Sunday, September 19, 2004

bad omen

امروز جاتون خالي نزديك بود جوان ناكام بشم!
با بابا رفته بودم جايي، بابا تو ماشين نشسته بود من بايد مي رفتم اونور خيابون، رسيدم وسط خيابون روم و كردم اونور يهو چشمتون روز بد نبينه بنگ..! اصلاً نفهميدم چي شد، يهو احساس كردم تمام تنم درد مي كنه بعد هم نتونستم خودمو كنترل كنم و پرت شدم . سرم و كه بلند كردم ديدم اونطرف خيابون يك موتوري با موتورش داره همينطوري ليز مي خوره و ميره جلو. هيچي ديگه اينجوري بود كه اين موتوري كوبوند به ما.
باباي بيچارم اول متوجه نشده بود بعد يهو ديده بود دختر دسته گلش وسط زمين پخش و پلا شده. حالا من دستم و انداخته بودم گردن بابام بريم تو ماشين اين آقاهه دو زاريش نيوفتاده طرف بابامه،اومد دستم و گرفت منم چنان دادي زدم سرش كه آقا به من دست نزن، فكر كنم فكر كرد جذام داره !!
در حال حاضر قسمت چپ بدنم ناك اوت. شانس آوردينا، ديگه داشتين بي سارا مي شدين.

وقتي مامانم داشت به خاله مي گفت بچه ام رو هي چشم ميزنن، يه روز تب مي كنه يه روز تصادف، كلي خوش خوشانم شد.

No comments: