Wednesday, December 7, 2005

دهکده المپیک

امروز خیلی ها ماسک زده بودن. تهران داشت زیر اون همه دود خفه می شد، من هم.

تا حالا شده هی خودت رو به کوچه علی چپ بزنی، هی بگی بیخیال، بیخیال بیخیال... بعد یهو یه روز هر چی میای بگی بیخیال می بینی دیگه نمیشه بیخیال شد؟ میبینی دیگه حتی برای یه قطره اضافه تر هم ظرفیت نداری؟ دیگه سر ریز شدی؟ می بینی دیگه نمی تونی بری تو اون کوچهِ و خودت رو به ندیدن و نشنیدن بزنی؟

هی میخوای درونت رو فریاد بکشی شاید سبک شی اما یه بغضی راه گلوت رو گرفته، دیگه کم کم نمیخواد بزاره حتی نفس بکشی، دیگه حتی دوست داری همین هوای دود گرفته رو با ولع فرو بدی تو سینه ات ...

دوست داری روی همه افکار این چند سالت یه شیفت دیلیت اساسی بزنی.

**
توی اون کتاب یه جاش نوشته بود:

تو مسئول گلتی!

میخواستم زیرش خط بکشم... مثل خیلی کارای دیگه ای که نکردم این خط رو هم نکشیدم...

**
نشده؟

آهان! منم مثل تو.
...

ولی من اصلاً از ماسک خوشم نمیاد.

No comments: