وقتی فکر می کنی همه روزا برات تکرای شدن و یکنواخت می ری سراغ دفترچه خاطراتت. یکی از اولین صفحه هاش تو رو می بره به 8 سال پیش.به 25 خرداد 8 سال پیش یعنی یه روزی مثل امروز.اونجاست که می فهمی این روزا نیستن که تکراری شدن.شاید این تویی که تکراری شدی و همه چیزو یه جور می بینی.و پی می بری که چقدر بی معرفتی و چه قدر بی معرفتیم!
........
باز اخر ترم شده و بازار جزوه گیری و جزوه دهی داغ داغ.هر فتو کپیی که می ری شلوغه اخر یه جا یه نوبت گیرم اومد(!!).گفت: الان نمی تونم براتونم بزنم.گفتم:اشکال نداره 2 ساعت دیگه میام و میبرم.2 ساعت با کندی هرچه تمامتر گذشت و خوشحال رفتم جزوه رو بگیرم که طرف گفت:ببخشید خانوم نشد بزنم اگه می خواهید 1 ساعت دیگه بیاید بگیرید.دیگه نمی تونستم صبر کنم جزوه رو برداشتم و تصمیم گرفتم با جزوه خودم سر کنم.
غرض اینکه اینجانب به خاطر امتخانات تصمیم گرفتم یه مدت مفقودالاثر باشم و چیزی نمی نویسم.
ولی خیلی خوشحال نشید بالاخره که بر می گردم!!
Monday, June 14, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment