Tuesday, October 4, 2005

شکار و شکارچی

پسرک وقتی بهوش اومد کف اتاق افتاده بود و سر درد شدیدی داشت. اولش زیاد متوجه دور و اطرافش نبود اما وقتی رو بروش رو دید همه چی یادش افتاد. روبروش یه مرد نقاب دار چهار زانو تکیه داده بود به دیوار پشتش و یه اسلحه رو هم بین دستاش مستقیم گرفته بود طرف اون . گرفتن که نه ، در واقع دستهاش رو گذاشته بود روی پاهاش . نگاهش رو هم از پسر بر نمیداشت. پسر یادش افتاد که چند ساعت پیش همین مرد اونو توی خیابون به زور سوار ماشین کرد و یک راست آورده بود اینجا ، دستاش رو بست و انداختش رو زمین . خودش هم مینطوری که الان نشسته ، نشست روبروش. نه باهاش حرف زد، نه نقابش رو برداشت و نه حتی تکون خورد.دیگه چیز زیادی یادش نبود جز اینکه وقتی از جاش بلند شد و شروع کرد به دویدن....بعدش چی شد؟ یادش نبود . فقط میدونست که بلند شد از جاش و اون هم بلند شد... دیگه چیزی یادش نیمومد. مرد هنوز هم روبروش بود و هنوز هم اسلحه اش به طرف اون. نگاهش خیلی ترسناک بود ، با اینکه پشت نقاب بود و چیز زیادی از چشم هاش معلوم نبود اما همینم که معلوم بود خیلی ترسناک بود . اونقدر ترسناک بود که پسرک جرات دوباره فرار کردن رو نداشت.مخصوصا که فکرمی کرد اگه این دفعه بلند بشه اون حتما یه گلوله بهش می زنه. پس همون طوری کف اتاق باقی موند. سعی کرد فکر کنه به بعد از بلند شدنش و اینکه بعدش چی شده که یادش نیست؟ .... نه فایده نداشت چیزی یادش نیومد. با خودش گفت که بذار یه حرکت کوچولو بکنم ببینم عصبانی میشه یا نه !؟ سعی کرد بشینه که ....... وووااای! چقدر دستش می سوخت !! نگاه به دستش کرد و دید که خونریزی داره ولی نه خیلی جدی!!.... یادش افتاد که بعد از اینکه مرد هم بلند شد بهش گفت وایسه ولی اون به جای وایسادن رفت طرفش . یادش افتاد صدای گلوله هم اومد ولی باز هم بعدش به خاطرش نمیومد...... صدای بلند گوی پلیس دوباره اونو به خودش آورد :"دستاتو بذار رو سرتو بیا بیرون !! لو رفتی !! خونه محاصره اس!!!" پسر نگاه به مرد کرد . هنوز به پسر که کف اتاق ولو بود خیره بود انگار اصلا حرف پلیس رو نشنیده بود! " یه دقیقه بیشتر وقت نداری و الا ما میایم!!" باز هم مرد هیچ عکس العملی نداشت! پسر با خودش فکر کرد که الان حداقل باید اونو برداره!! و به پلیسا نشون بده!!یا مثلا تهدید کنه!! ولی اون هیچ کاری نکرد تا اینکه یه دقیه تموم شد...با خودش گفت این دیگه کیه؟!!! فکر کرد الانه که هم خودشو بکشه هم منو!.......در اتاق با یه صدای مهیب منفجر شد .. دود همه جا رو گرفت. دود ها که کمتر شد پسر دید که مرد هنوز هم نشسته!! پلیس با یه حرکت سریع به مرد نزدیک شد و اونو پخش زمین کرد . همین که مرد افتاد پسر دید که رو دیوار پشت سر مرد ، درست جایی که سر ش بود پر از خونه! پلیس گفت:" این انگارمرده!" بعد یه نگاهی به پسر انداخت" حالت خوبه؟ زخمت که عمیق نیست؟" پسر که فهمیده بود مرد مرده ، عوض اینکه جوابشو بده با وحشت گفت :" من...... من...... من نکشتمش ....... ممن فقط خواستم در برم.......... اون منو با تیر زد....منم پیردم طرفش...... هلش دادم..... خودش مرده .... من نمیدونم چرا مرده......." پلیس پسر رو از جاش بلند کرد و طوری که انگار می خواد آرومش کنه گفت " آروم باش پسر! تو فقط از خودت دفاع کردی!"
--
خب ! داستان چطور بود؟البته فکر کردم کسی حوصله خوندن مطالب بلند رو نداره بنابر این خلاصه تر از اونیه که باید باشه . خواهش می کنم نظر هایی که میدین ، یه جورایی حالت نقد داشته باشه و خوبی ها و بدیها رو بهم بگین . بازم ممنون .
تا بعد

No comments: