Thursday, September 2, 2004

عادت مي كنيم

عجب كتابي بود، نفهميدم آخرش چي شد! يعني فهميدم ولي فكر كنم دلم مي خواد كه نفهميده باشم، يا اشتباه فهميده باشم...
كتاب آخر”زويا پيرزاد” رو خوندين؟
قشنگ بود. به قول يكي ( كه بماند كي!!) ساده و روون. انگار آدم حسش مي كنه، از اين كتاباي پر از اتفاق نبود، يه زندگي عادي. خيلي عادي. مثل همه ماها، گيرم يه كم اين ور اون ور. نمي دونم شايد خيليهام خوششون نياد. وقتي رسيدم صفحه آخر تازه فهميدم چي شده!! فكر نمي كردم كتاب اينجا تموم بشه.
البته به نظرم يه جاهاييش خيلي اغراق بود. اين كه طرف چقدر خوب بود و كه هر جا مي رفتي يه اثري از كارهاي خير اون بود و كه همه كاره بود و كه با هر كسي همون جوري كه هست رفتار مي كرد و كه فكر هم رو مي خوند وكه با همه فرق داشت وكه كلي دوست و آشنا همه جا داشت و كه براي هر كاري يه راه حلي داشت و كه خلاصش كلي باحال بود و تو كل كتاب حتي نمي توني يه ايراد كوچولو ازش بگيري. يه جورايي اين قسمتاش به نظرم واقعي نميومد.
در كل اگه گير آوردين و اهل خوندن كتاباي يه كم متفاوت عشقي كه همه جا ريخته هستين، بخونينش.

*
مرسي از كتاباي قشنگي كه بهم هديه دادي. خيلي مرسي.

پ.ن: راستي ببخشيد اين دو پست اخير همش راجع به كتاب شد، آخه چي كار كنيم چند تا كتاب نخونده قشنگ ديگه برا آدم وقت نمي گذاره كه به چيز ديگه اي فكر كنه. خوب من برم سر بعديش (;L