Monday, April 19, 2004

یک اتفاق ساده!

دیروز تو دانشگاه تنها بودم چند ساعت بین کلاسام فاصله بود در نتیجه در یک تصمیم گیری بینظیر و خود مثبت بینانه درس خوندن رو انتخاب کردم.تو دانشکده ما اگه بخوای درس بخونی (واقعا) کتابخونه رو انتخاب نمی کنی چون کتابخونه اصولا جای کارای دیگس که حالا بماند!خلاصه منم که دیگه کشته مرده درس و سکوتم!! رفتم تو یه کلاس کوچیک که همیشه خالیه و اون ته مهای راهرو طبقه 4 . عین بچه آدم داشتم درس میخوندم که یهو باد زد و در بسته شد..ای بابا...آقا زور بزن ..از این ور در و بکش از اونور در و بکش نه باز نمی شد هر فکری که بگین کردم در نامرد وا نمیشد که نمی شد ....حالا تو بگو یه نفر آدم از تو راهرو رد میشد نمی شد...خلاصه تو همین حال و هوا و زور زدنها نگو یه بنده خدائی داشته میرفته دستشوئی که صدای جز و وز من رو میشنوه و حالا اومده بود کمک ما.اون بیچاره هم هی از اونور هل بده و تنه بزن که فکر کنم نصف تنش لمس شد در و تقریبا شکوند و من آزاد شدم ...حالا بماند که بعد از دیدن ناجیم چقدر خیط شدم ولی خیلی برام جالب بود که واقعا واقعا کی از یه ثانیه بعدش خبر داره ؟همون جور که من عین یه فرشته معصوم !تو کلاس درس میخوندم و ....باقی قضایا....!

No comments: