Saturday, September 25, 2004

تا عبرتي باشد براي سايرين

ديروز رفته بوديم خونه يكي از فاميل، پسر اينا تازه عقد كرده، بهمن هم عروسيشونِ. اتفاقاً همون ديشب هم با عروس خانوم اومدن اونجا و ما هم ديديمش. حالا اينكه طرف چه دختر گرمي بود و من چقدر سر شام هيز بازي درآوردم و اين دو تا رو ديد زدم و چند بار اين دختره مچم رو گرفت بماند، ولي داشته باشين اينا اصلاً چه طوري با هم آشنا شدن:
اين آقا پسر يه داداش داره كه امسال دبستان رو تموم كرده (البته يعني پارسال) اين داداشِ يه خانوم ناظم داشتن كه همين عروس خانوم فعلي باشه. مامان پسره اين همه مدت ميرفته مدرسه اصلاً تو اين خطا نبوده، روزآخر كه باباي پسره ميره واسه تصفيه حساب، اين خانوم رو ميبينه و بعله، براي شازدشون عاشق ميشه! ( بازم به باباها!!)
خيلي ضايع هستا، ناظم آدم بياد خونه آدم بعدشم مثلاً به مامانش بگه مامان!! تازه اين طفلك تا يه مدت به جاي اينكه بهش بگه مثلاً چي چي جون مي گفته ببخشيد خانوم، فلان!
حالا اين پسره يه خواهر هم داره كه از قضا با عروس خانوم خوب نيست، قضيه خواهر شوهر و اين حرفا هم نيست قضيه اينه كه يه بار رفته بوده مدرسه داداشش اجازش رو بگيره كه زودتر بره خونه، خانوم ناظم هم اجازه نداده!
نتيجه اخلاقي براي ناظم هاي مجرد: اگه يه خواهر يا برادري اومد اجازه يكي از بچه ها رو بگيره اول مطمئن بشيد كه برادر بزرگتر يا حالا به تناسب خودتون خواهر بزرگتر نداره، بعد اجازه ندين! ولي اگه شك دارين ريسك نكنين، نمي ارزه!!!