بابا مرگ خیلی نزدیکه
امروز یا بهتر بگم دیروز یه اتفاقی تو مدرسه ما افتاد. من با یکی از رفقا (که این وبلاگ رو هم می خونه و دیروز هم تولدش بود که من از همین جا بهش تبریک میگم) رفتیم برای نهار که چون دوستم نهار نداشت رفت از مدرسه یک فیش غذا ( که جریانشو براتون گفتم) بگیره. غذا هم مثل اون دفعه مرغ بود. دوستم رفت و یک فیش غذا از حسابدار مدرسه که فیش ها رو میداد خرید. وقتی رفتیم برای نهار مثل دفعه پیش چون غذا مرغ بود اشتهای معلما گل کرده بود و به این بنده خدا غذا نرسید. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم و وقتی که رفت فیش رو پس بده ، حسابداره نبود. یک زنگ گذشت و زنگ نماز شد. امام جماعت مدرسه وسط دو نماز یه کم حرف زد و آخرش گفت که که این حسابداره حالش بهم خرده و اورژانسی رسوندش بیمارستان. خلاصه به گفت که براش دعا کنیم و 5 بار هم امن یجیب خوندیم.
اما زنگ آخر که خورد مشاورمون اومد دم در و بچه ها رو نگهداشت و گفت این بنده خدا مرد.
بله، به همین راحتی. 5 دقیقه قبلش خیلی سرحال و شاداب بود اما 5 دقیقه بعد با یه سکته جان به جان آفرین تسلیم کرد و مرد.
حالا کی از مرگ می ترسه و کی نمی ترسه؟
No comments:
Post a Comment