امروز هم با مدرسه رفتیم تشییع جنازه این بنده خدا. بدیش این بود که مادرش هنوز زنده بود. وقتی جنازه رو بردن توی خونه ، از خونه فقط صدای داد و ناله میومد. ما که بیرون بودیم کاملا همه چیز رو می شنیدیم. خیلی بد جور بود.خلاصه جنازه رو آوردن تا یه کم تشییع کنن و بعدش برن بهشت زهرا. تا یه مقداری رفتن که ماشین اونجا حاضر ایستاده بود. برادر زادش خیلی ناراحت بود و گریه می کرد. وقتی جنازه رو گذاشتند روی زمین قبل از ماشین ، برادر زادش شروع کرد داد و بیداد کردن که عمو پاشو جواب مردمو بده. که خیلیا حسابی گریشون گرفت.
آدم خوبی بود.هیچ کس فکرشو نمی کرد. حتی برای امروز هم وقت دکتر داشت. دلم براش می سوزه. شاید اون موقع همه به خودشون فکر می کردن. این رو می شد از حرکات و چشم های همه خوند. همه فکر می کردند که کی مردم می آیند و دنبالش و لا اله الا الله میگند. اصلا آیا کسی میاد؟
می بخشید که اینقدر راجع به مرگ نوشتم ولی به هر حال مرگ حقه !
Tuesday, May 4, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment