Thursday, November 9, 2006

دلتنگ

دانشگاه خيلي زود تموم شد خيلي زودتر از اون چيزي كه فكرش مي كردم.مثل يه چشم بهم زدن.بر عكس دبيرستان كه اون 4 سال اندازه 40 سال طول كشيد!
يه نمه پشيمونم كه چرا بهتر درس نخوندم! از ترم 4 به بعد بود كه هي هر ترم شباي امتحان مي گفتم خدايا اين يكي پاس بشه ديگه قول مي دم از ترم ديگه درس بخونم!نشون به اون نشون كه پاس ميشد ولي از درس خوندن ما خبري نبود! خيلي چيزا رو هم تو كاراموزي ياد گرفتم كه البته اونا رو ديگه تو هيچ جزوه و كتابي نميشد پيدا كرد.
خدا رو شكر قبل از اين كه درسم هم تموم بشه رفتم سركار.(گرچه گاهي با خودم ميگم كاش ديرتر ميرفتم سر كار تا قدر كارم رو بيشتر مي دونستم!)الان هم دو هفته اي هست سر يه اتفاق يه جا استخدام شدم (عجب جمله اي شد همش مجهوله!) تو يه بيمارستان.البته هنوز قرداد نبستم و گفتن هم كه به اين دو هفته حقوقي تعلق نميگره اورينت حساب ميشه! و كلا هم نمي دونم آيندش چه جوري ميشه! يعني چون اين يه سال رو همينجوري رو هوا كار كردم احساس استخدام شدن ندارم هنوز! احساس مي كنم هنوز ولم با اينكه مطمئنا قرداد بسته ميشه (البته اگه خدا بخواد)
خلاصه اينكه دلم مي خواد بازم برم دانشگاه .با بچه ها بريم تجمع بريم بريم اردو بريم سخنراني حرفاي صدتا يه غاز بزنيم هي بشينيم بحث كنيم بعدم هيشكي حرف هيشكي رو قبول نكنه با يه سري افراد معلوم الحال مبارزه كنيم!( آقا تو اين 4 سال بسكه پشت اين افراد معلوم الحال حرف زديم فكر كنم ديگه هيچ گناهي واسشون نمونده باشه!) الان ديگه حتي يه قرار ساده هم نمي تونيم بذاريم همه رفتن سر كار و ديگه از هيچ كدوم از اون كار ها خبري نيست.البته امروز عصر به اتفاق يك تن از اون همه تن! دو تايي رفتيم سينما.فكر كنم دلتنگي هاي اونه كه به منم سرايت كرده بسكه اين ملاقلي پور لعنتي همه شخصيت ها رو چند بار تا دم مرگ بردو آورد!
خوب بسه ديگه پاشم برم بخوابم كه فردا 7:30 صبح بايد سر كار باشم!

No comments: