Tuesday, July 20, 2004

رسم خوشایند؟!؟!؟!؟!؟

می خواهم از رویش خیس باران بنویسم اما وقتی لاشه گندیده مرداب را می بینم از اینکه آن نوید دهنده شادی و امید به این روزگار پست رسیده چنان می فسرم که نوشتن را بی فایده می پندارم.
می خواهم از سکوت کویر شب برایت بگویم اما رد خش خش جاروی مردی  که در دل شب سیاه کوچه ها را برای لقمه نانی می پوید ذهنم را می خراشد.
دلم می خواهد از عشق و دوستی و محبت و گل و سبزه و.... حرف بزنم اما عشقهای نماهای کثیف ، جوانه های دل مرده ، قلبهای پارپاره و آن نا امیدی که در جان و دل بسیاری مدتهاست لانه کرده گلویم را چنان می فشارند که دیگر یارای سخن گفتنم نیست.
چه کسی گفت زندگی رسم خوشایندی است؟ ممکن است باشد اما چیزی که می بینم نامش زندگی نیست. 
 

No comments: