Monday, April 26, 2004

یک داستان مستند...

دیروز باز دیدمش... هر دفعه که همدیگر رو میبینیم اون راهش رو کج میکنه و
از یک طرف دیگه میره. شاید میدونه که من چقدر ازش بدم میاد. آخه هر دفه که
میبینمش آب دهنم خشک میشه. دست و پام رو گم میکنم و نمیدونم چیکار کنم یا
چی بهش بگم. هنوز داشت تو چشام نگاه میکرد. باورم نیمشه....اون من رو دید و
راهش رو عوض نکرد...همینطور به طرفم می آمد....دو تا از موهاش داشت توی
باد تکون میخورد... وای خدا چه صحنه ای!!!
نه مثل اینکه این دفعه دست بردار نیست.... منم نمی خواستنم کار همیشه رو تکرار
کنم.... میخواستم فقط برای یک بار لمسش کنم (فقط یک بار) ولی همیشه از این
کار میترسیدم. . . . به خودم اومدم دیدم پاش رسیده جلوی کفشم.. بی اختیار پام رو
بلند کردم و زدم توی سرش و داد زدم : سوسک!

حالا خدایی بگین ببینم کی از سوسک نمی ترسه؟!

No comments: