باز هم کودکی
چند تا قاصدکی که جلو در اتاق به هم گره خورده بودند، امروز منو به یاد گذشته ها و بچگی انداخت.
اون موقع ها که هنوز مدرسه نمی رفتیم و بابا رفته بود ماموریت و ما تنها بودیم، هر موقع از این قاصدک ها پیدا می کردم (پاتوق شون جلو در زیر زمین بود) فوتشون می کردم تو هوا و می فرستادم شون دنبال بابا که برو به بابا بگو زودتر بیا که ما حسابی دلمون برات تنگ شده. قاصدک رو یه ماچم می کردم و بهش می سپردم بوسم رو به بابا برسونه.
No comments:
Post a Comment