Monday, December 12, 2005

من،رابرت،شیخ، اسکورسیزی

یوم شنبه مورخ بیست و سوم ذی القعده سنه هزار و چهارصدو بیست و شش هجری قمری بود. قصد کردیم بعد عمر درازی که در مکتبخانه طبیب جاسبی ( لعنته الله علیه و آبادهی و اجداده!) تلمذ کردیم، کتابی ابتیاع کنیم که هم به کار این ازمنه باقی در مکتبخانه بیاید هم قطور باشد و زینت بخش باشد کتابخانه این حقیر. پس عزم بلاد تجارالکتاب کردم. و در آن ملقمه دود و سرب و اتول و اراذل و تلامیذ، پی در پی از حجره ای به حجره ای دگر می رفتم و طلب می کردم کتاب شیخ مزیدی را اندر باب علم کامپیوت. بعدِ مدتی کتاب یافته و ابتیاع شد به قرار صد هزار شاهی! در راه بازگشت بودم که در ازمنه پر دود که گرمیان پدر و پسر نیم زرع فاصله می اوفتاد به هیچ روی قادر به یافتن هم نمیشدند از زور دود ، ناگه چشمم بی اوفتاد به آن چه نباید! و در دل شوری دیدم و در سر عقلی ندیدم!! و دوان دوان سویش هروله کردم ! آن چه نباید چشم میدید فی الواقع تصویری بود از آرتیست مشهور و محبوب "رابرت دی نیرو" در فیلم " تاکسی چی" اثر برادرعزیز و گرامی و اکبر الکبرأِ فیلم چی های این روزگار مستر " مارتین اسکورسیزی"!
در آن حال شعف غریب و سر خوشی عجیب و سُکر عارفانه و عشق جاودانه بودم که دیدم ستور زیر را در کنار عکس آرتیست که جملاتی بود از خود فیلم) اگر در سر حوصله دیلماج گری ندارید به دیلماج این بنده در بعد این جملات مراجعه کنید):

I gotta get in shape now;too much sitting is ruining my body;too much abuse is going on for too long; from now on there will be 50 pushups each morning,50 pushups; there will be no more pills; no more bad foods. No more destroyers of my body;from now on will be total organisation; every muscle must be tight!

برگردان این جملات فرنگیه میشود:

"باید این هیکل زُخرف، از نو بیارایم! بس که نشستیم و هیچ از جای نجنبیدیم قوای بدنی فنا شد! گرفتاریها فزونی گرفته، زین پس یومٌ بعد یوم هر صبح پنجاه بار "شنای" می رویم! زین پس دوای کیمیاگران بر من حرام است! زین پس غذای زٌخرف بر من حرام است! زین پس ذایل کنندگان قوای بدنی من خونشان از شیر مادرشان حلال تر است!عضلاتم چون فولاد می باید و بی نظمی در من نشاید!"
بدین جا که رسیدم حال او را چون حال خود دیدم و بسی در شگفتی شدم! قوای جّویه سخت مرا در بر گرفت! عقل ذایل شد و احساس غلیان کرد! فی الفور داخل حجره شدم و ندا دادم " ای جوان! پوستر رابرت به چند ؟" پاسخ داد " سی و هشت هزار شاهی!"، لبیک گفتم! در آن حال که حجره دار پوستر لول میکرد، به یاد شیخ اوفتادم! که گر در بیت این پوستر ببیند فی الفوراز غیظ جامه تن بدرد واین حقیر از بند رخت آویزان کند و چوب توی ... ( یعنی توی سرم بکوبد!). زان روز پوستر لول است و در جای امنی پنهان! همی ندانم چه کنم! آن پوستر "آل پاچینو" که مشغول تدخین و استعمال دخان است . هنوز هم مایه مجادله و مباحثه است!این پوستر هم که آرتیست نیمه برهنه است و هفت تیر بدست!
خداوند عاقبت ما به خیر کناد و سایه شیخ را بر سر ما مستدام!

1 comment:

لیلا said...

فوق العاده بود! خیلی خوب نوشتی!