Thursday, April 8, 2004

قشنگه :


به من بگو !
مدت زيادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و
مادرش که با نوزادجدید نهايش بگذارند. پدر ومادرمی ترسيدندساکی هم مثل بيشتر بچه های
چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسيبی برساند.اين بو که جوابشان هميشه
((‌نه )) بود . اما در رفتار ساکی هيچ نشانی ازحسادت ديده نمی شد . با نوزاد مهربان بود و
اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بيشتر می شد بالاخره پدر و مادرش تصميم
گرفتند موافقت کنند . ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست .
اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند .
آنهاساکی کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادرکوچکترش رفت صورتش را روی صورت
او گذاشت و به آرامی گفت :
(( نی نی کوچولو به من بگو خدا چی جوريه ؟ من داره يادم ميره ! ))  

در ضمن ساکی اسم آدم است...

No comments: