Sunday, December 12, 2004

جاده : قسمت آخر

جاده: قسمت دوم
همین طور که به اطرافش نگاه میکرد و دونه دونه آدمهایی رو میدید که هر کدوم به سمت یکی از اون صداها می رفتن و بعد هم اسیر همون صدا میشدند به خدا هم فکر می کرد… چرا خدا بهشون کمک نمیکرد؟ چرا رهاشون کرده بود که از بین برن؟
خب ! جواب ساده بود ! چون هیچ کدوم ازش نخواسته بودن! یا حداقل وقتی خواستن این کار رو انجام بدن که دیگه دیر شده بود و صدا اونها رو بلعبده بود! غرق این افکار بود که از ته دل فریاد زد " خدا!!!!!!!" و همینطور به فریاد زدنش ادامه داد بدون اینکه متوجه اثر فریادش باشه.
بعد از اینکه شروع به فریاد زدن کرد چیزی شبیه نور از دهانش بیرون اومد و به سرعت به طرف جلو رفت یعنی درست به سمت صدا ودرست از وسط صدا رد شد. صدا دهنش رو باز کرد و با تمام قوا خواست اون نور رو هم ببلعه اما نشد در عوض این نور بود که داشت ذره ذره وجود صدا رو از هم جدا می کرد نور داشت صدا رو از بین می برد و تنها کاری که از صدا بر میومد این بود که فریاد گوش خراشی بزنه . فریادی که مثل صدای غرش یک حیوان درنده و راننده ما هم که انگار فهمیده بود نور داره کمکش می کنه به فریادش ادامه داد . اونقدر ادامه داد که که ناگهان صدا قطع شد! دیگه نه اثری از صدا و جمله های وسوسه انگیزش بود و نه از فریادش . دیگه جای اون هیچی نبود فقط یک روشنایی مثل شمع بود. بعضی از آدمها که این صحته رو دیده بودند همین کار رو با صداهای اطرافشون کردند و بعد از یه مدت همه صداها در حال نابود شدن بودند. وقتی همه صدا ها نابود شدند نور شمعها اونقدر شده بود که همه بتونند ماشینشون رو و همینطور تابلویی که راه اصلی رو نشون می داد ببینند.

پایان

**
پی نویس:
بالاخره این داستان هم تموم شد ( گرچه محبور شدم کمی تا قمستی ار حواشی داستان کم کنم تا از حوصله وب لاگ و خوانندگانش بیرون نزنه!) . خب! چطور بود؟ پسندید؟ چیزی سر درآوریدن؟

No comments: