Monday, May 17, 2004

2 ساعت

بگی نگی یه مدتی بودش که نبودم ، امتحان داشتیم ، درس میخوندیم مثلاً ، ولی آقا جاتون خالی چه امتحانی بودش ): اینقدر سخت بود که نگو یعنی تاحالا اصلاً اینجوری هیچکی ندیده بودش ؛ آخه امتحان قبلی هاش دیگه اینقدر سخت نبود ، فقط همینو بگم 600 نفر میخواستن امتحان بدن استاد هم نامردی نکرده یه کاری کرده که عینِ این 600 نفر بیان دوباره امتحان بدن ...
حالا بگم از سره جلسه ... صبح امتحان ساعت 11 شروع میشد من زودتر رفته بودم که جا بگیرم ( اصلاً هم برا تقلب نرفته بودم ... هههه ) یه جا پیدا کردم بالا ، گوشه ، جاتون خالی ماه بود آخه سالنش بزرگِ ( اما 600 نفر همه اونجا نبودن ) ؛ حالا اینجا رو گوش کن یواش یواش دیگه سالن داشت شلوغ می شد ؛ کنار دست من دو نفر اومدن ، همین جور که داشتم رو میز آخرین امداد ها رو مینوشتم ، چشمم هم به این دو تا بودش ، اونا هم داشتن آخرین قرار ها رو میگذاشتن!!! آخ آخ باید میدیدینشون ، کتاب تو دوتا ورق خلاصه کرده بودن، رو خود کتاب هم سر فصل ها رو علامت گذاشته بودن که دیگه سره جلسه معطل نشن ، دیگه تیکه ورق هم الا مشالاه تو همه جیب ها ، جامدادی ، ... همین جوری یه سوال کردم تا سر حرف باز بشه ، بعد یه کم آشنا شدیم ، دیگه امتحان داشت شروع میشد پسره برگشت بهم گفت : هر سوالی داری از من بپرس اگه هم بلد نبودم از رفیقم نگاه میکنم بهت میگم ( آخه سوال ها یکی در میون فرق میکنه دیگه ) اینو که گفتش من با خودم گفتم که دیگه اینقدر نمرم بالا میشه که لازم نیست قسمت دوم امتحانُ بدم ... سوال ها رو که پخش کردن 1 دقیقه بعدش دیدم این بغل دستیم میگه خدافظ !! گفتم چی؟؟ گفت امتحان خیلی سخت خدافظ!؟!؟!؟!! برگشتم ژاکتم رو از میز پشتی بر دارم دیدم اونم داره میره ، میز پاینی رو نگاه کردم دیدم از اونجا هم دارن بلند میشن ، به کل سالن نگاه کردم دیدم عین 5 دقیقه آ خر امتحانا همه دارن ورقه هاشون و میدن و میرن .... حالا دیگه 2 ساعت امتحان چه جوری گذشت بماند!!!!
<><>< هنوز نظر ندادی که ><><>

No comments: