Wednesday, April 6, 2005

کی؟ من؟

آقا یادتان هست ما یک رفیق شفیقی داشتیم که هر کاری کردیم و به هر حیله ای که متوسل شدیم نتوانستیم از سر کلاس رفتن منصرفش کنیم؟ و من همانجا عرض کردم که اگر دوست های فاب خودم بودند مسلماً مشکل خیلی ساده تر از این ها حل میشد؟ حالا بشنوید از این یکی رفیق شفیقمان:
قضیه از این قرار است که خانه ما و این یکی رفیق شفیقمان نزدیک به هم است و خلاصه صبح ها به اتفاق و با مشایعت یکدیگر رهسپار دانشگاه یا همان یونیورسیتیمان میشویم! یعنی اکثر مواقع شب زنگکی به هم میزنیم و برنامه فردا را ردیف می کنیم که مثلاً فلان ساعت ایستگاه سر کوچه ما! بعد فردای آن روز هم من کَمَکی زودتر می روم تا بالاخره اتوبوس حامل دوستمان برسد و ما هم سوار شویم و اگر احیاناً من کمی دیر کرده باشم ایشان زحمت کشیده پیاده می شوند تا رفیق شفیقشان - که من باشم – از راه برسد و دوباره به همانجایی که ذکرش رفت برویم!
بله، عرض می کردم: این اواخر یکی دو باری از قضا اتوبوس ایستگاه ما نگه نداشت واین رفیق شفیق ما مجبور شد از ایستگاه بعدی – که لابد اتوبوس آنجا نگه داشته بوده- به تاخت برگردد، که خیلی هم من به محیط سبز اطراف ایستگاه خودمان کمک نکنم!
...
بله؟
بله! عرض می کردم: چند شب پیش که او – همان رفیق شفیقمان را عرض می کنم- زنگ نزد گفتم شاید سختش باشد، این شد که من هم زنگ نزدم و فردایش به تنهایی راهی همانجایی که ذکرش رفت شدم! سر کلاس خبری از این دوست ما – همان رفیق شفیقمان را عرض می کنم- نبود، البته تعجبی هم نداشت که اگر زود امده بود باید تعجب می کردم! گذشت و استاد آمد و ما هم به آمدن رفیقمان – همان رفیق ... بله؟ .. می دانید کدام رفیق؟... بله! همان رفیق شفیقمان، می گفتم!- دلخوش کرده بودیم و در انتظاری عمیق دست و پا می زدیم. ثانیه ها و دقیقه ها به کندی می گذشت و خبری از همان رفیق شفیقمان - که لابد می دانید کدام رفیق شفیقمان را می گویم- نشد. بالاخره کلاس تمام شد و دوست ما – همان که .... هیچی هیچی- نیامد که نیامد!!

بعداً توسط یک دستگاه تلفن از نوع کارتی مستحضر شدیم که ایشان پیش خود فکر کرده که چون من زنگ نزده ام پس حتماً قصد رفتن به کلاس را نداشته ام و پیش خودش نمی دانم چطوری نتیجه گیری کرده بوده که در انتها کلاسش را پیچانده!

عرض نکردم؟