23th
وقتی خرابههای یه روستا رو نشون میده یاد کلیسای "بازیلیک" بالای کوه میافتم. یه راه پیچ در پیچ دور کوه و بعد اون کلیسای با عظمت! با اون سقف پنج تیکهاش نماد پنج شهر لبنان که از بیرون مثل بادبان کشتی بود (به یاد کشتیهای فینیقی که از راه دریای مدیترانه به اونجا میومدن) و از داخل مثل این بود که وسط کاجِ روی پرچمشون ایستادی و داری از توی کاج به بالاش نگاه میکنی!
نمیدونم اون مجسمهی مریم مقدس که بیرون کلیسا بود سالم مونده یا نه!* یه مجسمهی خیلی بلند، سفید مثل مرمر و فوقالعاده زیبا. کشیشی که مال کلیسا بود میگفت: "مسیحیا میان اینجا شمع روشن میکنن و حاجت میگیرن! شما هم دعا کنید." یه حس عجیبی بود برام که از مریم مقدس حاجت بطلبم، عجیب و دوست داشتنی.
از بالای کوه تلکابین سوار شدیم و از بین جنگل تا دریای مدیترانه اومدیم پایین. دریای مدیترانه چقدر آروم و زیبا بود، رنگش یه جور خاصی بود انگار یه رنگای دیگه هم قاطی آبی داشت!
وقتی میخواستیم از اونجا به یه رستوران بریم یه ماشین قرمز کروکی با سرعت از کنارمون رد شد. یه دختر بلوند با آستین رکابی که باد موهاش رو به هوا برده بود رانندهاش بود.
خوشمزهترین KFC عمرم رو اونجا خوردم. بعد از اون هرچی رستورانهای تهران رو گشتم مثلش رو پیدا نکردم!
همهی اینها به کنار، چه خونههای قشنگی داشت. بیخود نبود که بهش میگفتن پاریس کوچولو! عروس خاورمیانه واقعاً اسم با مسمایی بود براش.
از اون مسافرت به بعد احساسم به لبنان زمین تا آسمون فرق کرده. نمیتونم درست توصیفش کنم شاید یه حس نزدیکی یا صمیمیت. به هرحال امروز که اخبار اعلام کرد جنگ حداقل فعلاً تموم شده و مردم لبنان جشن گرفتن احساسی بیشتر از خوشحالی بهم دست داد. فارغ از تمام مصیبتهایی که بهشون وارد شده از خوشحالیشون خوشحال شدم. مبارکشون باشه!
* فکر میکنم سالم باشه چون به هرحال اونجا مسیحی نشین بود.
No comments:
Post a Comment