گذشته ها و بچگی انداخت.
اون موقع ها که هنوز مدرسه نمی رفتیم و بابا رفته بود ماموریت و ما تنها بودیم، هر موقع از این قاصدک ها پیدا می کردم (پاتوق شون جلو در زیر زمین بود) فوتشون می کردم تو هوا و می فرستادم شون دنبال بابا که برو به بابا بگو زودتر بیا که ما حسابی دلمون برات تنگ شده. قاصدک رو یه ماچم می کردم و بهش می سپردم بوسم رو به بابا برسونه.

Wednesday, September 15, 2004

انگاری

اول - جیک جیک مستونم بود
فکر زمستونم بود؟

دوم – انگاری بزرگ شدیم ها ! چون دیگه حتی DOOM 3 وNFS و اینها دیگه خیلی حالی نمیدن!
هی هی هی ... یادش به خیر یه زمانی میکرو و سگا و .....از ماریو( که بعضیها بهش می گفتن قارچ خور و کلی حرص ما رو در میاوردن!) بگیر تا MORTAL KOMBAT ( که باز همون افراد به یکی از آدمهای بازی می گفتن " عمو برقی"!). هیچ کدوم هم مثل بازیهای الان SAVE نداشتند و باید یه کله از اول تا آخرش بازی می کردی .......

الان دیگه باید بازی یا سناریوی جالب داشته باشه (مثل MAX PAYNE ) یا گرافیک باحالی داشته باشه (مثل PRINCE البته از نوع جدیدش!) و تازه وسطش هم زیاد گیر نکنی و تقریبا یک- دو هفته ای تا آخرش بری شاید که تونستی بازی کنی والا من یکی که دیگه عمرا برای معماهای خفنی مثل معماهای NEVER HOOD یا GRIM FANDOANGO وقت تلف نمیکنم!

خلاصه انگاری بزرگ شدیم!



Tuesday, September 14, 2004

پارا المپيك

بالاخره بعد از مدت زيادي بي مطلبي در مورد يك رويداد مهم ورزشي ديگه مي خواهم بنوسم و آن هم پاراالمپك است پاراالمپك به معني المپيك معلولان است كه از سال 1960 رم شروع شده است.
ما در پاراالمپك بيشترمدال مي گريم اين المپيك يك هفته بعد ازالمپك شروع مي شود به اميد افتخار آفريني جانبازان ومعلولين كشورمان.
ياحق

همین جوری ،برای جمع شدن افکار

هنوز مهر نشده کلی کار ریخته رو سرم.
مثلا تصمیم گرفته بودم این ترم دیگه از اون ترما نباشه و حسابی درس بخونم!ولی اولش که این جوری باشه خدا به اخرش رحم کنه.
اصلا می خواستم دیگه بیام بیرون. فکر کرده بودم که دیگه بسه.هر کاری می خواستم بکنم تا الان باید می کردم.
البته کارهایی هم که الان دارم نهایت تا هفته دوم ،سوم مهر تموم می شه.و اونوقته که باید درست و حسابی به بیرون اومدن فکر کنم.
از یه طرفم دلم نمیاد ول کنم.
نمی دونم چیکار کنم .طرف عقل و بگیرم یا طرف دل .
خلاصه انتخاب سخته.
چیکار کنم؟


Sunday, September 12, 2004

ما رفتیم ]]

.
.
مثل اینکه جدی جدی امام رضا دوستم داره. دوباره دارم میرم مشهد..توی این مدتی که نیستم هرکسی بشینه یه فکری بکنه که این آرمی که من درستش کردم چه رنگی کنیم.
(اینهم مشقتون)

Friday, September 10, 2004

فستیوال حواس ششگانه

بهترین چیزی که در این چند روز شنیدم : جمله " مهم رفتن هست نه رسیدن".
بهترین چیزهایی که در این چند روز دیدم فلیم "ترمینال " و صحنه حرکت مشت "نئو" به سوی "اسمیت" در اواخر فیلم ماتریکس 3 بود!
بهترین چیزی که در این چند روز چشیدم طعم "m&m" بود!
بهترین بویی که در این چند روز استشمام کردم بوی برگ نم زده درختان بود.
بهترین چیزی که در این چند روز حس کردم نسیمی بود که به صورتم خورد.
حس ششم هم به انگلیسی میگه :
" !There is someone that never lets you down".

برنده ... حس شنوایی!

آخ جون مهمونی

از آنجایی که ما خانوادگی خیلی اهل گردش و تفریح و رفیق بازی و بخور بخور و اینها هستیم.
و از آنجایی که یکی از اعضای وبلاگ و خانواده طی یک واقعه محیر العقول کلی درس خوند و دانشگاه دولتی قبول شد و مشتی بر دهان استکبار بین اللملی جاسبی کوباند (کوباندنی!!)،
پیشنهاد می کنم در راستای نهادینه کردن مراسم جشن و پایکوبی و تقسیم شادی ها،
در مکانی به پیشنهاد همان عضو وبلاگ و خانواده برای پاسداشت این حرکت بزرگ که کم از شق القمر نداشت، گرد هم آییم و مهمان او باشیم.
باشد که پایدار بماند موفقیت های نوه های حاج میز علی.

Thursday, September 9, 2004

~~~آرم وبلاگ~~~

دوستانی که وبلاگ رو میخونند.،
من دوتا آرم برای وبلاگمون طراحی کردم. لطف کنید یا بگید که کدام یک رو بیشتر دوست دارید، یا برای اصلاح ایندو نظر بدید.

آرم شماره یک
آرم شماره دو

بهترین باشید

Tuesday, September 7, 2004

سرنوشت

می گویند وقتی انسانها می خواهند پا به این دنیا بگذارند، تمام آنچه بر آنها در دنیا خواهد گذشت گفته می شود. تمام سختیها ، خوبیها ، خوشی ها و ناخوشی ها . و همه انسانها قبول می کنند و پا به این دنیای خاکی می گذارند. پس چرا ما گاهی اوقات اینقدر از همه چیز شاکی هستیم؟
قبل از ورود به این دنیا چه چیزی را می دانستیم که سختی های این دنیا را به جان خریدیم ؟ که حالا فراموشمان شده ؟
حتما از ورود به این دنیا هدفی داشتنیم . آن هم در دنیای که حتی آمیب ها هم هدفی برای زندگی دارند . چرا فراموش کرده ایم آنچه باید انجام دهیم؟ چرا سر خود را با خوردن و خوابیدن و نمازهای آبکی خواندن ودعاهای الکی خواندن و اشکهای تمساح ریختن و زدن و رقصیدن و پول جمع کردن و کلک زدن و ... گرم کردیم؟
شاید تا وارد دنیای فانی میشویم هدفمان یادمان میرود وبا خود می گوییم " حالا این پنجاه – شصت سال را بی هدف چه کار کنم؟ " و بعد میزنیم زیر گریه.
کسی چه می داند؟ شاید هم هدفمان این بوده که ببنیم عزرائیل چه شکلی است!


Monday, September 6, 2004

عشق

این عشق هم بدجوری شده ملعبه دست یک عده سودجو. داره کم کم تبدیل میشه به یک فریب شاعرانه. بیخود نیست که توی اکثر احادیث و روایات ما بجای عشق از حب استفاده میشه و تعداد کلمه عشق در احادیث انگشت شماره!

Saturday, September 4, 2004

~~~حسین رضازاده~~~

دوستان،
خوشحال میشم که آخرین کارم رو از حسین رضازاده ببینید ...
امیدوارم حالشو ببرین!

Friday, September 3, 2004

سفر

اول سلام به همه
جاتون خالی .خوش گذشت.ایشالا دفعه بعد همه با هم بریم(کلاردشت!!)
می خواستم مفصل بنویسم از جاهایی که رفتیم.از ماسوله از تالش که یه شهر خیلی قشنگه تو دامنه کوه از راه زیبای استارا تا اردبیل که یه طرف جنگلِ یه طرفم دریا با وسعت زیادی معلومه. از آش دوغ های خوشمزه اردبیل. از خونه های روستایی تالش از مردمی که تو شهرای مختلف دیدیم خلاصه از خیلی چیزا .
شانس اوردین که حالم خوب نیست وگرنه می نوشتم!
تا بعد.

Thursday, September 2, 2004

عادت مي كنيم

عجب كتابي بود، نفهميدم آخرش چي شد! يعني فهميدم ولي فكر كنم دلم مي خواد كه نفهميده باشم، يا اشتباه فهميده باشم...
كتاب آخر”زويا پيرزاد” رو خوندين؟
قشنگ بود. به قول يكي ( كه بماند كي!!) ساده و روون. انگار آدم حسش مي كنه، از اين كتاباي پر از اتفاق نبود، يه زندگي عادي. خيلي عادي. مثل همه ماها، گيرم يه كم اين ور اون ور. نمي دونم شايد خيليهام خوششون نياد. وقتي رسيدم صفحه آخر تازه فهميدم چي شده!! فكر نمي كردم كتاب اينجا تموم بشه.
البته به نظرم يه جاهاييش خيلي اغراق بود. اين كه طرف چقدر خوب بود و كه هر جا مي رفتي يه اثري از كارهاي خير اون بود و كه همه كاره بود و كه با هر كسي همون جوري كه هست رفتار مي كرد و كه فكر هم رو مي خوند وكه با همه فرق داشت وكه كلي دوست و آشنا همه جا داشت و كه براي هر كاري يه راه حلي داشت و كه خلاصش كلي باحال بود و تو كل كتاب حتي نمي توني يه ايراد كوچولو ازش بگيري. يه جورايي اين قسمتاش به نظرم واقعي نميومد.
در كل اگه گير آوردين و اهل خوندن كتاباي يه كم متفاوت عشقي كه همه جا ريخته هستين، بخونينش.

*
مرسي از كتاباي قشنگي كه بهم هديه دادي. خيلي مرسي.

پ.ن: راستي ببخشيد اين دو پست اخير همش راجع به كتاب شد، آخه چي كار كنيم چند تا كتاب نخونده قشنگ ديگه برا آدم وقت نمي گذاره كه به چيز ديگه اي فكر كنه. خوب من برم سر بعديش (;L

Thursday, August 26, 2004

پهلوان

سحر گاه که به بلاغ اسپوتیه وارد شدم ، بدیدم که همشیره زاده ابوی بنده شبیه دستخطی که بنده قصد نگاردن آن را داشتم در بلاغ مرقوم کرده و مرا زینگونه ساخت تا شرح مطلب خود بگونه ای دگر دهم .
و آن این بود که خواستم سخن گویم از آن رستم تحت XP ، آن پهلوان بلند مرتبه که قویترین رجل عالم خواندندش و وصف نبردش با دیگر رقبا . که هیچ یک نتوانستندی رسید به غباری که از پایش خیزد و وزنه ای که از دستش آویزد!
دی که با دوستان و رفیقان گرمابه و گلستان به تماشای این رقابت بس نفس گیر پرداختم ، بدیدم که حریفان به ترتیب ازونه انتخابی حاضر شدند و هیچ خبری نبود از حا ج حسین وبسی در شگفتی فرو رفتیم که چونان وزنه ای خواهد زد این حاج حسین و نکند غرور بر او چیره گشته و وزنه ای بسی گران قصد فرازکردن دارد. و بگویم از رقبا که وزنه های خود برآورده و نیاورده از گود برفتند و تنی چند از آنان قبل از رقابت ، خود را به دواهای نیرو فزون بستی و دامن خود ریختی و شرمشان شد از حضور در گود و بعضِ دگر سنگهای گرانتر از حدود خود قصد افراشتن کردی و در زیر آن به نواختن "ز" مشغول شدندی و خود را مصدوم کردی و بگونه ای دگر دامن خود به آب دادی! و دیگران به سنگهای کوچکتر قناعت کردی و دامن خود نریختی و دل خوش کردی به راکورد خود! و سپس نوبت رسید به پهلوان نامدار ، شیر کارزار ، نواده رستم دستان ، قلندر قلدران ، دارنده فضل و رهین منت ابوالفضل . که چون به گود وارد شد مردمان به هلهله و شادی بپرداختی و شاد گشتندی از حضورش! و او سنگی قصد کرد به غایت سنگین ، عنقریب هفتاد من، و بسان هر بار ذکر "یا ابوالفضل " خود زمزمه کردی و آن وزنه را بسان خوردن آبی در یک ضرب بر افراشت و عجبا که در همان حال که وزنه بر سر برده بود ندای مردمان لبیک گفتی و مورد مرحمت قرار دادی آنها را.
و در حرکت "بردار و پرتاب " نیز سنگیترینِ وزنه ها که عنقریب نود من بود قصد کردی و باز ذکر خود بگفتی و وزنه را چونان بسر برد گویی این وزنه نبود بل گونی برنج بوَد!
و بعد اتمام نبرد ، ناظرین از او تست داپنیج گرفتندی و ندانستندی که این حاج حسین از قماش آنان که با بستن داروی نیرو فزون به شکم ، نبرد ناجوانمردانه می کنند نیست ، بل ، نیرو گیرد از کسانی که سرور عالمند و قوای ماورالطبیعه ، ماورای هر داپبینج و چیز دگر بود و ندانند که آن ابوالفضل که او می خواندش کیست و هنرش چیست ور نه زمان و ثروت خود صرف آزمودنش نمی کردند.
و تو ای فرزند ! بدان هر که خواست به طریقی از طرق ناجوانمردانه نبرد کند ، خداوند عالم او را ذلیل کنندش و دامنش بریزد و انگشت نمای خلق کوچه و بازار کندش! و هرکه با اولیای الله باشد و ذکر آنان گوید و هر دم از آنان مدد جوید ، پروردگار محنا کنادش و پیروز گردانش و عزیز کندش نزد عوام و آنچه او خواهد فزونتر دهدش چنانکه همین حاج حسین ابتدا برنده نبرد بشد و سپس بشکاند راکوردی را که مانده بود از خود او در این گونه نبرد!



یا اباالفضل

*
درست یادم نیست که داستانش چه جوری بود ولی فکر کنم اینجوری بود که شخصی پیدا شده بود که روی آب راه میرفت. در میان حیرت مردم یکی ازش پرسید که تو چه جوری این کار رو میکنی؟ طرف گفت من وقتی می خوام روی آب راه برم میگم «یاعلی» و بعدش می تونم روی آب راه برم. سوال کننده گفت: تو که علی رو نمیشناسی با یک یاعلی گفتن روی آب راه میری. من که خود علی هستم!
*
اوایل چنگ عراق و آمریکا بود. چون دیرم شده بود تصمیم گرفتم که مقداری از راه رو با تاکسی برم. تاکسیه با یکی دیگه از مسافرها شروع کرد به حرف زدن. می گفت چه خوب میشد اگه این آمریکا بعد از عراق بیاد ایران و ما رو هم آزاد کنه و یه دموکراسی هم اینجا راه بندازه! کاش الان میدیمش و آزادی و دموکراسی که آمریکا به عراقی ها هدیه کرده بهش نشون میدادم.
*
4 شهریور، المپیک 2004 آتن ، مسابقات وزنه برداری . حاج حسین ( لقبی که سایت المپیک هم به رضازاده داده!) میره بالا و در میان تشویق تمشاچی ها با اختلاف 17 کیلو (اگه اشتباه نکنم) نفر اول میشه. رمز پیروزیش هم فقط یک کلمه است : یا اباالفضل
یاد اونی افتادم که روی آب راه میرفت. حسین فقط یک یااباالفضل میگفت و کوهی رو بلند میکرد. حالا فکرش رو بکن. دیگه حضرت اباالفضل کی بوده. حالا فکر کن پدر همچین شیر مردی چه یلی باید باشه. اما الان به خاطر به اصطلاح آزادی حرمت حرمش رو هم نگه نمیدارند!
--------------
بعد از کلی وقت ما هم فردا میریم مسافرت. خلاصه ندیدن حلال کنین. مواظب باشین به علت کمبود اکسیژن چیزیتون نشه :D!

Tuesday, August 24, 2004

ای خدا!

چند وقته همش "حسش نیست"!!
نکنه افسرده شده باشم!!!

ولی خدایی همش تقصیره این سربازیه! خوب فکر اینکه باید 2 سال علاف به تمام معنا باشی آدم رو افسرده می کنه دیگه!
اونم چی، تو فامیل ما که اکثر پسرا سربازی رو یه جوری پیچونده اند!

Monday, August 23, 2004

یکی بود؛ یکی نبود!

این نوشته رو پارسال رو برد دانشگاه دیدم.به دلم نشست ، گفتم برای شما هم بنویسمش :
عقیده ای که در زندگی نقش نداشته باشد
تنها دانستن است نه باور داشتن.
دانستن هم به تنهایی سازگار نیست ،
پشتوانه ایمان است که علم را تاثیر گذار می کند.
اگر عقیده ای به خدای دانا ،بینا ،وشنوا ما را به دوری از گناه و پرهیز از پستی وادار نکند، پس چه فرقی است میان
خداباور و خداشناس
*
چند شب پیش از جلوی شهر بازی رد شدیم.خیلی شلوغ بود.یادش به خیر قدیما اقلا سالی یه بار و می رفتیم .چقدر هم خوش می گذشت.من قطار و ماشین بازیش و از همه بیشتر دوست داشتم
*
خدا وکیلی نوشتن تو یه وبلاگ گروهی سخته ها ، نه؟!

Sunday, August 22, 2004

رومی ، زنگی ، زندگی

از قدیم و ندیم گفتند : " یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ" . اکثر مردم هم در طول زندگی تلاش می کنند که یا رومیِ روم باشند یا زنگیِ زنگ . غافل از اینکه زندگی رومی نیست ، زنگی هم نیست . ماهیت زندگی طوری است که اجازه رومی بودن یا زنگی بودن به کسی نداده و نخواهد داد. زندگی ، رومیِ زنگی است. زندگی ، زنگی ِرومی است . زندگی آهن ربا یی با دو قطب مثبت و منفی نیست. زندگی هم مثبت است و هم منفی، شبیه علامت مثبت منفی در ریاضی. می توان رومی بود و با دست غذا خورد! . می توان زنگی بود و شعر گفت . اشکال کار در این است که وقتی نزدیک یک قطب شدیم فکر می کنیم باید مثل همان قطب شد در حالی که همه می دانیم دو قطب هم نام یکدیگر را دفع می کنند.
زندگی را باید مثل میوه بعضی از میوه فروشها درهم قبول داشت.

Saturday, August 21, 2004

ژوزف بالسامو

آهاي، جوانان جوياي كار! مژده مژده. موقعيت اكازيون، بشتابيد.

ديروز داشتم از انقلاب رد مي شدم، پشت شيشه يه مغازه زده بود به يك نفر آدم جهت داد زدن نيازمنديم! حالا هر كي صداش و مي تونه بندازه سرش بسم ا...

*
اخيراً متوجه شدم در گذشته همون وقت كه تو آمريكا بودم، يا جلسوس بودم يا كارآگاه. حالا ربطشو ديگه خودتون پيدا كنين.ميگن آهنگ ساز آماتور هم بودم، حدودهاي سال 1600 ميلادي.

شما هم دوست دارين از گذشتتون با خبر شين؟

Wednesday, August 18, 2004

معرفی

فکر کنم بحث های قبلی رومی شه به طور کلی تو این عنوان خلاصه کرد:
عدالت و جنبش عدالت خواهی.
سایت خیزش مسابقه ای ترتیب داده تحت عنوان" حرفی از جنس زمان".اگه هر حرف اصولی دارید برای گفتن فکر کنم الان فرصت مناسبی باشه.البته چون مسابقه هنریه باید علاوه بر حرف اصولی یه کمی هم مایه هنری تو زمینه های شعر،کاریکاتور،عکاسی،طنز و... داشته باشید.موضوعات مسابقه و اطلاعات دیگه رو هم از اینجا ببینید.
*
تلاش گروه های یهودی برای جریمه تیم جودوی ایران.روهم از اینجا بخونید.
تا بعد.

Tuesday, August 17, 2004

بهترین دوست

بهترین دوست من کسی است که هیچ نیازی به دوستی با من ندارد. در واقع کسی که به این دوستی نیاز دارد من هستم نه او.
من که قدرتش را می شناسم ولی قدرش را نمیدانم. من که گاهی دوستیمان را فراموش می کنم تا آن زمان که دوباره مشکلی پیش آید و یادی از او بکنم .
بهترین دوست من کسی است که به کوچکترین بهانه ای بر روی تمام انحرافاتی را که از راه دوستیش داشتم پرده ای میاندازد تا کسی نفهمد زمانی بوده که در دوستی با بهترین دوستم کوتاهی کردم.
کسی که فاصله ای میان بردن اسمش و شنیدن پاسخش نیست . کسی که من خود صدایش میزنم تا با بردن نامش آرامش بیابم.
کسی که در هر سال حداقل یک ماه مهمانش هستم و چه گستاخم من که در مهمانیش هم گاهی فراموش میکنم که کدامیک از ما محتاج این دوستی است.
بهترین دوست من، بهترین دوست شما هم هست. بهترین دوست من همانی است که دیدنی نیست.

Monday, August 16, 2004

تفریحات سالم!

خدایی یکی از لذت بخش ترین تفریحات تابستانه، چرت بعد از ظهر، زیر باد خنک کولر، بعد از یک غذای خوشمزه دست پخت مامان است.
ولی دیگه نباید بیشتر از سه ربع یک ساعت بشه!

Sunday, August 15, 2004

اينترنت رايگان برای همه تهرانيها !

به نقل از« اینجا» (که هرچی خواسنین بگین به همون جا بگین):
"همين الان کانکت بشيد تا تموم نشده !!!
البتّه ممکن است به علت ترافيک بالا و استفاده عموم کاربران سرعت اينترنت پايين باشد

user: radin
pas: radin
Dial Number: 8289046 "
--------------
به بک نقل دیگه « مفت باشه، کوفت باشه » .من خودم تا حالا باهاش وصل نشدم. هر اخباری که رجع بهش پیدا کردید، به همه بگید تا بقیه هم بدونن. موفق باشید.

