چند روزیه یه پروانه بزرگ رفته توی شکمم. بدجوری خودش رو به در و دیوار میزد و تقلا میکرد. اوایل اصلاً بهش عادت نداشتم اصلاً این مدلیش برام پیش نیومده بود. یه جورایی فرق داشت. پروانهِ من رو از کار و زندگی انداخته بود، دیگه چیزای مهم زندگی برام مهم نبود! پروانه رو نمیخواستم اما دیگه داشتم بهش عادت میکردم. عادت! وحشتناکه... به چیزی که نمیخوای عادت کنی.
سعی کردم ندیدَش بگیرم اما قوی بود. زور بالاش که به شکمم میخورد جایی برای ندیده گرفتنش نمیگذاشت. هر روز بیشتر فشار میاورد و من هر روز بیشتر بهش عادت میکردم. اصلاً گاهی منتظر بودم محکمتر بال بزنه.
یه روز یه اتفاقی افتاد. از این که انقدر ضعیف شده بودم از خودم بدم اومد. از اینکه اجازه داده بودم پروانه انقدر قوی بشه که جایی برای چیزه دیگهای نگذاره احساس حقارت کردم. سراغ راهی که اول باید میرفتم آخر رفتم. اما رفتم...
شب شد.
یه اتفاق دیگه، بالهای پروانه شکست. هر دوش. یهو دیگه تقلا نکرد. انگار شکه شده بود، باورش نمیشد بالهاش بشکنه. من هم باورم نمیشد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که بالهاش رو درمان کنم. قدرتش رو داشتم. اون هم منتظر بود از سکوتش میفهمیدم. اما نه! من نمیخواستم پروانه برگرده. با بیرحمی بهش پشت کردم. باور نکرد. دیگه از شوک در اومده بود. دوباره شروع کرد. آخه خیلی قوی بود حتی بدون بال. اما منم دیگه قوی بودم. خودش رو کوبوند به در و دیوار، محکمتر از قبل. اما داشت تحلیل میرفت. داشت ضعیف و ضعیفتر میشد...
جای خالی بالهاش اذیتم میکنه. گاهی حس میکنم تا گلوم بالا اومده اما من مثل یه داروی تلخ دوباره قورتش میدم.
.
پروانه عزیزم! دیگه برنگرد...
No comments:
Post a Comment