Tuesday, November 9, 2004

من هنوز خواب میبینم

دوش در عالم رویا دیدم که در باغی سکنی گزیده ام بس نکو و در باغ مشغول تفریح و تفرج ام و گه گداری بیل زدن! در حین گشت و گذار در آن باغ مصفا از دور شیخی دیدم خوش صورت و سپید موی و عرق چین سفید بر سر. چون به نزدیک آن شیخ رسیدم عرض کردم " السلام یا شیخ!". شیخ را خندان یافتم چونان که فرمود " سلام بر پسر فرزند ارشدم! چه می کنی در باغ ما؟" متعجب شدم و عرض کردم " یا شیخ! چون مرا خواندی نوه ات؟" گفت "مر مرا نشناختی ؟ من همانم که منزلگه خود در بلاغ اسپوتیه بر نام من زدید" بسی مشعوف شدم و بر سر در باغ نظری فکندم و دیدم بر آن نام " خانواده ما " نگاردند! پس از شیخ پرسیدمش عقاید پیرامون منزلگه فرمود: " بسیار نکو حال شدم آن هنگام که مطلع شدم بعد از بیست و اندی سال که از فوتم رفته نوه هایم گرد هم آمدی و حال خویش در این منزلگه عرضه داشتی برهم . از تو و آن نوه ام که نام لیمو بر خود نهاده بسیار راضی ام که هر دم بلاغ را "اوپ دایت " می کنید و احوال خود در آن عرضه دارید و بسیار ناراضی از دست آنان که پیمان خود در شرف شکستن دارند و مدت مدیدی است که بلاغ به خط خود مزین نکردند . از آنانی هم که گه گداری به این محل سری می زنند چون اکسیژن و ... نه راضی ام و نه شاکی ! سلام من به آنها برسان و بگو با ما به از این باشید!" و از خواب پریدم پس بر خود واجب دانستم که سخن جدتان حاج میرزا علی ، بر شما گذارم و اندرز دهم که نزدیک است که پیمان خود فرو گذارید و خطتان حتی در آرشیو بلاغ نیز یافت نشود و مغضوب جد بزرگوار گردید!
پاینده باشید!

No comments: