without titel
همیشه فکر میکردم چه باحال میشه اگه این استاد بد اخلاقمون وقتی پاش رو میذاره رو لبه سکوی جلو تخته سیاه (آخه این عادتشه )یهو پاش لیز بخوره و ما بهش بخندیم و دق ودلیمون رو خالی کنیم ..
بالاخره این اتفاق دیروز افتاد استاد علاوه بر اینکه پاش لیز خورد عینکش هم تو صورتش کج شد .موقعیت end خنده بود ولی هیچکی نخندید. منم نخندیدم .راستش دلم یهو گرفت .از خودم ..از فکرم...از استاد بد اخلاقم همین شد که نخندیدم .دلم برای خودم و استادم سوخت !برای استاد که از زندگیش لذت نمی بره برای خودم هم که دیگه معلومه چرا دلم سوخت!
No comments:
Post a Comment