Thursday, June 29, 2006

روزگاري من و دل ساكن كويي بوديم

پنجشنبه پيش كنكور داشتم.
پاسخنامه رو همونطوري كه بهم داده بودن بهشون تحويل دادم! باور كن بعضي سوال ها رو فقط زدم كه برگه منم يه ذره سياه بشه و خيلي تو ذوق نخوره! فقط شانسي كه آوردم اينه كه همه مدارك و گواهي موقتم و از دانشگاه گرفتم و گرنه به اين سادگي ها نمي ذاشتن فارغ التحصيل شم! به محض تصحيح ورقه مي گفتن شما لطف كنيد يه بار ديگه درساي كارشناسي رو از اول بخونيد ارشد شدن پيشكش!
يكي دو روز قبل كنكور دلم حسابي هواي دانشگاه رو كرده بود هي فكر مي كردم كاش يه رشته اي قبول شده بودم كه خيلي بيشتر از 4 سال ميشد رفت دانشگاه! ولي نميدونم چرا دو سه ساعت قبل امتحان يك دلشوره اي گرفتم كه بيا وببين! پاهام داشت مي لرزيد!! هي مي گفتم مگه تو ديوونه اي دختر تو كه چيزي نخوندي حالا گيرم قبول هم نشي، چي ميشه مثلا؟! –مخصوصا اينكه مداركتم از دانشگاه گرفتي!!- به خرجم نميرفت كه نميرفت. همونجا خدا رو شكر كردم كه اين دانشگاه رفتن ما بيش از اندازه طول نكشيد!

*
چند وقت پيش كه از سركار بر مي گشتم يه تيكه كاغذ ديدم رو شيشه جلوي ماشين نوشته بود:

اون روز اصلا جا پارك نبود ديگه منم مجبور شدم ماشين و بذارم جلوي يه دفتر خونه. هيچ وقت درش باز نميشد منم اصلا فكر نمي كردم كسي توش باشه!( خوب البته يه ذره هم احتمال ميدادم كه كسي باشه ولي گفتم بالاخره يه جوري رد ميشن ديگه!!)
خلاصه اولش كه كاغذ و ديدم درجا كلي از خجالت آب شدم خدايي دفعه اول بود مي ديدم اينقدر مودبانه كامنت گذاشتن ! و به جاي اينكه هفت جد طرف رو لعنت كنن و تهديد يه اينكه در صورت تكرار 4 تا چرخ و به همراه زاپاس پنچر ميكنيم! خيلي مودبانه حرفشو زده (البته ناگفته نماند از يه سر دفتر كمتر از اين هم انتظار نميرفت!)
فقط نميدونم از كجا فهميده بود بنده برادر عزيز هستم! يعني 1 لحظه هم فكر نكرده بود كه شايد خواهر عزيزش باشم؟! شايدم مثل عربي و انگليسي كه وقتي مرجع ضمير مشخص نباشه از ضمائر مذكر استفاده ميكنن اين بنده خدا هم همين كار رو تو فارسي انجام داده بود!
خلاصه به خاطر اينكه مودبانه صحبت كرده بود از خونش گذشتم ولي عمرا دفعه بعد از كسي بگذرم!

*
چقدر تصميم گيري سخته نميدونم چيكار بايد بكنم.دو تا موقعيت كاري كاملا مختلف دارم يكي راه دور، حقوق كم، تجربه خوب ؛ يكي راه نزديك،‌پول خوب تجربه كم!
هر دوتاش و دوست دارم!

*
نميدونم تو نوشته هاي آويني چي هست كه اينقدر قشنگشون مي كنه. ديشب دفتر شعرم و ورق مي زدم:

جاذبه خاك به ماندن مي خواند و آن عهد باطني به رفتن
عقل به ماندن مي خواند و عشق به رفتن
و اين هر دو را خداوند آفريده است؛
تا وجود انسان در آوارگي ميان عقل و عشق معنا شود.

No comments: