Tuesday, November 23, 2004

Relief

و اما بشنوید از جریانات دیروز:

ساعت 6.30 صبح دیروز که داشتم می رفتم دانشگاه به مامان گفتم تا 6 نمیام. مامانمم که حساس! گفت این وسطا یه زنگی بزن دلمون شور نیفته. گفتم چشم و زدم بیرون. پیش به سوی همون امتحان کذایی.
از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، شماره کلاس رو نمی دونستیم!! کلی با دوستم راهرو ها رو اینور اونور کردیم یهو دیدیم اِ این دختره هم کتاب ما رو داره می خونه:
- ببخشید امتحان فلان درس کجا برگزار میشه؟
- ساعت 11.30 تو کلاس 110.
- 11.30؟؟؟
- جلسه پیش گفت، نبودید؟!
- هان؟ آهان!!
بعد هم مثل دخترای خوب سرمون انداختیم پایین و از کلاس اومدیم بیرون. ولی حسابی سوختیم! نه به خاطر اینکه اگه خونه بودیم الان چقدر درس که نخونده بودیم، به خاطراین که تختخواب نازنین تک و تنها تو اتاق خاک می خورد!!
به هر بدبختی بود ساعت شد 11.30 بعد هم در چشم بر هم زدنی شد 1 !! جاتون خالی هیچ کدوم از سوالها شبیه اون چیزی که فکر می کردیم هم نبود
همینطوری گیجی ویجی رفتیم سلف ولی با شنیدن بوی جوجه کباب دامنمان از دست برفت و امتحان رو بی خیال شدیم.
هنوز آخرین قلپ نوشابه از گلوی مبارک پایین نرفته بود که دیدم دوتا از دوستام تو سر زنون دارن میان. یکیشون گفت سارا گند زدم!! رفتم خونتون زنگ زدم گفتم سارا امروز نمیاد دانشگاه؟!؟؟!!!!!! (محض توضیح عرض کنم ایشون هنوز اونروز منو ندیده بودن!) با خودم گفتم از سابقه دلشوره مامانم خبر نداری که زنگ زدی وگرنه اگه دوستای فاب خودم بودن، دو هفته هم که من نمیرفتم دانشگاه فوق فوقش زنگ می زدن خونمون می گفتن ما خودمون نرفتیم می خواستیم ببینیم امروز سارا رفته یا نه؟!!!
با اطلاع از اینکه الان خونه در حال ویران شدنِ کارت تلفن دوستم رو از دستش قاپیدم و دویدم تو حیاط. حالا مگه دختره ول می کرد؟ بعد هم یه مرد با پررویی تمام بعد از اینکه ازش پرسیدم شما حرفتون زیاد طول می کشه آخه کار ما خیلی ضروریه، گفت آره خیلی طول می کشه! و نذر 5 تا صلوات که اشغال باشه هم کارگر نیفتاد و ایشون شروع به صحبت کردن. من که دیدم الانه که تو خونه تلفات جانی و مالی بدیم رفتم سکه گیر بیارم با تلفن سکه ای بزنگم. ( هر چی به این مامان می گم یک موبایل برا من بخر که همیشه available باشم گوش نمیده که! البته موبایل که فقط باعث دردسره!!!) حالا تلفن سکه ای داغون، مگه خط رو آزاد می کرد؟! دیدم نخیر فایده نداره. برگشتم ببینم اونور آزاد شده یا نه. دیدم خدا رو شکر آره! دوستم هم که تو صف تلفن وایساده بود زنگ زده بود خونمون گفته بود دخترتون صحیح و سالم و صد البته زنده است. ولی مگه حرف به خرجشون میرفته، می گفتن باید صدای خودش رو بشنویم ( علاقه است دیگه!)
آقا گوشی رو ما گرفتیم...
چشمتون روز بد نبینه، گوشی رو گرفتن همان همون جا سر جا میخکوب شدن همان! صداهای نا هنجاری بود مخلوطی از گریه و داد و یه کوچولو هم فحش!! بعد از اینکه یک چند دقیقه ای گوش دادم به نتیجه نرسیدم بالاخره کی پشت خطه! اگه مونا ست که چرا انقدر داد و بیداد می کنه اگه مامانه که چرا صداش شبیه موناست؟ وقتی طرف یه کم خالی شد اومدم بگم شما؟ دیدم تابلوء
گفتم مونایی یا مامان؟
بله! مونا خانوم بودن که به علت ترس از دست دادن خواهر عزیزش دیگه رندگی براش مفهومی نداشته ولی بعد از شنیدن صدای من روح تازه ای در کالبدش دمیده شده بود و به صورت جیغ فوران کرده بود.
بعد هم با مامان صحبت کردم که دیگه 4 میخه بشه که من خودمم. نه دزدیده شدم، نه کشته شدم، نه اعضای بدنم به خارج از کشور صادر شده ، نه تصادف کردم نه...
و البته در کمال تعجب دیدم که با آرامش دشت با من حال و احوال می کرد. فکر کنم دلش خیلی برام سوخته بود! مامان جان در طی اعترافات بعدیشون توی خونه اذعان داشتن که دیگه به تصادف کردن من هم راضی شده بودن فقط من زنده باشم!!

و این مشکل چیزیه که من در طی این بیست و اندی سال که از عمرم می گذره باهاش در حال دست و پنجه نرم کردنم که قضیه با بزرگتر شدن من بهتر نشده که بدترهم شده!

No comments: