Tuesday, August 10, 2004

Beating

امروز از خودم خيلي بدم اومد. آخه به من هم ميگن دوست؟ پس چي هي ادعاي معرفتت ميشه؟ حالا اون به تو زنگ نزد، تو نبايد بزني يه حالي بپرسي؟! اصلاً شايد مشكلي براش پيش اومده باشه.
آخه يه چيزي هم بود، قرار بود اون زنگ بزنه بگه كي برم خونشون. با خودم مي گفتم اگه من بزنم معنيش اينه كه بالاخره كي بيام خونتون!
ولي اين هفته آخر دلم شور افتاده بود كه چرا خبري ازش نيست. چند بار مي خواستم زنگ بزنم، هي نشد. آخرش هم اون زد، كلي شرمنده شدم.
طفلك يه اتفاق خيلي بدي براش افتاده بود. حالا به جاي اينكه تو اين مدت من يه زنگي بزنم يه خورده باهاش هم دردي كنم...
تو اين جور مواقع آدم مي فهمه واقعاً كجا وايساده.
حس حسوديم درد گرفت، خيلي ماهِ، اصلاً به روي خودش نياورد. حالا به قول خودش قرار تا پنج شنبه تو عذاب وجدان بمونم، خيالي نيست. ميمونم.