Thursday, December 21, 2006

Take It Easy

تا حالا برایت اتفاق افتاده دلت چیزی را بخواهد ولی ندانی چی؟ همه چیز خوب باشد، روی روال باشد، مشکل خاصی نداشته باشی، چه‌می‌دانم همه چیز همانجایی باشد که باید باشد. اما تو آنجایی که باید باشی نباشی. بدانی هم که خوشی زیر دلت نزده. آخر اوضاع فقط عادی است. عادیِ عادی.
.
من الان چند روزی است این شکلی شده‌ام. نمی‌دانم چه مرگم است، چه می‌خواهم. بهانه‌های بیخود می‌آورم. الکی قهر می‌کنم. پر و پاچه می‌گیرم. بی‌دلیل دلم برای خودم می‌سوزد. اما روی هرچه هم که انگشت می‌گذارم درست است. نمی‌فهمم گیر کجاست. هیچ‌کس هم مرا نمی‌فهمد. حرف‌هایم در گلویم رسوب کرده. اما آخر چه بگویم. بگویم نمی‌دانم چه مرگم است؟ نمی‌دانم این چیست که یقه‌ام را گرفته و ول نمی‌کند؟ مسخره نیست؟!
*
کلی این روزها برای خودم کار تراشیده‌ام از آن هایی که بخواهی با یک دست پنج‌تا هندوانه بلند کنی. و صد البته که من می‌توانم. اصلاً از اینکه خیلی کار داشته باشم لذت می‌برم. از اینکه شب موقع خوابیدن آنقدر خسته باشم که به فکرهایی که معمولاً موقع خواب ذهنم را مشغول می‌کند و کلی دوستشان دارم نرسم، احساس رضایت می‌کنم. تا هفته دیگر هم دِد لاین همه‌شان سر میرسد. آن‌وقت در این شرایط که وقت از طلا هم برایم باارزش‌تر است و در برنامه‌هایم دنبال فری‌تایم میگردم تا حداقل برای امتحانی که این وسط نمی‌دانم از کجا پیدایش شده وقتی بگذارم، باید چنین حسی روی سرم خراب شود و به جای اینکه به کارهایم برسم، وبلاگ بنویسم و دلم بخواهد بروم "21 گرم" و آن فیلمی که هیچ‌کس اسمش را نشنیده و سه تا سی‌دی است ولی براد پیت بازی می‌کند ببینم؛ و ناتور دشت بخوانم.

No comments: