Friday, November 19, 2004

شلم شوربا

این غر ها رو دیروز زدم:

امروز اصلاً روز خوبی نبود. همش هم من دلم می خواد غر بزنم. آدم مامانش رو یک ساعت زیر بارون علاف کنه آخرش هم کلید نداشته باشه خیلیه.
اصلاً چرا امروز بارون میومد؟ اصلاً من چمیدونستم مامان کلید بر نداشته؟ این همه ترافیک دم خونه ما چیکار می کنه؟ مثلاً قرار بود امروز زود تر از روز های دیگه پاشم یه کمی درس بخونم، دیر تر پاشدم که زود تر نه. اووووه اینهمه راه رو تو ترافیک بری و بر گردی به خاطر دو تادونه کلید که لنگه همونا تو چند قدمیته ولی پشت در!
اه! چقدر من از روزایی که اینقدر نزدیک امتحانه بدم میاد. اصلاً چرا علی امروز یه ساعت زودتر تعطیل شد؟ بگذار به آدم بگن غرغرو، گاهی وقتی آدم هر چقدر دلش دلش می خواد غر می زنه و کلی هم کیف می کنه. وای اگه بدونید من امروز چقدر غر زدم!! آخه این مونا نباید یادش بمونه کلید رو بر داره، اونم وقتی که بارون میاد؟ حالا خوبه یادش مونده بود زیر گاز رو خاموش کنه. اما نه، اونم خودم بهش گفتم. مگه مونا چیزی هم یادش می مونه؟
اینم شد زندگی؟ من هیچی درس نخوندم. ولی کو تا یکشنبه!! هرچند چشم به هم بزنی گذشته.
وااای! مامان خونه نبوده که ناهار درست کنه. نه! تخم مرغ داریم! حالا کی جرات داره غر بزنه!!