Friday, August 13, 2004

المپيك

المپيك در راه است. المپيك تاريخچه بسيار طولاني دارد بازي هاي المپيك درسال 1896 دريونان باستانِ آغاز شده است جايزه قهرمان المپيك درآن زمان يك شاخه زيتون بوده.ا لمپيك بعد از 108 سال به خواستگاه اصلي خود يونان بازگشت.
المپيك ازامروز بطور رسمي اغاز مي شود تيم ايران كه فوتبالش به المپيك صعود نكرده اسث ولي دربسياري از رشته هاي ورزشي مثل تكواندو وكشتي اميد به كسب مدال دارد، المپيك بعد از اين دوره يعني سال 2008در كشور چين برگزار خواهد شد.

او

معصوم همانی است که گفت " فزت برب الکعبه "
محبوب همانی است که به قاتلش امان داد.
مظلوم همانی است که چهارده قرن بعد از شکافتن فرقش ، بارگاهش را با گلوله می شکافند.

ما؟ اگر نمیتوانیم چون او که در خیبر برکند ، ریشه ظلم و تجاوز برکنیم . دست کم کاری کنیم که فرقی باشد بین ما و آنان که ادعای شیعه بودن ندارند .
کاری کنیم که فرقی باشد بین ما و سربازان قرآن به سرنیزه کرده ، فرقی باشد بین ما و آنان که دم از او زدند و قدمی در راهش نزدند .
کاری کنیم که فردا روی به زبان آوردن نامش را داشته باشیم.

Thursday, August 12, 2004

از كي بپرسم؟

بالاخره اين حرف گوش دادن كار دست ما داد. تو خيابون يك طرفه افسرِ گفت دور بزن. منم نه كه تابلو رو نديده باشما، نه، ديدم! ولي گفتم اين قد بابابزرگ من سن داره خوب نيست حرفش رو زمين بندازم!!! هيچي ديگه اونم نامردي نكرد گفت خانوم پياده شو. نكرد بگه من به خاطر اون دور زدم! به جان خودم نباشه به جان شما، يك دوبل قشنگي زده بودم انگار خط كش گذاشتي سانت گرفتي. چه فايده...
*
عرضم به حضورتون كه اصلاً فردا روز خوبيست. كلي مناسبت داره، اوليش كه از همه هم مهمتره اينه كه تولدم مبارك! صد سال به اين سالها و اين حرفا. ( در ضمن كيك رو هم تو وبلاگ مينا خانوم صرف كنيد، همه جديداً كيك مي دن ديگه اينم روش!)
دوميش اين كه بالاخره من از شر تنهايي سفره جمع كردن خلاص ميشم. مي خوام ببينم اين ليمو خانوم ديگه چه بهانه اي داره، تا حالاش كه هي مي گفت وقت ندارم. اما ايني كه من مي شناسم از فردا يه چيز ديگه علم ميكنه! (من كه مي دونم چي علم ميكنه)
سوميش هم كه حالا خيلي مهم نيست فقط يه كم جهانيه اينه كه المپيك شروع ميشه كه البته در برابر دو اتفاق قبلي كاملاً تحت الشعاع قرار مي گيره!
به خاطر تمام اين اتفاقات مخصوصاً اوليش، اراده مي كنم فردا تعطيل رسمي باشه.

زياده عرضي نيست، بريد با تعطيليتون حال كنيد.

Wednesday, August 11, 2004

یک خبر علمی

بنا به گزارش علمی شبکه 4 : امشب زمین از میان مداریک ستاره دنباله دارعبور می کند که با این عبور ما شاهد باران شهابی خواهیم بود ودر حدود ساعت 1.5 شب این بارش به اوج خود می رسد .و در این اوج شاهد حدود 100 شهاب در ساعت خواهیم بود. " البت در یک مکان مناسب " و این میزان از بارش تا چند سال دیگر تکرار نخواهد شد .
ببینید و خوش باشید

محبوب

بر جای جای خاکت بوسه های عشق را نثار می کنم.
بر کوه های سر سبز شمال که یاداور شادابی و طراوت است.
بر دشت های تفتیده جنوب که یاد اور سال های عشق و حماسه است.
بر کوه های سر به فلک کشیده غرب که پر از لاله های خون رنگ است.
بر کویر های زیبای شرق که یاد اور صبوری است.
به تو عشق می ورزم که برایم از تمامی میراث جهان گران بها تری.
به تو عشق می ورزم که یاد اورمردانی عاشقی.
به تو عشق می ورزم که یاداور زنانی مقاومی.
به تو عشق می ورزم؛ به کوه هایت به دشت هایت به رود هایت به درختانت به تک تک شن هایی که در سینه داری به تک تک کبوترانت به اسمان زیبایت به خورشیدی که در تو طلوع می کند.به مهتابی که شب های تو را فروزان می کند. به نسیمی که در تو می وزد.به همه همه انچه در توست و متعلق به تو.
به تو عشق می ورزم ؛همانگونه که هستی ، همانگونه که خواهی بود.

من معذرت می خوام!

عزیزان، دوستان، سروران گرامی، خانم ها و آقایون محترم:
اینجا وبلاگ است. اینجا یک محیط مجازی است. ظرفیت اینجا مشخص است. بیشتر از ظرفیتش براش انرژی و وقت نگذارید.

سعی کنیم از این موقعیت که ایجاد شده استفاه کنیم. تجربه پیدا کنیم. تمرین کنیم کارهایی رو که تو دنیای بیرون نمی شه به این آسونی تمرین کرد. وبلاگ نویسی رو دچار جریانات حاشیه ای نکنیم (فقط فوتبال نیست که دچار جریانات حاشیه ای می شه)! یه خورده آستانه تحمل خودمون رو ببریم بالا. یه خورده به اوضاع با لبخند نگاه کنیم!

ای خدا! من دهنم کف کرد از بس این حرف ها رو زدم و کسی گوش نداد!!!

Tuesday, August 10, 2004

المباحثه

واقعا تمامی نوه های حاج میزعلی نشون دادند که حتی الف بای مباحثه رو نمی دونن و درانتهای کار به فحش و فحش کاری خواهند رسید!
همگی داریم راجع به مسائلی که توی این کشوربا اونها دست به گریبان هستیم صحبت می کنیم . بابا! دیگه چرا توهین؟ چرا تحقیر؟
مخصوصا نسیبه خانم که فوق لیسانس این مملکت هستند من نمیدونم چرا جملاتی رو در مورد من و چند نفر دیگه استفاده کردند که حتی فکر نکنم پدر حاج میز علی هم با بچه هاش این طور حرف میزده!
همه در فکر بل گرفتن هستند و مثل بچه های 10-12 ساله در حال "جدل " با هم هستیم! هر چند بعضی از کسانی که وارد بحث می شدند خیلی بیشتر از این هم سن نداشتند ولی گفتیم که بذار ببنیم چه چیزی در چنته دارند که متاسفانه اونها هم کاری بیشتر از جدل نکردند.
بعضی ها هم انگار که جمهوری اسلامی ارث پدری اونهاست و بقیه ما داریم ریشه این حکومت رو میزنیم. چنان موضع گیری می کنند که انگار دارند با یک منافق یا معاند و یا افرادی از این دست بحث ( بحث؟) می کنند ! بابا! باور کنید که هیچ دولتی صد در صد در جهت اهدافش حرکت نمی کنه و نمیتونه تمام اهداف مورد انتظار ر برآورده کنه ، پس چرا سعی دارید این نکته رو به زور بقبولانید؟
کاملا مشخص هست که یکی از اصول اولیه بحث کردن ، حفظ احترام طرف مقابل است . من در طول این بحثها سعی می کردم تا جاییکه امکان داره این مورد رو رعایت کنم و اگر احیانا احترام رو رعایت نکردم ، معذرت خواهی کنم اما با رفتارهایی که دیدم اصلا از این بحث کردن زده شدم!
یه سری هم که کاملا احساسی کار می کنن و کلی ایراد های دیگه که اگرکلاه خودتون رو قاضی کنید و دوباره به کامنتها نگاهی بندازید براتون کاملا مشخص میشه.
متاسف هستم که خودم رو وارد بحثی کردم که آخرش به قول بعضی ها " باید به روستا برم و بیل بزنم شاید عقلم سر جاش بیاد!".
نباید فکر می کردم که کشور ما که دو هزارو پانصد سال زیر دیکتاتوری بوده در عرض این بیست سال خیلی از دیکتاتوری فاصله گرفته و می تونیم با هم دیگه طوری بحث کنیم که طرف مقابل رو زیر دست یا دشمن خودمون یا نفهم یا هزار چیز دیگه فرض نکنیم!
همین طرز فکر بوده که ما رو به اینجا کشونده ! همین طرز فکر که خودمن رو عقل کل می دونیم و بقیه رو امی !
دیگه نمیدونم چی بگم فقط میگم از این به بعد در این بلاگ از بحثهایی که به نوعی به دولت و اسلام و جامعه و ... میرسه جدا پرهیز کنید و مثل آدم سرتون به کارتون باشه .
والا مجبورید خونه و زندگیتون رو ول کنید و برید در روستاها بیل بزنید!
دیگه عرضی ندارم الا اینکه همگی و دسته جمعی بریم اصول بحث کردن رو یاد بگیریم و بعد بیایم اینجا بحث کنیم .

~~~وای گوشم!~~~

این جانب به علت تلکه شدن اساسی و جریانات اخیر دچار قاط زدگی مضمن شدم. اگه توی کامنت یا پستی چیزی گفتم که برای هر کدوم از دوستان ناراحت کننده بوده معذرت نمیخوهم ولی شما من رو ببخشید. در ضمن کله بنده باد نداره. توی گوشم مقداری باد پیچیده که چیز مهمی نیست.

Beating

امروز از خودم خيلي بدم اومد. آخه به من هم ميگن دوست؟ پس چي هي ادعاي معرفتت ميشه؟ حالا اون به تو زنگ نزد، تو نبايد بزني يه حالي بپرسي؟! اصلاً شايد مشكلي براش پيش اومده باشه.
آخه يه چيزي هم بود، قرار بود اون زنگ بزنه بگه كي برم خونشون. با خودم مي گفتم اگه من بزنم معنيش اينه كه بالاخره كي بيام خونتون!
ولي اين هفته آخر دلم شور افتاده بود كه چرا خبري ازش نيست. چند بار مي خواستم زنگ بزنم، هي نشد. آخرش هم اون زد، كلي شرمنده شدم.
طفلك يه اتفاق خيلي بدي براش افتاده بود. حالا به جاي اينكه تو اين مدت من يه زنگي بزنم يه خورده باهاش هم دردي كنم...
تو اين جور مواقع آدم مي فهمه واقعاً كجا وايساده.
حس حسوديم درد گرفت، خيلي ماهِ، اصلاً به روي خودش نياورد. حالا به قول خودش قرار تا پنج شنبه تو عذاب وجدان بمونم، خيالي نيست. ميمونم.

Monday, August 9, 2004

فلعن الله علی القوم الظالمین!!

و حال بشنوید ازادامه ماجرا...
تویوتای ما که تا به حال از رستم آباد خارج نشده چه در زمانی که مال عمو محسن بود و(برادر همین مرحوم حاج میرزاعلی) چه حالا که مال ما است، در یزد حدود 26 هزار تومان خلاف کرده. شبی خدا تومن پول پارکینگ معلوم نیست که خرج چی میشه؟ اینکه جناب سروان سوار مرسدس بشن؟ خوش حلالشون. من ماجرایی رو که اتفاق افتاد یک تخلیه روانی میدونم. یعنی این لر میخواست پس فردا توی آبادیش بره و بگه که من چند تا بچه تهرونی رو اذیت کردم و ننش قربون صدقه اش بره و بگه :الهی قربون بچم برم که رفت شهر. اگه همینجا مشکل ختم بشه که من خدا رو شکر میکنم. ولی این جناب سروان قربانیان دیگری هم خواهد گرفت و باید محافظ جان و مال ما هم باشد..

من که چشم لوچ شد، یکی از یه زاویه دیگه نگاه کنه و پیشرفت و رفاه و عدالت رو ببینه/.

تاسف بار است

این جوریه که پای ما هم به کلانتری باز می شه.
خدایی اگه دایی و تجربیات 30 ساله اش در این زمینه ها نبود اون سروان بی شعور الان برای ما یک پرونده درست کرده بود و شده بودیم سابقه دار، اون هم به خاطر هیچ و پوچ، به خاطر خصلت لجبازی و یکدندگی لر ها و باد کاه دو تا جوون.

تو جریان دیشب خصلت لجبازی لرها و مفهوم بی تدبیری رو با تمام وجو لمس کردم. اگه این جناب سروان (یک دونه ستاره داشت پلیسه و همین هم کلی منو می سوزوند که چرا ستوان یک رو باید بکنند مسئول برخورد با مردم، تا اونجا که یادم میامد تو این بنز ها همیشه افسری چیزی سوار بود) فقط یه خورده بلد بود که با مردم چطور برخورد کنه، اگه بلد بود یه خورده اوضاع رو آروم کنه، اگه بلد بود با یه جوون 18-19 ساله که کله اش باد داره چطور برخورد کنه هیچ اتفاقی نمی افتاد. اگه به ماها یاد می دادند که با پلیس چطور باید رفتار کرد، اینکه لباس پلیس یه حرمتی داره و حتی اگه اشتباه هم از طرف پلیس دیدی نباید باهاش برخورد رودررو کنی اصلا این اتفاق ها نمی افتاد.
جریان اینقدر ساده و پیش پا افتاده بود که من نمی دونم از کجاش تعریف کنم. به خاطر پارک در جهت ممنوع خیابان گشت نیروی انتظامی تذکری به متخلف می ده. متخلف هم بنده خدا هول می شه و شروع می کنه آسمون ریسمون بافتن. همین آسمون ریسمون بافتن اولین گره کار بود. و این آسمون ریسمون بافتن همین طور ادامه پیدا می کنه. تو تلاشت رو می کنی و آسمون ریسمون رو ماستمالی می کنی ولی حرف رکیکی که از دهان مامور قانون!!! خارج می شه، متخلف رو عصبانی می کنه و این می شه گره بزرگ. حالا وقتی پلیس یه لر باشه و احساسات لری اش تحریک بشه، دیگه می شه شمشیر در دست زنگی مست، دیگه هر کاری می کنی فایده نداره، این وسط تو و یکی دیگه رو هم که داری مثلا پا در میونی می کنی، برات اسپری بی حس کننده می کشه و به جرم اهانت به مامور بازداشت می کنه. (ولی باعث شد یه خورده بنز سواری هم بکنیم).
می بینی، نه ما بلدیم با پلیس چطور برخورد داشته باشیم و احترامش رو رعایت کنیم ( هیچ کس و هیچ جا یاد نداده اند) و نه اون پلیس (با عرض معذرت) احمق یاد گرفته که با یه جوون 18-19 ساله باید چطور برخورد کنه. و به نظر من این خطای پلیس خیلی بزرگ تره. حضور چنین افرادی در نیروی پلیس و کلا هر جای دیگه، تنها حیثیت اون سیستم رو زیر سوال می بره. فقط به خاطر همین مساله پیش پا افتاده کلی اعصاب ما خراب شد، کلی وقت نیروی انتظامی تلف شد و به جای گشت زنی و محافظت در برابر متخلفان واقعی به بحث و جدل واقعا بیهوده گذشت.
من می خوام این جریان رو پیگیری کنم. این حناب سروان باید به خاطر این حماقت و بی تدبیری اش جواب بده. ولی بچه هایی که تو جریان دیشب بودند باید پایه باشند وگرنه نمی شه.

مملکت گل و بلبل؟بله! پلیس؟ُ؟ُ؟ زرشششششک!

این پست رو برای کسانی می نویسم که مطالب "کشور و گل و بلبل" رو قبول ندارند!
وقتی می گم تو این کشور تفریح نیست ، تفریح قدغنه ، رفاه نیست وفیلترینگ سلیقه ای هست و .... زیر بار نمی رن !
امشب شاهد از غیب برای " برخورد سلیقه ای " رسید. سیب زمینی خوردن چهار تا جوون بدبخت که مثلا خیر سرشون خواستن تفریح کنن به خاطر بر خورد سلیقه ای و دور از ادب یک مثلا جناب افسر! ( پدر بزرگم وقتی عصبانی بود به جناب سرهنگ ها می گفت جناب خرچنگ! نمیدونم به افسرها چی میگفته !) رسید به کلانتری و خوابیدن ماشین و کشیده شدن پای بزرگترها به کلانتری و عصاب داغون و درد سر و معده بنده و هزار تا کوفت دیگه !
به خاطر چی ؟ به خاطراینکه جناب موصی ورود ممنوع رفته ( و حالا یه اشتباهی کرده و جواب جناب رو داده ! تازه پارک هم کرده بود که بگیم با ماشین پلیس شاخ به شاخ شده ) انگار نه انگار که این آقا مسئول حفظ امنیت هست و مثلا باید به مردم آرامش بده و ... اونقدر برخورد بد و تهاجمی داشت که کار به جاهای نسبتا باریک کشید و .....
خب ! حالا من و کسانی که تو ماجرای امشب بودیم از این به بعد چه تصوری از"پلیس" و "امنیت" تو ذهنمون هست؟
یه مافوقی چیزی هم نیست که اونجا ترمز آقا رو بکشه! تازه شانس آوردیم چون امروز نزدیک بود موبایل خودمو جا بذارم ! اونوقت الان این پست رو از توی کامپیوتر بازداشتگاه برای شما می نوشتم!
خلاصه که امشب به من ثابت شد که هر چی تا حالا راجع به این مملکت فکر می کردم و توی پست قبلیم نوشتم درست بوده و هیج اشتباهی نکرده ام حالا جوونهای امثال من بعد از این برخورد ها به تفریح های درون خونه کشیده می شن ، تو خونه زیاد موندن هم که اگه جنس جناب یه کم خورده شیشیه داشته باشه که دیگه به به ! کار به مواد و .... و .... کشیده میشه!
این هم طرز رفتار با جوون در کشور "مثلا" اسلامی ! فکر نکنم که افراد مهمتر و با مسئولیت بیشتر نسبت به این افسر خیلی بهتر از این رفتار کنند! ==> معضل مملکت = برخورد سلیقه ای از پایین تا بالا !
ای بابا! ما اندر خم یک کوچه ایم! تکنولوژی و رفاه و اینها همه کشکه برادر! وضع خراب تر از این حرفهاست!
باید از مسائل خیلی خیلی ابتدائی و بدیهی شروع کرد!
حالا اکسیژن و محمد حسین هر چی می خوایید بگین که مملکت فلان و بهمان! خوبه ما رو هم میشناسید که جوونهای شری هم نیستیم . خیر سرمون هم از جلسه اسلامی میومدیم! حالا هی بگید "آه چه قدر غر میزنید...." و " اگه میتونی تو درستش کن"
پس دیگه دفاع بیخود نکنید! تکنولوژی و سلول بنیادی و رفاه و سایر این چرت و پرت ها در مراحل بسیار بسیار بسیار بسیار بالاتر از این حرفها هست و باید از چیزهای بسیار پایه ای تری شروع کرد!
به قول قاضی دادگاه هم "اعتراض شما وارد نسیت"
هر کی هم کامنت می ذاره حواسش به کامنتش باشه که عواقبش پای خودش ! من به هیچ وجه از این حرفهایی که زدم کوتاه نمیام! ( اگه می خواهید بحث کنید که ترجیح می دم نکنید از اصولی که دکتر رضایی امشب گفت پیروی کنید ! ولی من چون آمپر زدم شاید نتونم ! ولی حداکثر سعی خودمو می کنم!)

Sunday, August 8, 2004

گلی که زیباست گل ِ یاس ِ

امروز روز مادر بود که این روز به همه ء مادر های ( و مادر بزرگ ها ! ) این وبلاگ مبارک باشه ...


Saturday, August 7, 2004

عادت؟!

وقتی بعد از یک هفته دوری می رسی خونه، اولین کاری که هر کسی می ره سراغش جالبه:

من: می پرم پشت کامپیوتر، میل و آفلاین و وبلاگ رو با خیال راحت چک می کنم.
بابا: به قول خودش یک حمام حسابی و با خیال راحت می ره.
مامان: جانماز و چادر نماز خودش رو پهن می کنه و نمازش رو می خونه.

~~~نوعی دیگر~~~

بابات خوب، ننت خوب چرا 20 تومن؟ چی شده مگه؟
سبقت غیر مجاز.
چرا غیر مجاز؟ اینجا که دید داره. خط کشی هم که ممتد نیست.
نباشه. اول راه نوشته بود: منطقه مسکونی.
اولش کجا بود؟ آخرش کجاست؟
اولش همونجا بود.آخرش هم شهر بعدی.
مگه اینجا به گفته شما مسکونی نیست؟ چرا شهر بعدی؟
حالا تخفیف نداره؟ بابا دانشجویی حساب کن!
نه تموم شد. وقتی نوشتم که دیگه عوضش نمیشه کرد.!
ای بابا. خوب چرا قبل اینکه من بیام نوشتی؟؟؟



کارت ماشین، گواهی نامه.(اسیر بعدی)

اوووه. 35 تومن؟ چرا؟
سرعت غیر مجاز.
آه ببخشید. جناب سربان حالا این 35 تومن چقدر واسه ما تموم میشه؟
هممم. 10 تومن خوبه؟
از 35 که بهتره!ولی دیگه راه نداره؟
نه خیر.


سکانس آخر: اسیر اولی داره به سمت ماشین میره و اسیر دوم داره شاد و خندان 10 تومن میشمره. اون 25 تومنی که تخفیف گرفته حسابی جو گیرش کرده

کاش میفهمیدیم که اون 20 تومن کجا میره!!!

خارج از دستور

به اطلاع کلیه نویسندگان می رساند ،جلسه فردا یکشنبه مورخ 18/5/83 ساعت 7 بعد از ظهر در محل خونه ما برگزار می گردد.
باتشکر

Friday, August 6, 2004

~~~ما اومدیم~~~

من بر گشتم! با روحی که یکمی از سیاهی دور شده و بگی نگی خاکستری شده(شکسته بندی)خدایی جای همتون خالی بود(خالی بندی) با یه دنیا انرژی اومدم و منتظر اولین ضد حال زندگی عادی و روزمره هستم. اولیش که اومد خبرتون میکنم.



بی عنوان

مطلب اول به دلیل زیاد بودن حجم ، نگارشش باشد وقتی دیگر !
*
دیگه عدم ارایه بلیط ، نشانه عدم شخصیت شما نیست !
ظاهرا بعضی از اتوبوسهایی که با میدون ونک سرو کار دارن به جای بلیط ، پول قبول می کنن.اونم 50 تومن !!
*
دیروز رفته بودم کنگره.از یه کتاب خیلی تعریف کردن.گفتیم ما هم بخریم.کتاب رو که ورق زدم بد نبود ،قیمتشم نوشته بود7000.کیف پولم و در اوردم و می خواستم پول بدم که برای اطمینان پرسیدم : ببخشید قیمتش چنده؟گفت 7 تومن.ای دل غافل! دیگه حساب تومن و ریالش نکرده بودم ! اول کتاب رو نگاه کردم نوشته بود 7000 تومن.نتیجش این شد که کتاب و به طور مشترک خریدیم با دوستم!
*
بلاخره دیروز بعد ار 5 روز آوارگی برگشتم سر خونه زندگیم!!
چند شب پیش خواستم بخوابم که صدای یه خش خش مشکوک رسید به گوشم ! برق زدم دیدم یه سوسک سیاه وسط اناقِ.دیگه تا یکی بیاد و اون بکشه رفته بود .این شد که این5 شب پایین میخوابیدم. ولی دیگه حوصلم سر رفت ، دیدم سوسکه هم تا الان باید رفته باشه .این شد که تصمیم گرفتم با انجام کمی تدابر امنیتی برگردم به اتاقم .
خدا هیچکس و آواره نکنه!
تا بعد.

The Country Of Flower And Nighingale

وقعا مملکتی که من و شما داریم توی اون زندگی می کنیم یک مملکت گل و بلبل به تمام عیارهست! هیچ چیزی توی این مملکت نیست که دست روش بذاری و گندی از توش بالا نزنه، حتی چیزهایی که سالیان متمادی بهشون می نازیم! مثل فرهنگ و تمدن و .... مسئولان محترم هم که قربونشون برم ، فقط بلدند که آمپر مردمو قلقلک بدن! وزیر کار توی سخرانی میگه " ما باید سالی فلان قدر اشتغال ایجاد کنیم....." وزیر راه میگه " ما باید در ممکلت فلان قدر جاده و راه داشته باشیم... " و همینطور تا آخر . یکی نیست به این مسئولان محترم بگه که عزیز من شما که داری از باید حرف میزنی این باید که کار بقال سر کوچه نیست ! کار خود جنابعالی است!
سر گرمی و تفریح هم که یکی از چیزهایی هست که اینجا محلی از اعراب نداره!چند سال پیش از یه نفر که از خارج اومده بود شنیدم " بمیرم برای این ایرانیها که تفریح کردنشون هم دردسر داره" و الان بعد چند سال تازه دارم می فهمم که منظور دقیقش چی بوده. منظورش ترافیک وحشتناک جاده چالوس یا مسیرهای منتهی به تهران در روز جمعه بود ، منظورش شلوغی پارک ملت بود منظورش آدمهایی بود که برای خریدن غذا از یه رستوران تا چهار تا مغازه اونورتر هم صف کشیدن! الان هم که مثلا تابستون هست ! تلویزیون که فقط دوره فشرده فیلمها و سریالهای سالهای قبل رو داره! درپارک و امثالهم که تعداد آدمها از تعداد چمنهای پارک بیشتره!
اینترنت هم که بعد از بحث فیلترینگ شده سوهان روح! به جرات میتونم بگم که منظوراصلی از فیلترینگ فقط سایتهای سیاسی بوده! حالا دموکراسی رو حال کن! سایتهای الکی فیلتر شده ثانیه به ثانیه زیاد میشن! که حتما شما هم بهش برخورد کردید! واقعا من نمیتونم بفهمم که چرا وبلاگ نوشی و جوجه هایش مسدود شده!
خلاصه دردسرتون ندم این مملکت گل و بلبل واقعا مملکت امام زمان هست!( یعنی مگه همون امام زمان این مملکت رو اداره کنه والا سه سوت از هم می پاشه!)

Thursday, August 5, 2004

No Response To Paging

آقا الان چيزي حدود يك سال يا حالا فرض كن 9 ماهِ كه دارم يه كاري رو پشت گوش مي اندازم، هي امروز فردا كردم تا بالاخره چند روز پيش عزمم رو جزم كردم، تمام غيرت و حميتم رو به كار گرفتم رفتم دنبالش. قرار بود امروز تموم بشه ولي از اونجايي كه اين قضيه نبايد به اين سادگي ها تموم بشه افتاد براي يكشنبه. البته يكشنبه هم هنوز صد در صد نيست.
حالا شما يك فرشته مهربون سراغ ندارين بياد كارها رو رو به راه كنه؟!
لطفاً پس از شنيدن بوق پيام خود را بگذاريد...



بيپ

Tuesday, August 3, 2004

تحریکات

هموطن!
اگر عِرق ملي داري! اگر خون ايراني در رگهايت جاري است ! اگر به ايراني بودنت افتخار مي کني ! اگر ايرانيان را لايق رسيدن به قله هاي بلند افتخار مي داني ! اگر سربلندي ايرانيان افتخار توست! اگر افتخار آفريني ايرانيان آرزوي توست!
عصر امروز هر کاري داري ول ميکني ميشيني پاي فوتبال!!!!

Monday, August 2, 2004

اکسیژن بانو و برو بچز!!

آقا تو این وبلاگ خانواده ما چند تا نویسنده باشه خوبه؟هان؟ظاهرا 12 تا.
اما این 12 نفر : دوتاشون که مسافرتن ، یکی که رفته مرخصی. یکی که پروانه ایه.یکی که اصلا چیزی نمی نویسه.یکی هم که کنکوریه .یه دوسه نفرم ،چه شود که کامنتی بگذارند و یا خدای نکرده _زبونم لال_ پستی. (البته علی آقا کمی تا قسمتی خودشون رو از این وضعیت با این پست قبلی نجات دادن!).خوب.موند چند تا 3 تا.یکی شون اینجانب،سرکار خانوم اکسیژن بانو.یکی سر کار خانوم سارا بانو.یکی هم برادر گرامی جناب اقای گولی پسر(البته کامنتی رو که برای پست نظر خواهی دادی جناب گولی پسر نادیده گرفتم ها!)
حالا این سه نفر چقدر باید باحال باشن که تو این مدت کاری کنن که در یه وبلاگ گروهی تخته نشه بماند!!

نظرخواهي

با شروع جام ملت هاي آسيا تب فوتبال اين قاره را فرا گرفته است تيم ملي ايران بعد از يك بازي نفس گير با كره جنوبي وشكست اين تيم بازي به ظا هر ساده ولي به واقع مشكل مقا بل چين دارد. از اين لحا ظ مي گويم مشكل چون در زمين چين بازي مي كنيم و سا ده است براي اين كه ما اكثر مواقع بر چين پيروز شديم، به اميد پيروزي .
حالا فكر مي كنيد بازي با چين نتيجه اش چي ميشه؟! چند چند؟

Fight club

امروز اصلاً روز خوبي نبود. صبح، البته صبح كه چه عرض كنم نزديك ظهر بود با يكي از دوستام مشاجره كردم، تقصير من نبود يعني اصلاً نمي دونم چه جوري شروع شد، به خودم اومدم ديدم دارم بهش ميگم I am not here to bother u و تموم. اين آخرين جمله بود كلي از صبح تا حالا حالم گرفتس! حالا دو حالت داره يا دفعه ديگه كه ديدمش بهم PM ميده و دوباره با هم دوست ميشيم و يا اينكه همه چي تموم!
دوستيمون داشت يكساله مي شدا. راستي براي جلوگيري از هر گونه سوء برداشتي بايد بگم اين دوست من حتي يك كلمه هم فارسي سرش نميشه.
در ضمن 1$ هم بهم مقروضِ، اصلاً فكركنم برا همين قهر كرده!!( تيريپ بدجنسي)

*
بعد از يه مدت نسبتاً طولاني يك كتك كاري درست و حسابي ديدم. دو تا پسر حدود 20 ساله، آقا يكي اين بزن يكي اون بزن. كلي باحال بود. يكي هم اونجا بود نمي دونم دوستشون بود، فضولشون بود، چي كارشون بود! هر كي رد مي شد مي خواست اينا رو جدا كنه ول كن آقا بگذار همُ بزنن. بعدشم كه دعوا تموم شد هي مي گفت حالا كه چي؟ حالا كه چي؟ آخه برادر من! حالاكه چي يعني چي؟ لابد كلي حال كردن، اگه من يه همچين كتك كاري داشته باشم تا دو هفته توپ توپم!

Saturday, July 31, 2004

عزیزان من ! امروز در ادامه سلسله مباحث تُست مدرن جواب تست قبلی را به صورت تشریحی توضیح داده و احتمالا تست جدیدی را مطرح می کنیم اما جواب تست:
گزینه "ز" صحیح می باشد .
گزینه الف به این علت که پری جون نزدیک به هفتاد سال سن دارند به کلی منتفی است!
گزینه "ب" به این علت که همسایه دختر دم بخت ندارد غلط است.
گزینه " ج" هم همان مفهوم گزینه "ب" را دارد و غلط است!
گزینه "د" این گزینه به این علت که شراره با این جانب کلیومترها فاصله دارد و قادر به زمزمه در گوش من نیست باطل است
گزینه "ه" : خدا منو بکشه اگه تشنه به خون شپش عزیز باشم!
گزینه "و" : مگس خون قرمز ندارد
گزینه "ز": صحیح است
گزینه "ح " انحرافی است و به علت داشتن قافیه با گزینه بعدی مطرح شده!
گزینه "ط" به علت گزینه " و غلط است!
گزینه "ی" هم ایضا
عزیزان! در این لحظه استاد خسته شده و حوصله طرح تست جدید ندارد!مرخصید!

Friday, July 30, 2004

خداحافظی

ایشالا فردا صبح ما عازم هستیم. البته خبرش رو یک عنصر معلوم‌الحال با شایعات فراوون شش روز پیش پخش کرده بود.
دیگه حدود یک هفته ای از اینجا دیس‌کانکت می کنیم بلکه یه جای دیگه اجازه بدن کانکت بشیم.

خوبی بدی، هرچی دیدید از ما، حلال کنین.
نایب الزیاره همه خواهیم بود.

فاصله

تردید دارم! جایی میان دو فاصله.دو بودن.دوشدن.
تردید دارم! نه به او.نه به راه.به خودم.به زمان.
به خودم؟!
می ترسم! از فاصله.از جدایی.از ثانیه.از راه.از قهر باران.از نیلی سرخ.از او.
از او؟!
....!!

و سکوتی که از پی می آید.

جشنواره

اینها عجب مسخره هایی هستند!!! کلی پاشدیم رفتیم اونجا، یه تابلوی کوچیک پشت درش آویزون کردند که جشنواره از 14 تا 18 مرداد برگزار می شود.
نه یه عذرخواهی نه هیچی!

Thursday, July 29, 2004

تلنگر

- مونا! آدم بزرگ شه ميميره ها!
- خوب پس چي؟
- خوب ما هم بزرگ ميشيم ديگه...
- اممم عيب نداره، من بزرگترم زودتر ميميرم
- به خاطر 2 سال ناقابل؟! نخير، من تپل ترم زودتر ميميرم
- اوووه، حالا يه ذره تپل تري فكر كردي چه خبره! من سرطان معده ميگيرم ميميرم
- حالا چرا معده؟
- نمي دونم، هميشه فكر مي كنم سرطان معده دارم!!
- اولاً اين از عوارض رشتته كه همچين فكري مي كني بعدشم به فرض هم كه سرطان بگيري كلي طول ميكشه، ولي من زودي سكته مي كنم ميميرم، سر 3 سوت
- ....

و اين مكالمه بي نتيجه تا مدتي ادامه داشت...

اين گفتگو بين من و ليموترش همون شبي كه فهميديم خاله ام مريض و الان تو CCU ِ اتفاق افتاد.
لطفاً براش دعا كنيد حالش زودتر خوب بشه.

به هر حال ليمويي جان با اينكه خيلي دوستت دارم، ولي من زودتر ميميرم.

Wednesday, July 28, 2004

~~~ما رفتیم~~~

من و یکی دیگر از بلاگر ها که خواست اسمش فاش نشود داریم میریم مشهد. البته همراه پدر و مادر.... فکر میکنم که تا 16 مرداد تهران باشیم. پس یک هقته از دستمون راحتید...

یا حق!!!

کسی صدای منو میشنوه؟

نمی دونم چی شده ، اما فکر کنم کسی که بالاست صدای منو نمیشنوه ...



Tuesday, July 27, 2004

زوو

پنج شنبه عصر ما می خواهیم بریم جشنواره کارت های اینترنتی، سالن وزارت کشور، هر کی پایه است، اعلام کنه.

المپیاز

چند روزی هست که اخبار خوبی از المپیاد میاد. مثلا تیم دانشجویی دانشکده ریاضی دانشگاه شریف در نهمین المپیاد بین المللی علمی دانشجویی جهان که در مقدونیه برگزار شد به مقام اول رسید.  خوب این خیلی عالیه که بچه های ما اینقدر نخبه هستند. اما من یه کم به این قضیه ها مشکوکم. نه به هوش بچه های ما ، نه؛ به این که چرا آمریکایی ها و انگلیسی ها و ... که کلی ادعا دارن هیچ وقت نیستند؟؟ میدونین، فکر کنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است. انگار میخوان که بچه های با استعداد دنیا رو شناسایی کنند و بعدش ببرنشون پیش خودشون. من که فکر میکنم این مسابقات این جور ضررهاش بیش تر از سودشه.
البته یه سود خیلی باحالی داره ، البته از ما که گذشت. اونم اینکه میشه بدون کنکور رفت دانشگاه.
 
کلی چیز داشتم که بنویسم، همش یادم رفت. باشه برای بعد.

Monday, July 26, 2004

سلسله تستهای تُست مدرن بخش دوم

از آنجاییکه ممکن است در آینده در درک مطالب تُست مدرن دچار مشکل شوید یک سری تست برای شما عزیزان در نظر گرفته شده تا در این زمینه به سطح استاندارد برسید.

- وقتی داریم ستاره ها رو تماشا می کنیم و تو گوشم زمزمه های عاشقونه می کنی ، اونقدر از دستت عصبانی می شم که می خوام با مشت و لگد بیافتم به جونت! اونقدر بزنمت که جونت در بره! همچی بزنمت که نشه دست و پاتو از هم تشخیص داد!بعدش هم بشینم و از دیدن خون قرمزت لذت ببرم!
سوال : مخاطب این جملات کسیت؟
الف- پری جون!
ب- دختر همسایه
ج – دخمل همساده
د- شراره جون!
ه- شپش قاپ بدست
و- مگس
ز- پشه
ح- yes
ط- پشه و مگِس!
ی- سوسک

چون تازه با این تستها آشنا شدید و اول راه هستید یک راهنمایی هم می کنم که تابلوی تابلو بشه :
" آری آری آری اوووووو هِه هِه هِه"
خوب عزیزان برای امروز کافیه . جواب تست و سوالات بعدی در روزهای بعدی.