افشاگری
-بچه ( یعنی قبل از دبستان) که بودم یه دفعه با این پسر عمو "خودم" بازی می کردم نمیدونم به چه مناسبت دنبالم بود و من هم شدید جو گیر نمی خواستم دستش بهم برسه! در نتیجه رفتم زیر تخت یه اتاق تاریک و از اونجا یه سنگ ترازو ( فکر کنم 400 گرمی) که نمی دونم برای چی تو خونه ما بود رو نشونه گرفتم و صاف خورد به ساق پای بنده خدا! گریون رفت پیش مامانش ! هیچ کی هم نفهمید چی شده!
-ازصف نانوایی و کدو متنفرم!! از خورشت بادمون بعضی وقتها خوشم میاد بعضی وقتها هم متنفرم!
-تنها انشایی که 20 گرفتم، سال دوم دبیرستان بود راجع به کوه که اونم چون کلی مشق هندسه و ریاضی و اینا داشتم خودم ننوشتم بلکه در یک اقدام بی سابقه و تکرار نشدنی دادم بابام نوشت!!
- سال اول و دوم راهنمایی بعد از مدرسه و یا کلاس زبان تو این کلوپ های بازی ( اون موقع سگا بود بیشتر) پلاس بودم و اگه یه دفعه مادرم مچمو نمی گرفت و با آقا کلوپی دعوا راه نمینداخت الان هم همونجا بودم!
- تو دانشگاه یه کلاسی بود که وسطش کلی سیم ولو بود. من هم یه دفعه شاکی شدم سیمها رو کندم و یه جا گم و گور کردم! بعد نیم ساعت وسط کلاس یه کارمند دانشگاه اومد تو شاکی! اینطوری:" کی این سیمها رو دست زده ! تلفن های کل دانشگاه قطع شده" منم که جزوه مینوشتم وقت نداشتم جواب بدم!
خب این از من . من کی رو دعوت کنم که اینجا رو بخونه؟
چی بگم؟ هر کی می خواد خودش بنویسه
من حامد و مصطفی خودمون به ذهنم میرسه!
No comments:
Post a Comment