Friday, December 3, 2004

جاده : قسمت دوم

یکی از نظرهایی که برای مطلب قبلی بنده داده شد باعث شد نظرم عوض بشه و بقیه داستانم رو بنویسم امیدوارم لذت ببرید و اما ادامه داستان
جاده قسمت اول
اتومبیل که کاملاایستادو ساکت شد تازه متوجه صداهای عجیب و غریبی شد که از اطراف میشنوید . اولش صداها خیلی نا مفهوم بودند ولی هر چه می گذشت واضح و واضح تر میشدند. تا اینکه صداها کاملا واضح شدند و از هر طرف یه صدایی می شنید که می گفت :" بیا پیش من!" صداها طوری بود که انگار مال اشخاص مختلف هست ولی افرادی با صداهای شبیه به هم. اولش خواست بره به سمت یکی از همین صداها ولی ته دلش شور میزد لحن صدا خیلی دوستانه نبود یعنی طوری بود که انگار کسی که با آدم دشمنی داره بخواد با ملایمت با آدم حرف بزنه برای همین هم زیاد مطمئن نبود که داره کار درستی می کنه.توی اون تاریکی مطلق یه جوری در ماشین رو باز کرد و پیاده شد تا بره به سمت صدا . هر چی جلوتر می رفت بیش تر مطمئن میشد که داره کار غلطی می کنه تا اینکه ایستاد. ناگهان صاحب یکی از صداها چشمهاشو باز کرد. توی اون تاریکی چشمهاش بد جوری می درخشید! چشمهاش شبیه چشمهای یه آدم بود ولی کاملا قرمز! حالا همه صداها داشتند یکی یکی چشمهاشون رو باز می کردند. هر کدوم یه رنگ ، آبی ، سبز ، زرد و .. اصلا احساس خوبی نداشت . یادش افتاد کلی ماشین دیگه هم توی جاده بودند پس سر اونا چه بلای اومده؟ صدا زد ، جوابی نشنید اما فهمید که یه نفر داره از بغلش به سمت یکی از صداها میره ! هر چی صداش زد فایده نداشت تا اینکه اون فرد رو زیر نور چشمهای قرمز یه صدا دید.در یه لحظه صدا دهنش رو باز کرد دهنی که به اندازه دو برابر قد یه آدم عادی بود!! توی دهن یه گردباد بود که داشت اون فرد رو میکشید به سمت خودش . طرف فریاد میزد و کمک می خواست اما لحظه به لحظه بیشتر در دهن صدا فرو میرفت در آخرین لحظه که داشت فرو میرفت با تمام قدرت فریاد زد " ننننننننههه!! خددددددددد!!!!" که فرصت نکرد کامل بگه خدایا و برای همیشه رفت .
دیگه از فریادهای اون آدم خبری نبود تنها صدایی که شنیده میشد "بیا پیش من! " بود. راننده ما تازه به فکر افتاده بود .. تازه به فکر خدا افتاده بود......ادامه دارد.

No comments: