Friday, September 2, 2005

آرزوهای رحمت

"رحمت" اسم گدایی بود که توی یکی از محله های فقیرنشین شهر زندگی می کرد. رحمت ، خیلی هم به اسمش می نازید ، برای همین هم وقتی بچه تخسای محل دورش می کردن و صداش می کردن" رمتی گدا" از کوره در می رفت و میوفتاد دنبالشون و یه لگد حواله اونی که از همه عقب تر بود می کرد.
شبهای جمعه هم کارش این بود که بره سر چهار راهی ، صحن امام زاده ای ،جلو مسجدی بلکه بیشتر پول در بیاره اما اشکال کار اینجا بود که چون چهار ستون بدنش سالم بود ، مردم که بهش می رسیدن شروع می کردن به موعظه! " ماشاالله تو که دو برابر من هیکل داری پاشو برو کار کن!!" یا مثلا " خاک بر سر تن لشت!! مرتیکه ....!"
به اینجا که می رسید ، رحمت می نالید که:" ای خدا نمیشد ما هم دست فلجی ، پای چلاقی ، چشم کوری نیمدونم یه درد و مرضی داشتیم که این ملت هیکل ما رو بهونه نمیکردن؟!؟!" خب البته از ته ته دلش هم که نمیگفت می خواست یه جوری حرصش رو خالی کنه.
تا اینکه یه روز سر یه چهار راه که مشغول کاسبی ! بود تا چراغ سبز شد یه ماشین با سرعت از رو پاش رد شد و رفت( شاید هم در رفت!!) رحمت موند و یه پای آش و لاش.
خب بالاخره یه جوری به آرزوش رسیده بود! آرزویی که از ته ته دل نبود ولی خب آرزو که بود!
شب جمعه ها دیگه کسی موعظش نمیکرد. در آمدش هم بهتر شده بود اما وقتی بر می گشت محلش و بچه تخسا صداش می کردن " رمتی چلاقه!!" و اونم به خاطر پای علیلش نمی تونست مثل سابق بیوفته دنبالشون ، واقعا از ته ته دلش می نالید که :" ای خدا! نمیشه اینا منو رحمت صدا کنن؟ رحمتِ خالی؟".

No comments: