pulp fiction
امروز وقتی از دانشگاه بر میگشتم و رسیدم به اتوبان صدر طبق معمول که یهو جلوی آدم ترافیک سبز میشه ، جلوم ترافیک شد من هم ترمز کردم و ایستادم . جند ثانیه بعدش دیدم یک صدای ترمز وحشتناک (شششششششششووووویهییهیهیهیهی) میاد! توی آینه رو نگاه کردم دیدم یه پیکان داره زیگزاگ میاد به طرفم!!!! دو تا چرخش هم تقریبا رو هوا بود!!! خلاصه جونم براتون بگه که احتمالا قیافه من تو اون لحظات باید خیلی دیدنی بوده باشه! (خودم حس کردم قلب و چشمهام دارن از جا در میان!)
در نهایت نیمدونم اثر صدقه های بابا( چون من کم تر پیش میاد صدقه بدم! :P (بود؟ اثر دعای مادر بود ؟ خدا به من رحم کرد؟ که باعث شد این پیکانه از بغل ماشین من رد شه و من هیمنطور که با چشم دنبالش می کردم از یک متری من رفت تو گاردهای کنار اتوبان و دِ برو که رفتی ! و چند متر جلوتر ایستاد! ( خوشبختانه فقط به گارد زد و این حادثه تلفات جانی در بر نداشت!)
من که هنوز طپش قلب دارم!
نمی دونم فیلم pulp fiction ( به قول مارمولک : اثر برادر تارانتینو!) رو دیدید یا نه ولی احساس من الان درست مثل احساس "ساموئل جکسون " در اپیزود سوم فیلم هست! حالا اگه فیلم رو ندیدید که مشکل شماست ! فیلمش رو ببینید چون هم فیلم به اصطلاح خوش ساختی هست و هم اینکه به احساس من پی می برید!
بله؟ چقدر حرف میزنم؟ برم بیرون؟ آی ..... اوخ .... وای !
No comments:
Post a Comment