Friday, January 20, 2006

ياد

هر كاري مي كنم برم سر اين پايان نامهِ و اين كاراي آخرشم تموم كنم نميشه.يه بند وقت هدر ميدم الانم كه دارم اينا رو سر هم مي كنم.
ديگه چيزي نمونده به طرفت العيني رسيديم ترم 8.
اين ادميزاد هم موجود عجيبي ِ وقتي ترم 1 بودم هي حسرت مي خوردم به ترم 8 اي ها حالا كه رسيديم ترم 8 يه بند حسرت مي خورم به حال ترم يكي ها!
اصلا دوست ندارم تموم بشه.حس مي كنم حيلي چيزا رو از دست ميدم...
يادش به خير.اكثر دوستام فارغ التحصيل شدن.سعيده فاطمه فضيلت زهرا.الان من موندم و ساره كه اين ترم ميريم ،فاطمه و زهرا هم ترم ديگه
خدا رو شكر مي كنم از بين اون همه آدم تودانشكده اين ها رو به من نشون داد و با من دوستشون كرد.
يادش به خير روزايي كه جمعه ها صبح جمع مي شديم دانشگاه تهران.مثلا جلسه داشتيم.فرارمونم اين بود كه اين جلسه در هيچ شرايطي ترك نشه و تا هميشه ادامه داشته باشه!ولي خوب نشد ديگه مثل خيلي ديگه از كارهايي كه مي خواستيم بكنيم و نشد!
ياد تشكيلات بسجمن و سر دستش زهرا! آقا چه آبرويي كه نبرد از ما اين زهرا خانوم .نبودي ببيني چه جوري مخ ما رو زد!
ياد همه فعاليت هاي بيخود و با خود فرهنگي .ياد جمع هاي دانشجويي كه همه از انتهايي ترين نفاط حلق و ريه فرياد ميزدن! و شعار ميدادن !ياد 16 آذر 2سال پيش .به چه بدبختي كه نرفتيم تونگهبانه هيچكسي رو نميذاشت بره تو.آخرشم گير داد به يه پسره كه تو مسئول اينايي!!اونم قبول كرد و ما مثلا به اعتبار اون رفتيم تواگه بعدا خطايي كرديم برن بيچاره رو بگيرن!
ياد اردو جنوب هايي كه رفتم مخصوصا اون اولي كه همه با هم بوديم وبرا همين خيلي خوش گذشت.شب اولي ما ها جا نداشتيم هيشكي هم حاضر نبود بهمون جا بده آقا چقدر كه اون شب نخنديديم يادمون به خير!
ياد اردوي شمال.عجب اردويي شد از فرط بي امكاناتي!
ياد اردوهاي فم جمكران.هر كدوم يه جور خوش گذشت. اون اولي به خاطر اينكه بازم همه با هم بوديم.ولي اون دومي... واسه شب قدر مي خواستيم بريم مسجد جمكران و حدود ساعت 3 هم بايد بر مي گشتيم تا به سحري برسيم.ولي اين حاج آقاي مسجد رفته بود بالاي منبر و پايين هم نميومد(فكر كنم برادر پناهيان بود)اين دل منم مثل سير و سركه مي جوشيد ميترسيدم مجبور بشيم بدون قرآن سر گرفتن بريم. هيچي هم از دعا نمي فهميدم فقط كلمه ها روتكرار مي كردم و خدا خدا مي كردم بعد يهو انگار كه از دل ما با خبر شدن ويه نامه ايي دادن به حاج آقا كه بسه و دير شده و ملت خسته شدن و از اين حرفا.اونم شروع كرد كه ياد اونوقتايي كه از شب تا صبح دعاي كميل و چه و چه رو مي خونديم و همه چقدر باحال و اينا بودن بخير...
هي خلاصه يادش به خير انگار بد جوري دارم ميافتم تو سرازيري زندگي!

No comments: