مروارید و یاقوت
وقتی مرواریدها روی آئینه ها میافتند رشته گردنبند یاقوت چه زود پاره میشود.
نوه های حاج میزعلی
بعد از اینکه امتحانات و کارهای دیگه ! تمام شود و وقت پادشاهی فرا برسد اولین کار اینکه بری یک کارت اینترنت نامحدود بخری و بیفتی به جون اینترنت و تلافی چند وقت کم کاری در اینترنت و وب لاگ جات رو سریعا در بیاری!
یادتونه یک بار موتور بهم زد؟ خوب حالا از این به بعد قرار که من به موتور بزنم! حدس که می زنید جریان چیه؟ قبل از اینکه مجبور به استفاده از پست جغدی بشم، تهدیدم اثر کرد و مثل بچه آدم گواهینامه ام رو برداشتن آوردن!
البته آقایون محترم من جداً شرمنده ام که نا امیدتون کردم و تصدیقم اومد ولی فقط گفتم که مطلع باشید از امروز به بعد هنگام رانندگی بیشتر دقت کنید خدایی نکرده بلایی سرتون نیاد. راستی موتور هم اصلاً سوار نشید چون من کلاً با موتوریا خصومت شخصی دارم، دلیلش هم هیچ ربطی به اون تصادف مذکور نداره!!
*
این عبارت "دوست من" بدجوری رو اعصابم قدم می زنه...
از وقتی که تعطیل شدیم مدام به بعد از امتحانا فکر می کنم و بیشتر روزا برنامه هایی که واسه خودم ریختم رو مرور می کنم:
روز اول؛همونجا!!.دفعه پیش که با دوستان رفتیم شب قبلش کلی بارون اومده بود.برگا ریخته بودن زمین و تو هوا پر از صفا بود.خدا کنه اندفه هم همون طوری باشه
روز دوم؛جلسه با دوستان
روز سوم،سینما با دوستان
روز چهارم،رفتن به بیمارستانی که دوست داره توش طرحش رو می گذرونه.البته شیفت شبش میرم که وقتش بیشتر باشه خیلی هم کسی مزاحممون نباشه و تا خود صبح حرف بزنیم!
روز پنجم؛دکتر
روزششم؛خواب به مدت 24 ساعت.
فعلا کم و بیش خداحافظ!
راستی کسی این شعر براش اشنا نیست؟
دلیل بوسه آدم به سیب یادت نیست؟
و آن گناه به ظاهر عجیب یادت نیست؟
شبی که از در و دیوار میرسید به گوش
صدای آیه امن یجیب یادت نیست؟...
بقیه شعر رو می تونید از این جا بخونید.
به نظر شما اگه آدم یه یک هفته ای رو ول گشته باشه و البته مثلاً رو پروژه اش کار می کرده باشه، بعد حدودهای مثلاً ساعت 10 متنبه بشه وتصمیم بگیره که فردا یعنی آخرین روز باقی مونده رو به کوب درس بخونه؛ می تونه کتاب رو تموم کنه و یه نمره ای تو مایه های 16، 17 بیاره؟
بعداً می گم!
چند وقت پیش داشتیم می رفتیم جایی، طبق عادت معمول داشتم ماشین های دیگه رو دید می زدم! یهو دیدم راننده ماشین بغلی مزدک میرزایی، همون که گزارشگر فوتبالِ!!
داد زدم: اِ مامان مزدک!
بابام یه نگاه به ماشین بغلی انداخت و گفت: نه بابا، مزدا چیه، پرایدِ !!
.این هم از عواقب زود پسر خاله شدن
فکر کنم خونه ما از نقشه پستی تهران حذف شده!
اون از تصدیق من که قرار بود سه ماه پیش بیاد و هنوز اثری از آثارش نیست، اینم از کارنامه خواهر گرام که کَان لَم یَکُن شَیئاً مَذکورا !
فکر کنم به همین منوال اگه ادامه پیدا کنه باید به فکر یه جغد باشیم تا بتونیم از پست جغدی استفاده کنیم.
آخر تمدن!
زمان وسط روز:
از راه رسیده میگه: مامان گشنمه! -اِ خوب برو خودت یه چیزی بخور دیگه. – چی بخورم.- چه می دونم، نون باگت روی میز هست. با خنده میگه: گدا نون خالی خورِ مدرن!!
زمان نیمه شب:
طبق معمول من دارم درس می خونم (!) اون داره هفتمین پادشاه رو هم خواب می بینه. یهو سرش رو از رو بالش بلند می کنه و یک کلمه نامفهوم میگه. می گم چی؟ دوباره همون رو میگه. باز می پرسم بلند تر بگو؟ یهو داد می زنه؛ هریت بیچر استو. دوباره خواب. ( آخه بچه ام امروز یک ساعت درس خونده! )
زمان دوباره وسط روز:
من و مونا همچنان داریم درس می خونیم و همه جا ساکته. مامان خیلی آروم می پرسه: داره درس می خونه؟ با اشاره سرو دست بهش می فهمونم که اونطرف نشسته و کتاب جلوش. مامان باحرکت صورت تعجب خودش رو نشون می ده. با صدای خیلی آروم بهش می گم: دیده ما داریم درس می خونیم، هوس کرده. یهو مونا با صدای بلند می گه: مثل اینکه براش بد آموزی داشتیم! (انگار نه انگار ما اینهمه مراعات کردیم!!)
قصه این بلاگ از آنجا آغاز گشت که، در بلاد طهران قومی بودند منتسب به حاج میرزا علی، که جوانان این قوم پاتوقی داشتند مسنجریه نام، که نیمی از عمر خود در آنجا گذراندی و پول خود را صرف گفتمان با غربا کردندی و چراغ خود همیشه روشن نگاه داشتندی. بعض دگر از این جوانان شیدا بودی و سر در دانشگاه داشتی و قصد بیرون شدن از آن ندارندی! و بعض دگر در کار هک بودی و E-mail دگران ترکاندی و مورد لعن و نفرین قربانیانش بودی و قس علی هذه... در میان این جوانان، جوانی بود دموکراسی صورت و دیکتاتور سیرت! حامد ابن مسعود نام، که چراغ خود در مسنجریه خاموش نگاه داشتی و ساعتها وب گردی کردی و سرچ کردی و پول تلیفون را به ثریا رساندی. ابن مسعود روزی در وب گردیهایش به بلاد "بلاغ اسپوتیه" رسید و انگشت به دهان ماند از عجایب این بلاگ و در فکر افتاد که جوانان قوم را که سالی به دوازده ماه از هم خبر نداشتندی و دور از هم بودندی را در "بلاغ اسپوتیه" جمع کردی و آنان را استاد نمایندی. پس جوانان قوم دعوت کردی به ساخت منزلگهی بس نکو در بلاغ اسپوتیه، باشد که از قـِـبل آن یک دگر را بیشتر بینندی و منزلگه را به دستخط خود مزین کنندی و روح مرحوم جد خود را بدین طریق شاد نمایندی . و تو، ایزد دانا و توانا را چگونه دیدی، شاید از قـِـبل این بلاگ به شهرت رسیدندی و چیزی شدندی .