Wednesday, July 21, 2004
و در وادی بی انتهای شب سر گشته و خسته به پیش می روم.
آنجا که هیچ محبتی نمی تواند مرا به خود وا دارد؛
به ناگاه سرچشمه عشق تو را میابم.
در این تاریکی بی حد تو را می بینم؛
و در را،
وآتش را،
و بازوی نیلی را،
و علی را،
وچاه را،
و مظلومیت را،
و...
خدا را.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment