Tuesday, December 28, 2004

واقعا که!

خیلی دوست دارم بدونم وقتی عصار داره با تمام حس و با تمام وجود میخونه:

دستها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

و مردم دارن اون پایین حرکات موزون انجام میدن چه حسی داره!

حیرت

حدود 1 هفته ای است که بد جور مانده ام در این حکمت الهی.
عجب خدایی داشتیم و خودمان خبر نداشتیم! اگر بخواد یه چیزی رو درست کنه هیچی نمی تونه جلوش رو بگیره وحتما همون می شه!
خیلی دوست دارم برم به اون دختره که قسمتی از این حکمت الهی محسوب می شه همه چیز رو بگم بعد هم با غرور سرم و کج کنم و راهم رو بکشم و برم.

حیف که منم مثل سارا نجیبم!

*
شده بخواید یه مطلبی رو سر کلاس بگید؛تو تلفظ یکی از کلمات دچار مشکل بشید؟!
دیروز باید یه نیمچه کنفرانسی می دادم به جای اینکه بگم "در این زمینه می تونید مقالاتی رو در فلان جا پیدا کنید "می کفتم"در این زمینه میتونید مقاله هاتی رو...".اصلا به روم نیاوردم.دوباره تصحیح کردم که:بله !می تونید مقاله هاتی رو... .بازم نشد یه بار دیگه خودم رو کنترل کردم و برا بار سوم هم گفتم:خلاصه فلان جا می تونید مقاله هاتی... .
هیچی!اینبار دیگه هم خودم هم کلاس رفتیم رو هوا!هیلی ضایع شد.خدا نصیب نکنه

Sunday, December 26, 2004

who's this guy


راهنمایی : ایشون هنر پیشه یکی از فیلمهای معروف سینما هستند.
به کسانی که بتوانند جواب صحیح را بدهند عضویت مادام العمر در سایت www.maha khorefilmhastim.com اعطا میشود!

Thursday, December 23, 2004

پر رو تر از من

جای شما خالی دوستی دارم درجه اغفال پذیریش زیر صفر است. می پرسید چطور؟ عرض می کنم. باور بفرمایید نیم ساعت تمام داشتم مخ این دختر را می زدم که جون من بیا این ساعت رو دودر کنیم، مگر حرف به خرجش می رفت.همچون سنگ محکمی بود که بخواهی میخی آهنی در آن فرو کنی.
اول از این در وارد شدم که صبح امتحان داشتیم و خیلی خسته ایم و اگر سر کلاس هم برویم سودی ندارد و دیگر این وسط کلاس رفتنمان چیست؟ که به اصطلاح خر، و سپس بی خیال شود. دیدم خیر کارگر نیفتاد. بعد گفتم من سر درد دارم، کلی سر امتحان فسفر سوزانده ام (!!) خواستم رو در بایستی گیر کند، زهی خیال باطل، گیر نکرد.گفتم حضور غیاب ساعت قبل کرده دیگر نمی کند، باز بهانه آورد.
دیدم نخیر ایشان شده جان به عزرائیل می دهد از کلاسش نمی زند. خوب برای من هم افت دارد که در درسی کلاًً غیبت نداشته باشم. این هفته به ترفند دیگری متوصل شدم و از صبح نرفتم! و کلاً از ماست که بر ماست، تا من باشم که دیگر کلاسی را با ایشان به تنهایی نگیرم.

باشد که اغفال شوید!

Monday, December 20, 2004

یلدا

اول - یک آقای اصفهانی در وصف امشب گفتن : " دیرازی شب یلدا و کوچیه جلفا / اَگِر غلِط نکونم نصف زلف یار منِس! "
دوم – همون آقای اصفهانی در جای دیگری گفتن " آ قربون باچای حاج میز علی آ نوه هاش بِشِم کی دیرازی شب یلدا و کوچیه جلفاها ، نیمیتونِد اینا را دوری هم جمع کونِد!"
سوم – به نظر شما چرا پوستر "آل پاچینو " ی که خریدم با مخالفت عمومی! جهت نصب مواجه شده؟ ( راهنمایی : در این پوستر ایشون با انگشت اشاره و شست یک عدد سیگار را بدست گرفته و مشغول زدن آخرین پک به این سیگار هستند، همین!)
البته! عزیزان من! مادر بداند! خواهر بداند! سایرین بدانند! که من پوستر را نصب می کنم!( پدر ندیده و الا بعید نیست که ایشون هم مخالفت کند!)

Sunday, December 19, 2004

در خلوت نگاه

اتوبوس دیر اومده .خیلی.اصلا جا نیست .به سختی یه جا کنار پنجره گیر میارم.تنها حالتی که می تونم تعادلم رو حفظ کنم اینِ که کامل برگردم رو به خیابون و پنجره رو با دست بگیرم. اتوبوس می خواد راه بیفته.یه زنه می خواد سوار بشه که یهو صدای جیغ و داد میره هوا:
ذلیل شین الهی!خدا خیرتون نده!چرا تکون نمی خورین مگه مرد بینتونه...!!
نگو می خواسته به زور سوار بشه که مونده بین در.خدا نصیب نکنه...جمعیت می خندن.سعی می کنم خودم از جمعیت جدا کنم.سرم تکیه دادم روی دستم .فقط بیرون نگاه می کنم .البته چاره ای هم ندارم.
انواع مغازه ها سانویچی فوتوکپی پیتزا فروشی!...یه بانک صادرات بسته و درست در کنارش یه بانک ملی؛باز و خلوت...ساندویچی بانک تجارت...یه ماشین عروس بد شانس که گیر کرده تو ترافیک.بازم مغازه...خدایا چرا نمی رسم!یه دختره داره از تو تاکسی نگام می کنه احساس می کنم خیلی تابلوام .اهمیت نمیدم.امروز هیچ چیز برام مهم نیست.هیچ چیز...نایب که اواخر ظهر یه روز وسط هفته نسبتا شلوغه.چند تا پسر بچه دبیرستانی از این پر روها.دارن اینور نگاه می کنن.منم اونا رو نگاه می کنم ببینم کی از رو میره!...فطار مغازه و فروشگاه ها...بیمارستان دی...باز یه ماشین عروس دیگه که خوشگل تزیین نشده_تلوزیون می گفت نیمه اول امسال تعداد ازدواج ها خیلی رفت بالا.فکر کنم درست گفته علاوه بر کلی از هم دانشگاهی ها و دوستام که امسال شیرینی اوردن اینا هم دوتا شاهد دیگه هستن _...اواسط راهه رسیدیم به یه ایستگاه ...آخییییش یه جای خالی اینقدر فس می زنم که پر می شه.آخ جون یکی دیگه.می شینم .ااااآخ کمرم.خشک شده!هنوز درست و حسابی نشستم که یه پیرزنه سوار می شه.یه کمی صبر می کنم.هیچکس بلند نمیشه!
-خانوم بفرمایید اینجا بشینید
+خیلی ممنون دخترم
لبخند می زنم و مهربون نگاش می کنم
-خواهش می کنم
+ایشالا همیشه موفق باشی
بازم لبخند!
_خیلی ممنون
با اینکه صورتش خیلی چروک خورده و پیر به نظر می رسه ولی با کلاس حرف می زنه.شاید قبلا معلم بوده...چرا نمی رسم؟!
ونک یه ایستگاه اتوبوس شلوغ ،بانک_خدایا چقدر بانک تو این شهر زیاده!_،یه نیمچه پارک،پله حسرو شیرینو عکس های روش که یه مرد رو نشون می ده با ابرو های بهم پیوسته و صورت غمگین و یه زنه لپ گلی با ابرو های بازهم بهم پیوسته ولی شاد...پله هفت پیکر.
اون دختره _کنار اون پیرزنه که جام دادم بهش_ بلند می شه و بهم میگه:شما بفرمایید من ایستگاه بعدی پیاده می شم.آخ جون تشکر می کنم و می شینم.دانشکده عمران خواجه نصیر...یه ترمز شدید،یهو یه کیف میاد تو صورتم..
-خانوم کیفتون بدین به من!
راه خیلی شلوغه...چرا نمی رسم...نیایش،شیر خوارگاه آمنه؛مرکز مدیریت صنعتی یا همچین چیزی،پارک ملت،باشگاه خبرنگاران جوان و بالاخره مفصد.

بیش تر از 1 ساعته که تاخبر داشتم!

ضمیمه:
احتمالا بعضی مکان ها جابجا شده اند.به دل نگیرید
مطلب خیلی بیشتر از این حرفا بود.به خاطر شما زدمش!!

Wednesday, December 15, 2004

رابطه فیلم فارسی با اینترنت

آخیش! یه سه هفته ای بود نتونسته بودم بشینم و یه چند ساعتی وبلاگ بخونم. کامپیوتر ویروسی و هک و اینجور بساطا شدن هم بد دردیه.
ولی خوب قبلاً ترها فکر می کردم اگه یه روز نیام نت به قول موج بدن درد می گیرم ولی در کمال تعجب هیچ اتفاقی برام نیفتاد، اتفاقاً به کلی کارهای عقب افتادم هم رسیدم! فکر نکنید منظورم درس و اینجور چیزاست ها! هیچم، یعنی چطور بگو، عمراً!!
در عوض تو این مدت کلی از فیلم های بهروز وثوقی رو که کیمیایی ساخته بود یا حالا یکی دیگه ساخته بود رو یه مرور کلی کردم. تا قبل از این فیلم فارسی ندیده بودم، شما هم اگر ندیدید از این به بعد هم نبینید!! ضرر نمیکنید. از ما گفتن. آخه فیلم هم انقدر بی مزه. ( حیف که خیلی نجیبم، وگرنه تو یه خط خلاصه همه فیلم ها رو می نوشتم!!!)
فقط جالبیش این بود که هنر پیشه هایی که الان تو تلوزیون و سینما می بینیم اونجا هم بودن و چقدر جوون بودن و البته چقدر متفاوت(!) از بین همه اون هام جالب تر از همه زمانه خانوم تو سریال من یک مستاجرم (کتایون امیر ابراهیمی) بود.اوه اوه عجب چیزی بوده، حالا چطوری دوباره تو تلوزیون راه پیدا کرده من نمیدونم ! !

و در آخر هم اینکه Welcome back!

Sunday, December 12, 2004

جاده : قسمت آخر

جاده: قسمت دوم
همین طور که به اطرافش نگاه میکرد و دونه دونه آدمهایی رو میدید که هر کدوم به سمت یکی از اون صداها می رفتن و بعد هم اسیر همون صدا میشدند به خدا هم فکر می کرد… چرا خدا بهشون کمک نمیکرد؟ چرا رهاشون کرده بود که از بین برن؟
خب ! جواب ساده بود ! چون هیچ کدوم ازش نخواسته بودن! یا حداقل وقتی خواستن این کار رو انجام بدن که دیگه دیر شده بود و صدا اونها رو بلعبده بود! غرق این افکار بود که از ته دل فریاد زد " خدا!!!!!!!" و همینطور به فریاد زدنش ادامه داد بدون اینکه متوجه اثر فریادش باشه.
بعد از اینکه شروع به فریاد زدن کرد چیزی شبیه نور از دهانش بیرون اومد و به سرعت به طرف جلو رفت یعنی درست به سمت صدا ودرست از وسط صدا رد شد. صدا دهنش رو باز کرد و با تمام قوا خواست اون نور رو هم ببلعه اما نشد در عوض این نور بود که داشت ذره ذره وجود صدا رو از هم جدا می کرد نور داشت صدا رو از بین می برد و تنها کاری که از صدا بر میومد این بود که فریاد گوش خراشی بزنه . فریادی که مثل صدای غرش یک حیوان درنده و راننده ما هم که انگار فهمیده بود نور داره کمکش می کنه به فریادش ادامه داد . اونقدر ادامه داد که که ناگهان صدا قطع شد! دیگه نه اثری از صدا و جمله های وسوسه انگیزش بود و نه از فریادش . دیگه جای اون هیچی نبود فقط یک روشنایی مثل شمع بود. بعضی از آدمها که این صحته رو دیده بودند همین کار رو با صداهای اطرافشون کردند و بعد از یه مدت همه صداها در حال نابود شدن بودند. وقتی همه صدا ها نابود شدند نور شمعها اونقدر شده بود که همه بتونند ماشینشون رو و همینطور تابلویی که راه اصلی رو نشون می داد ببینند.

پایان

**
پی نویس:
بالاخره این داستان هم تموم شد ( گرچه محبور شدم کمی تا قمستی ار حواشی داستان کم کنم تا از حوصله وب لاگ و خوانندگانش بیرون نزنه!) . خب! چطور بود؟ پسندید؟ چیزی سر درآوریدن؟

Tuesday, December 7, 2004

دانشگاه مظهر سقوط

از بابا شنیدم که تو سخنرانی خاتمی به مناسبت روز دانشچو درگیری شده.کنجکاو شدم رفتم تو بازتاب.وای !خیلی بدتر از اون چیزی بود که فکرمی کردم.الان که اینجا رو می خوندم بازم بدتر از چیزی بود که تو بازتاب نوشته بود.
من نمی فمم چه جوری بعضیا تا این حد خودشون رو ملعبه دست دیگران قرار می دن؟چه جوری تا این حد نزول می کنن؟مگه شما ها نبودید که ...
بابا ما ها هم که از اول خاتمی رو قبول نداشتیم حتی چنین چیزی از ذهنمون نمی گدشت.بیچاره خاتمی عجب طرفدارایی داشت یکی از یکی...
.چرا دانشچوها تبدیل شدن به افرادی که هرکس دلش خواست بیاد و از این جماعت هر جوری دلش خواست سواری بگیره؟!
دانشگاه شده مظهر سقوط.مظهر سقوط فرهنگ و رشد ابتذال ار همه طرف
اگه همه دانشگاه اینه که بعد از 4 سال یه عده بهتر و بیشتر فحش بدن،بیشتر عریان باشن و اون رو هر روز بیشتر تمرین کنن و فقط خیلی کم درس بخوونن و مفید باشن....پس خاک بر سر دانشگاه!

Friday, December 3, 2004

جاده : قسمت دوم

یکی از نظرهایی که برای مطلب قبلی بنده داده شد باعث شد نظرم عوض بشه و بقیه داستانم رو بنویسم امیدوارم لذت ببرید و اما ادامه داستان
جاده قسمت اول
اتومبیل که کاملاایستادو ساکت شد تازه متوجه صداهای عجیب و غریبی شد که از اطراف میشنوید . اولش صداها خیلی نا مفهوم بودند ولی هر چه می گذشت واضح و واضح تر میشدند. تا اینکه صداها کاملا واضح شدند و از هر طرف یه صدایی می شنید که می گفت :" بیا پیش من!" صداها طوری بود که انگار مال اشخاص مختلف هست ولی افرادی با صداهای شبیه به هم. اولش خواست بره به سمت یکی از همین صداها ولی ته دلش شور میزد لحن صدا خیلی دوستانه نبود یعنی طوری بود که انگار کسی که با آدم دشمنی داره بخواد با ملایمت با آدم حرف بزنه برای همین هم زیاد مطمئن نبود که داره کار درستی می کنه.توی اون تاریکی مطلق یه جوری در ماشین رو باز کرد و پیاده شد تا بره به سمت صدا . هر چی جلوتر می رفت بیش تر مطمئن میشد که داره کار غلطی می کنه تا اینکه ایستاد. ناگهان صاحب یکی از صداها چشمهاشو باز کرد. توی اون تاریکی چشمهاش بد جوری می درخشید! چشمهاش شبیه چشمهای یه آدم بود ولی کاملا قرمز! حالا همه صداها داشتند یکی یکی چشمهاشون رو باز می کردند. هر کدوم یه رنگ ، آبی ، سبز ، زرد و .. اصلا احساس خوبی نداشت . یادش افتاد کلی ماشین دیگه هم توی جاده بودند پس سر اونا چه بلای اومده؟ صدا زد ، جوابی نشنید اما فهمید که یه نفر داره از بغلش به سمت یکی از صداها میره ! هر چی صداش زد فایده نداشت تا اینکه اون فرد رو زیر نور چشمهای قرمز یه صدا دید.در یه لحظه صدا دهنش رو باز کرد دهنی که به اندازه دو برابر قد یه آدم عادی بود!! توی دهن یه گردباد بود که داشت اون فرد رو میکشید به سمت خودش . طرف فریاد میزد و کمک می خواست اما لحظه به لحظه بیشتر در دهن صدا فرو میرفت در آخرین لحظه که داشت فرو میرفت با تمام قدرت فریاد زد " ننننننننههه!! خددددددددد!!!!" که فرصت نکرد کامل بگه خدایا و برای همیشه رفت .
دیگه از فریادهای اون آدم خبری نبود تنها صدایی که شنیده میشد "بیا پیش من! " بود. راننده ما تازه به فکر افتاده بود .. تازه به فکر خدا افتاده بود......ادامه دارد.